۵۳ مطلب با موضوع «همسرانه‌نوشت» ثبت شده است.

مدتیه که ماشین‌مون خراب شده!

از اونجایی که هزینه‌ها سرسام‌آور شده، فعلاً تعمیرش رو موکول کردیم به زمان دیگه‌ای و آقای یار هر روز مجبوره مسافت طولانی تا محل کارش رو با ترکیبی از تاکسی‌های اینترنتی و چندین خط مترو طی کنه!

واقعاً کار سخت و طاقت‌فرساییه!

توی خونه نشستم و به کارهای خونه می‌رسم و گاهی که پروژه‌ای دستم باشه بین آشپزخونه و میز تحریر در رفت‌وآمدم و نهایت سختیِ کارم روزهاییه که تمیزکاری اساسی هم باید انجام بدم یا روزهایی که خریدهای گوشت و سبزیجات فریزر رو باید سروسامون بدم، یا روزهایی که مهنام و مهیاد هردو تکالیف زیاااااد یا کاردستی و امتحان‌های جورواجور دارن و باید میون انبوه کارهام رسیدگی به امورات اون‌ها رو هم بگنجونم! 

ولی بازم می‌بینم اون‌قدرها کارم سخت و طاقت‌فرسا نیست؛ در حد توانمه همشون و احتمالاً گاهی بیخودی از خستگی‌ها و کوفتگی‌ها شکایت می‌کنم و غر می‌زنم!

آقای یار هــــــــر روز توی این ترافیک و شلوغی و آلودگی‌های سمی چندین ساعت از روزش رو فقط توی مسیر می‌گذرونه، اونم فقط برای اینکه هزینه‌ی تعمیر ماشین باری به هزینه‌های جاری زندگی‌مون اضافه نکنه (البته ناگفته نمونه که حتی وقتی ماشین‌مون هم درست بود، دقیقاً همین میزان تلف‌شدنِ وقت رو در مسیر رفت‌وآمد داشت به‌خاطر ترافیک‌های عجیب‌وغریب! ولی بهرحال خستگیِ از این مترو به اون مترو رفتن و طی‌کردنِ راهرو‌های طولانی و پله‌برقی‌های پی‌درپی و بعضاً له‌شدن میون جمعیت آدم‌ها که با یه ترمزِ مترو مثل قطعات دومینو میفتن، قطعاً بیشتره!) 

امروز بیشتر از روزهای دیگه به این قسمتِ غم‌انگیزِ زندگی روزمره‌ی آقای یار فکر کردم، توی خلوتم براش اشک ریختم، توی دلم براش دعا کردم و ذکر گفتم تا انرژی مثبتش بهش برسه...

قوت، عزت و برکت روزیِ هر روزت❤️


+ نه فقط روزهای حول‌وحوش روز مرد! آیا روزهای دیگه هم به قدر کفایت، قدردان زحماتت هستم؟!

چند روز متوالی میزبانی کردم...

با اینکه همیشه کار لذت‌بخشی بوده برام و این کار رو با عشق انجام می‌دم، ولی گاهی از چند ساعت روی پا ایستادن و به‌تنهایی آشپزی‌ و تمیزکاری‌ کردن، خسته و له شدم و شب همین که سر به بالش گذاشتم، بیهوش شدم...

امروز صبح مهمان‌ها رو راهی کردیم...

بعد از رفتن‌شون، می‌دونی چی بیشتر از همه خستگیِ این چند روز رو از تنم به در کرد؟! قدردانیِ آقای یار و اینکه فهمیده من چقدر توی این چند روز دست‌تنها بودم و خسته شدم؛ اینکه این کار رو نه وظیفه که لطفی از جانب من تلقی کرده، همین!

اگه آقایون بدونن قدردانیِ کلامی چه تأثیر زیادی توی حس سرزندگی خانوم‌ها داره و متقابلاً حس قدردانی رو در اون‌ها برانگیخته می‌کنه، هیچ‌وقت دست از قدردانی‌های کلامی برنمی‌دارن؛ می‌رن و میان و مدام قدردانی می‌کنن :)))

و زندگی همین‌طوری به‌سادگی و نه به‌پیچیدگی زیبا می‌شود...

من هیچ‌وقت بلد نبودم که درست‌وحسابی چیزی ازت بخوام یا تو رو به انجام کاری یا خرید چیزی تشویق کنم؛ انگار همیشه توی زندگی‌مون بهت اعتماد کردم و همه چیزو به خودت سپردم...

دارم با خودم فکر می‌کنم من هیچ آرزوی گنده‌ای توی سرم نبوده و نیست؛ برای رسیدن به اهداف کوچیکم تلاش‌های خوبی کردم ولی نرسیدن به اون‌ها هیچ‌وقت اونقدرها دلسردم نکرده...

دارم با خودم فکر می‌کنم که همین شاید ضعف یک زن باشه؛ شاید اون زمانی که کنار جاده‌ی زندگی ایستادی و منتظر رسیدنِ تعمیرکار خبره و ماهر، زمان رو از دست دادی، باید ماشینت رو توی مسیر هل می‌دادم شاید موتورش روشن می‌شد و تو تلاش بیشتری می‌کردی؛ 

نقش من توی نرسیدن به چیزهایی که برای زندگی‌مون می‌خواستیم، چقدره؟! 

جواب این سؤالِ ساده، حقیقتیه که کام من رو زیادی تلخ می‌کنه...

یک زمانی در نبودنت شعر و شاعری‌ام گل می‌کرد...

یا شعر می‌گفتم یا متن ادبی می‌نوشتم برایت... لزوماً هم به دستت نمی‌رسید! گاهی فقط کنج صندوقچه‌ی دلم...

حالا اما واژه‌ها را باید با قلاب ماهیگیری صیدشان کنم بلکه شب‌هنگام موقع هجوم تنهایی کنار هم بچینم و جمله‌های بی‌سروته بسازم...

قلاب در دستم خشکیده، به افق خیره مانده‌ام، واژه‌ها را نمی‌یابم، یک جای کار می‌لنگد؛ گمانم طعمه‌‌ی سر قلاب رها شده باشد... نمی‌دانم

نمی‌گویم از ما که گذشت! از این جمله بدم می‌آید! از ما هیچ‌وقت نمی‌گذرد!

فقط باید به واژه‌های ته‌نشین‌شده فرصتی دهم تا خودی نشان دهند...

شعر همیشه دستاویز من برای بیان چیزهایی است که زبانم نمی‌چرخد برای گفتن‌شان...

و تو شاید این را ندانی...

چون تو خوب بلدی واژه‌ها و کلمات را کنار هم ردیف کنی؛ من نه!

سخت‌ترین احساس، اینه که به چشمم ببینم به هر دری می‌زنی تا احساس شرمندگی نکنی و شاید سخت‌تر از اون، اینه که از دست من کاری برنیاد...

به روی خودت نمیاری ولی من که می‌بینم برای برآورده‌کردن خواسته‌های بچه‌ها و اینکه نکنه چیزی رو بخوان و توی دلشون بمونه، به‌سختی تدبیر می‌کنی...

چقدر خیالم از وجودت راحته...

انگار تو رو ساختن تا سرِ بزنگاه برسی و بارها رو از روی دوش من برداری و بذاری روی دوش خودت...

یادم نمیره که همیشه شانه‌های تو، جور بارهای من رو هم می‌کشن...

و من...

شاید آنچنان که باید، ازت قدردانی نمی‌کنم...

 

می‌دونی آقای یار...

من همیشه شرمنده‌ی تو می‌مونم برای همه‌ی اون بار مسئولیت‌هایی که به دوش‌های مهربونت کشیدی و حتی اندکی از سنگینیِ بارش رو روی دوش من ‌نگذلشتی...

برای همه‌ی اون خستگی‌هایی که گاهی حتی جسمت هم طاقت اون‌ها رو نداشته ولی پشت درهای خونه جا گذاشته شدن و من حتی متوجه‌شون نشدم...

برای همه‌ی اون خرج‌های واجب مختص خودت که به بهانه‌های مختلف از سر و تهش زدی و به روی خودت نیاوردی ولی من خرج‌های غیرواجب رو به روی تو آوردم...

برای درک‌نکردن‌هام، برای خودخواهی‌هام، برای انتظارات نابجام، برای عاشقی‌نکردن‌هام، برای یک‌دندگی‌هام، برای بدبودن‌هام، برای...

بذار حالا که مجالی هست ببارم بر این شرمندگی...

 

موج اشک تو و ساحلِ شانه‌ی من

موج موی من و ساحل شانه‌ی تو

شانه‌به‌شانه ردپایمان روی شن‌ها

«عینِ» آغازِ عشق را گذر کردیم

«قافِ» پایانش را اما فتح نکردیم 

باهم «شینِ» میانه را زمزمه می‌کنیم


هر لحظه‌ای که زاده می‌شود،

گویی عشقی نو شکفته می‌شود،

و تمامی این عشق‌های تازه‌شکفته

روی شاخسار نگاه من و تو رویش می‌کند


کمتر خودم را غرق در خاطره‌ها می‌کنم حتی شیرین‌ترین و دلچسب‌ترین‌شان؛ حس می‌کنم با غرق‌شدن در خاطرات گذشته از همین لحظه‌ای که دوست‌داشتنت نسبت به قبل به اوج خودش رسیده و احتمالاً نسبت به آینده کمترین است، غافل می‌شوم...

همین لحظه را درمی‌یابم و هیچ دلم نمی‌خواهد به گذشته‌ای برگردم که دوست‌داشتنت کمتر از لحظه‌ی الان بوده؛ گذشته‌ای که گرچه طعم خاص اولین‌‌ها را با خود یدک می‌کشد اما پختگی و رسیدگی اکنون را ندارد...

اولین روزها، اولین ماه‌ها، اولین سال‌ها، اولین تجربه‌ها لزوماً همیشه خاص و منحصربه‌فرد نیستند؛ اگر یاد بگیریم با گذر روزها و ماه‌ها و سال‌ها، احساساتمان را رشد بدهیم، بزرگ شویم، انتظارات ماورایی‌مان را کمتر کنیم روزها و ماه‌ها و سال‌هایی را کنار هم تجربه می‌کنیم که مدت‌ها از آن روزهای پرهیجانِ آغازینش گذشته ولی هنوز بکر و دلربا و جذاب است...


+ دلنوشته‌ و شعرگونه‌هایی از خودم برای آقای یار :))

بی‌ربط‌نوشت: ولی من دلم داستان‌نویسی می‌خواد... حالا کو ایده‌ای؟! کو مجال سر خاروندنی؟! یقیناً هیچی فقط یه لحظه دلم غرق‌شدن توی روند یه داستان و انس‌گرفتن با شخصیت‌ها رو خواست :))

بوق... بوق... بوق

- الو... سلام... کجایی؟!

+ سلام... هنوز سرکارم عزیزم؛ ولی دیگه دارم راه میفتم!

- باشه عزیزم فقط زنگ زدم بپرسم اونجا ساعت چنده؟! گفتم شاید اونجا یه کشور دیگه‌ایه و ساعتت با ما فرق داره که هنوز نرسیدی!

دوتایی بلند خندیدیم و بی‌تنش گوشی رو قطع کردیم... به همین سادگی :) می‌شد یه‌جور دیگه با اوقات‌تلخی هم قطعش کنم‌ها ولی من حال خوب هردومون رو انتخاب کردم!

خسته و کوفته از راه رسیدی و پای سفره‌ نشستی، همون سفره‌ای که کمی قبلش من و بچه‌ها پاش غذامونو خورده بودیم، چون تو بخاطر دیر رسیدنت پای تلفن گفته بودی: «شما بخورید من دیرتر می‌رسم.» 

نشسته‌ و ننشسته! اجازه ندادی برنج و خورش رو برم گرم کنم برات، همون‌طوری از توی قابلمه‌ی خورش ریختی روی برنج‌های توی قابلمه و گفتی: «سردشم خوشمزه است!» بعد سرت رو تکون دادی به طرفین و با آب و تاب گفتی: «قرمه‌ات عالی شده خانوم!» 

لبخند زدم و گفتم: «نوش جونت...» بعدشم اومدم که با جزئیات بگم از ترکیبِ این‌بارِ سبزی‌ها که اسفناجش کمتر بوده و گشنیز هم داره و احتمالاً طعم خوبش بخاطر تنوع‌دادن به ترکیبِ سبزی‌هاست، اما حرفم رو کوتاه کردم چون می‌دونستم چیزی ازش متوجه نشدی و بیخودی مثلاً انگار که می‌دونستی گشنیز چه شکلیه و اسفناج چه طعمی داره وقتی بره توی خورش، داشتی بهم سر تکون می‌دادی! حواسمو شیش‌دونگ به تو دادم و با شوق به غذا خوردنت نگاه کردم و دلم غنج رفت از تعریف‌هات از غذایی که درست‌کردنش، خیلی هم انرژی ازم نگرفته و همین میشه دلخوشیم...


+ دریغ نکنیم حس قدرشناسی رو از عزیزانمون... خیلی راحت می‌تونیم برق شوق رو به چشماشون بنشونیم و غرق عشقشون کنیم...

یادته گفتم دلم دونفره‌ی بدونِ دغدغه‌ی بچه‌ها رو داشتن، می‌خواد؟! کلی برات لیست کردم که این برنامه‌ها رو میشه توی زندگیمون بذاریم، برنامه‌هایی بدون حضور بچه‌ها... گفتم گاهی هم سپردنِ بچه‌ها به مادربزرگشون و پرداختن به دونفره‌ها اشکالی نداره دیگه نه؟! خندیدی و گفتی: «باشه، تو اراده کن، من هستم!»

خب، بحمدالله چندهفته‌ای میشه که میسر شده!!! آخرای هر هفته، بچه‌ها پیش مامانم هستن و ما با خیال راحت میریم دوتایی بیرون! 

خندمون می‌گیره که این دونفره‌ها با مسیرِ دندونپزشکی و پله‌های کلینیک و سالنِ انتظار و بعد مسیرِ برگشت، با بیحسی یک طرفِ صورتم، کلید خورده :|

1. برون‌ریزی:

یه احساسِ راحتی خوبی دارم...

می‌دونی؟! خیلی وقت بود که می‌خواستم باهات در این مورد حرف بزنم ولی یه چیزی توی وجودم نمی‌ذاشت... شاید ترس از نتیجه... شاید تردید از اینکه نکنه اشتباه می‌کنم... شایدم باورِ اینکه تا حرفیو نزدی، نزدی ولی وقتی زدی دیگه نمیشه جمعش کرد!

سپرده بودم به خدا و دیگه بیخیالش شده بودم... تا اینکه یه جوری شد، یه بحثی پیش اومد که همه رو از وجودم بیرون ریختم... نمی‌دونم شایدم دیگه وقتش بود...

بهت از حسای بدم گفتم... از فکرایی که مثل خوره به جونم افتاده بودن...

گاهی بغض کردم و دلشکسته بودم، گاهی با ترس و ضجه گفتم از اینکه نکنه دارم خطا می‌کنم و گاهی هم با عصبانیت خودم رو محق دونستم...

گوش دادی... موضع نگرفتی... بحث راه نینداختی... درکم کردی... خودت رو به اون راه نزدی... به احساساتم بها دادی... دستِ پیش نگرفتی که پس نیفتی!...  توضیح دادی... راهکار دادی... و مهم‌تر از همه اینکه آرومم کردی...

نمیگم دیگه اون فکرا و اون عذاب‌دادن‌های خودم به کلی تموم شدن ولی آروم‌تر شدنم رو به وضوح می‌بینم و اینو به تو مدیونم یار...💖 

 

2. بوهای درهم‌آمیخته:

صبح بوی پختِ شلغم و تفتِ کلم توی خونه پیچیده بود؛ بوهاشون درهم‌آمیخته بود و چیز جالبی نبود... حالا اینجا نشستم و دارم دمنوش تندوتیزِ زنجبیلِ تازه به همراه عسل رو جرعه‌جرعه می‌نوشم و از طعم تندش در کنار شیرینی‌ش لذت می‌برم تا شاید به کمکش از علائم سرماخوردگیِ مزمن‌شده‌ام کم بشه، آفتاب هم اندکی از ابرها اجازه گرفته و داره یواشکی یه نور کم‌رنگ و کم‌جونِ غبارگرفته رو می‌پاشه به سمت زمین شاید فقط برای اینکه بگه منم هستم! حالا بوی سوپ شلغم و کلم‌پلو پیچیده توی خونه و دیگه از اون بوهای عجیب و دوست‌نداشتنیِ صبح خبری نیست! دارم فکر می‌کنم گاهی هم باید بوهای خامِ درهم‌برهمِ مزخرفی رو استشمام کرد تا رسید به اون بوی دلپذیر و مست‌کننده‌ی هوش‌ازسرِآدم‌ببر... یا مثلاً باید مزه‌ی تند یا تلخ دارویی رو تاب آورد تا رسید به اون روزای بدون علائم و سرخوشیِ محض...🌱 

توی دلم مدام باهات حرف می‌زنم، دلیل و مدرک میارم، سؤال می‌پرسم، جواب میدم، خط و نشونم حتی می‌کشم برات :) جوری که انگار با دو گوش تیز روبروم نشسته باشی و مو‌به‌مو گوش بدی به حرفام... 

اما در عمل خیلی نمی‌تونم این کارو بکنم، می‌دونی؟! شاید می‌ترسم... می‌خوام فقط خودت با تصمیمی که داری می‌گیری روبرو باشی، چون اول و آخر این تویی که باید بین آ و ب یکی رو انتخاب کنی، هرچند من به‌شدت در معرض تبعات انتخاب تو هستم، درست باشه در آرامشم و اگر خدای‌نکرده اشتباه باشه... من نه می‌دونم پسِ انتخابِ آ چی خوابیده و نه می‌دونم پسِ انتخابِ ب چی انتظارمون رو می‌کشه؟!!

ولی به خودت واگذار می‌کنم، مثل همیشه که بهت اعتماد داشتم، خدا خودش کمکت کنه تا همه‌ی جوانب رو در نظر بگیری...

وقتی بهم گفتی: «تو شایسته‌ی زندگی خیلی بهتری بودی» اشکِ حلقه‌زده توی چشمام رو ندیدی و همین‌طور نوار فیلمی که از جلوی چشمام رد می‌شد و من فقط فوکوس کرده بودم روی عشقت و خوشی‌های زندگیمون... همه‌ی غم‌ها، سختی‌ها، فشارها، کم‌آوردن‌ها رفته بودن توی پس‌زمینه‌ی تار... من هیچ‌وقت اونا رو نمی‌بینم... نمی‌دونم چیکار کنم تو هم نبینی‌شون؟!😢 

من مطمئنم بی تو، خوشبختی راهشو از من سوا می‌کرد، تو هم مطمئن باش یار...

حالم را که بپرسی، می‌گویم نه بد نه خوب، یک‌جور خنثی شاید... 

نه راضیِ راضی و نه ناراضی، نمی‌دانم... توصیفش با کلمات کمی سخت شد انگار... 

فقط می‌دانم این‌بار بی‌تقلا و با پذیرش کامل تن به ناخواستنیِ روتینِ زندگی‌ام داده‌ام... ببینم تهش چطور می‌شود این به در و دیوار نکوبیدن و زخمی نکردنِ تن رنجورم؟! حتماً تهش خوب می‌شود، نه؟! اصلاً به همین امید این راه را انتخاب کردم و پیش آمدم که مرهم روح زخمی‌ام باشم و اینقدر خودم را عذاب ندهم...

دوری از تو برایم سخت است، اما این راهِ زندگی من است، از همان ابتدای انتخاب کردنت تا به الان... و من به وضوح می‌بینم که وقتی از هم دور می‌شویم این تلخی همچون شربت سینه‌ی زهرماری‌ست که سرفه‌های زندگی‌مان را بهبود می‌بخشد... 

به من ثابت شده دوری عاشق‌ترمان می‌کند، صبر می‌کنم، دوباره که ببینمت عاشق‌تر شده‌ایم...

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یه روز هم مثل امروزه آرامش، که صبرِ او یهو ته می‌کشه و حال و حوصله‌ی تو و سوالاتت رو نداره...

ولی تو اصلاً یادت میره که چه‌جوری جوابت رو داد و یهو وسط کارات یه لحظه یادت میفته اما به دل نگرفتی اصلاً چون می‌دونی که این روزها باز هم روزهای سختی رو داره می‌گذرونه... بهش حق میدی و برای حال خوبِ خودت هم که شده اون سوال و جواب رو با خودت مرور نمی‌کنی...

آره کار درست همینه، وقتی هم اومد با روی خوش به استقبالش میری...

درست لحظه‌ای که فهمیدم اون اتفاقِ بد برات افتاده، داشتم ذوقِ همراه با استرسی رو مزمزه می‌کردم، ذوقی برای شرکت توی یه اردوی مادر فرزندی به همراه کلوچه و فندق، توی یه جمعی که برای اولین‌بار بود باهاشون همراه می‌شدم و هیچ شناختی ازشون نداشتم...

همون حین که داشتم آماده می‌شدم و بچه‌ها رو آماده می‌کردم که بریم، جمله‌ای پشت تلفن از زبونت حاکی از اون اتفاقِ بد شنیدم و یخ کردم...

توی ثانیه‌های بدو‌بدو برای رسوندنِ خودمون به همراهانِ اردو، مدام بین حال خوش ناشی از این تجربه‌ی شیرین و حالِ ناخوش ناشی از اون اتفاقِ بد، در رفت‌وآمد بودم و فکر می‌کردم چرا حالِ خوشِ صددرصدی هیچ‌وقت در انتظارم نبوده و نیست و حتماً باید یه حال ناخوشِ هرچند کوچیک هم در کنارش باشه؟!! مدام به خودم می‌گفتم برم کنسل کنم رفتن‌مون رو تا وقتی تو با حالِ خرابت میرسی خونه و قشنگ می‌تونستم چهره‌تو در نظرم مجسم کنم، اون لحظه خونه باشم و کنارت و طبق معمولِ گذشته، پروسه‌ی رهاندنت از تقلا کردن‌های بیجا در مواقع غم و سختی رو طی کنم!

تو مدام بهم گوشزد کردی که به تفریح بچه‌ها برسم و از جزئیات نپرسم تا بعد... بچه‌ها حسابی دلی از عزا درآوردن و برای من هم بودن در میون اون جمع هرچند تازه‌وارد بودم، خوب و عالی و به دور از دغدغه بود. اذان مغرب رو می‌گفتن که با بچه‌ها رسیدیم خونه، قبلش فکر کردم با قیافه‌ی پر از رنج و غمت روبرو خواهم شد، اما تو در رو به رومون باز کردی و با رویی خوش به استقبالمون اومدی، خیلی عادی نشسته بودی به تنظیم کردنِ مودم برای وصل شدن به نت بدون اینکه ذره‌ای درخودفرورفتن توی چهره‌ات ببینم و اون وسط تعریف‌های بی‌پایانِ بچه‌ها رو از اردو گوش می‌کردی...

فرصتی نبود تا در نبودِ چهار چشم و گوش تیز! بنشینم کنارت و از جزئیاتِ اون اتفاق بپرسم... بعد از شام و سروسامون دادن به امورات آشپزخونه، بخاطر دردی که بیخودی توی بدنم پیچیده بود، بدون اینکه فعالیت خاصی توی اردو کرده باشم، کمی دراز کشیدم...

آمدی، پر از پذیرشِ اون اتفاق، پر از حس و حالی که گرچه توش غم و استیصال موج می‌زد ولی نوعی تسلیم و عدم تقلا هم کنارش بود، حتماً پررنگ هم بود که من اینطور متوجهش شدم! 

چقدر خوب بود که لحظاتی که آروم کنارت بودم و به حرفات گوش می‌دادم و همدلی می‌کردم، می‌دونستم قرار نیست کلی انرژی صرف کنم تا تو رو از تقلا کردنِ بیجا در برابر اتفاقاتی که در اختیارمون نیستن، برهانم... تو همون‌طور رفتار کردی که باید... و در آرامش چشم‌هایمان را بستیم...

خداروشکر... این نیز بگذرد...

یارب نظر تو برنگردد 

تقدیم بهت:

 

بهش میگم: «توی این سال‌ها دیگه باید یاد گرفته باشیم که در برابر چیزهایی که تحت کنترل و اراده‌ی ما اتفاق نمیفتن و میشه گفت تقدیرمونه، تسلیم باشیم، نه تسلیمی از سر ضعف که بنظرم این وصل کردنِ خودمون به قدرت بی‌مثال و لایتناهی این دنیاست...»

لبخند میزنه و میگه: «آره دیگه اصلاً الخیر فی ماوقع...» 


وقتی تو آرومی، دلم آرومه... کاش بدونی حال خوب و بد من عجیب به حال خوب و بد تو گره خورده...

می‌دونی دارم فکر می‌کنم اصلاً برای چی باید بترسم از آینده‌ی مبهم وقتی به خدا و بعدش به تو اعتماد دارم هرچند این سال‌ها گاهی با بی‌تدبیری، دست سختی رو گرفتی و کشوندیش به زندگیمون اما انسانه و اشتباهاتش مثل اشتباهات من که می‌تونست به از دست رفتن عشق و زندگیمون هم منجر بشه...

نباید اشتباهات خودمو از یاد ببرم و اشتباهات تو رو بزرگ کنم...

من هنوزم روت بدجور حساب می‌کنم یار، امروز حتماً بهت اینو میگم تا بدونی...

سرش حسابی شلوغه این روزها، هزارتا فکر مختلف و هماهنگی‌های متفاوت توی سرش چرخ می‌خوره، کلی کار کاملاً متفاوت از هم رو باید سروسامون بده...

بابت موضوعی پای تلفن حرفی میزنه و منم با یکم تغییر در حرف اولیه‌اش فقط به این دلیل که شاید به نتیجه‌ی مطلوب خودمون نزدیک‌تر بشیم، پشت‌‌بندش نظر خودمو میگم ولی مغزش پُرتر از این حرف‌هاست که بتونه راجع به حرف و نظر من هم فکر کنه یا اصلاً بخواد بدونه که برای چی جمله‌ای که او گفته رو موقع تکرار کردن تغییر میدم و همون چیزی که او میگه رو نمی‌پذیرم... «باشه‌»ای میگم و بعد از خداحافظی قطع می‌کنیم...

دلخور میشم... به خودم حق میدم و وقتی دارم برنج‌های آبکش شده رو توی قابلمه می‌ریزم، همین‌طور گفتگو‌های ذهنی به سرم هجوم میارن و کاملاً مسلح روبروم صف‌آرایی می‌کنن تا یکی‌یکی بیان جلو و روحم رو تیربارون کنن... اما من... من مطمئنم که این توانایی رو دارم که آگاهانه نذارم این اتفاق بیفته...

گوشی رو برمی‌دارم که پیامی بهش بدم و تلاش می‌کنم کلامم حالت درددل به خودش بگیره نه غرغر و تشر! ولی توی پاسخِ پیامم، او شرایط قاراشمیشِ این روزهای خودش رو پیش میکشه و حقی به من نمیده و این منم که باید او رو درک کنم... انگاری اون‌جوری که من می‌خواستم پیش نرفته، آخه می‌دونید، قبلش رویا بافته بودم که بعد از پیامم شاید دلجویی کنه ازم... پاسخی به پیامش نمیدم و ترجیحم سکوته... گوشی رو می‌ذارم کنار و میرم سراغ باقیِ کارها...

یکم می‌گذره و می‌بینم لحظه‌ای گذشته و انگار از اون فضا بیرون اومدم و دیگه نذاشتم این گفتگوهای ذهنی پروبال بگیرن... یکمم بهش حق دادم و وقتی با خودم بی‌طرفانه حرف‌ها رو مرور کردم دیدم خب بیراه هم نمیگه و ته حرفش همون منطقی رو داره که همیشه توی نظراتش داشته و شنیدم... ولی من گاهی بدون درنظر گرفتن نگاه کلی‌نگرانه‌ی او (خصوصیت بارز آقایون!)، گیر میدم به جزئیاتِ بی‌اهمیت (خصوصیت بارز بانوان!) و یه جوری نظرمو بیان می‌کنم که خلاف جهت نظر او نشون داده میشه و همین میشه مایه‌ی اختلاف... درصورتی که نظر من هم همون بوده و اونو رد نکردم فقط جزئیات بی‌اهمیت رو بولد کردم، همین...

من به خودم فرصت دادم و انتظاراتم رو از او کم کردم، تلاش کردم از زاویه‌ی دید او و فکرمشغولی‌های ریز و درشتِ این روزهای او به قضیه نگاه کنم‌...

حالا وقتشه برم با یه پیام حاکی از محبت بهش بگم که دوستش دارم❤️

کنار پنجره ایستاده و به صدا و هیاهوی بزرگراهِ نزدیک گوش می‌کنه، درحالی که خورشید این وسط قایم‌باشک بازیش گرفته و از پشت ابرها قایمکی نگاهش می‌کنه. به جای نامعلومی خیره شده، نسیم خنکِ بهاری رو نفس می‌کشه و با خنکای بهشتیِ نسیمِ نوازشگر حالش جا میاد...

به روزایی که از سر گذرونده، فکر می‌کنه و چشماشو می‌بنده؛ به اینکه اون‌موقع چقدر اون روزا تموم‌نشدنی بنظر می‌رسیدن ولی تموم شدن و جاشونو دادن به روزایی که بارِ روی دوشش رو به زمین گذاشت و احساس سبکی کرد... 

به گذشته‌ی نه‌چندان دور و نه‌چندان نزدیکی که زندگیش به تار مو بند شد و پاره نشد، به اشکایی که ریخت، به خرده‌های دلی که شکسته بود و به زحمت بندشون زده بود و به خیلی چیزای دیگه... آهنگی رو که یادگار اون روزهاست پِلی می‌کنه و ثانیه به ثانیه‌ی لحظاتی رو که اونو برای آقای یار فرستاد و اشک ریخت، از ذهن می‌گذرونه و قطره اشکی خودش رو روی صورتش سُر میده:

خورشید دست از قایم‌باشک بازی برمی‌داره و قطره‌ی اشکِ روی صورتش رو درخشان می‌کنه. شادیِ تموم شدنِ اون روزای کشدار رو خوب می‌تونه توی بندبندِ وجودش احساس کنه، اشکشو پاک می‌کنه و واژه‌های «خدایا شکرت» بر لبش نقاشی می‌شه...

چی می‌تونه عذاب‌آورتر از نداشتن او باشه؟! همین که باشه حتی اگر هیچ‌چیز دیگه‌ای هم نباشه و هیچ‌کدوم از آرزوهامون رو زندگی نکنیم کافیه، نه؟! اما اگر او هم به همین نتیجه می‌رسید که ما خیلی چیزا داریم که دلمونو بهشون خوش کنیم و روزای سخت‌تر از این روزها رو هم تاب آوردیم و اینقدر با گیر افتادن توی هر سختی به تقلا نمی‌افتاد و خودشو زیر بار فشارش له نمی‌کرد، چقدر خوب می‌شد، نه؟!

داره کم‌کم یادش میاد که خیلی از این سخت‌ترهاشو از سر گذرونده ولی رنج و امتحان پروردگار چیزی نیست که بشه بهش عادت کرد و نسبت بهش بیخیال بود، فقط گاهی باید مرور کنیم، باید تحمل کردن‌ها و تاب‌آوری‌های گذشته‌‌مونو به یاد بیاریم، دست نوازش به سر خودمون بکشیم و به خودمون ببالیم، چرا که نه؟!! 

اون نیروی عظیمی که کنترل همه‌ی امور رو به دست گرفته همه‌‌ی این ماجرا رو به بهترین شکل ممکن مدیریت خواهد کرد، مطمئن باش آرامش، یه مطمئنِ امیدوار🌱✨