این روزها بحث انتخابات همه‌جا داغه...

منی که علم و اطلاعات و علاقه‌ی چندانی به مباحث سیاسی ندارم و اگه علاقه هم داشته باشم، چیز زیادی ازش سردرنمیارم! تمام تلاشم رو به‌کار می‌گیرم تا از این امتحان سربلند بیرون بیام؛ چون چیزی نیست که بگم از پسش برنمیام یا به من مربوط نیست... ولی واقعاً بعضی‌وقت‌ها به مرز دیوانگی می‌رسم :)

بدبختی اینجاست که حس می‌کنم یعنی مطمئنم سواد رسانه‌ایم به‌حدی نیست که بتونم درست و غلط، راست و دروغ، حقیقت و شایعه رو از هم تشخیص بدم؛ شاید من رو قضاوت کنی ولی برام مهم نیست؛ خودم رو که نمی‌تونم گول بزنم! تا قبل از این، توی گروه‌هایی که عضوم اکثراً کلیپ‌ها و اخبار رو باز نمی‌کردم و نمی‌خوندم؛ اینطوری ذهنم راحت‌تر بود و با توجه به یقینی که نسبت به سواد رسانه‌ایِ پایینم داشتم و زیادی تحت‌تأثیر احساسات قرار می‌گرفتم، اینطوری آرامش بیشتری احساس می‌کردم؛ شایدم اسمش رو فرار بذاری نمی‌دونم! ولی الان اکثر سخنرانی‌ها و کلیپ‌ها و صوت‌ها رو بدون تأثیرپذیری از کپشنِ زیرش باز می‌کنم و سعی می‌کنم بدون تعصب و حساسیتِ بی‌جا خودم مشاهده و تحلیل کنم؛ الان حس می‌کنم خیلی از اون‌ها بهم کمک می‌کنند...

می‌بینم، می‌شنوم، می‌خونم، مقایسه می‌کنم، تعصب به خرج نمیدم، کوکورانه جلو نمیرم، تقلید نمی‌کنم، نیم‌نگاهی به کارنامه میندازم و گوشه‌چشمی به برنامه و یکی از این دو رو مهم‌تر از دیگری تلقی نمی‌کنم تا در نهایت ان‌شاءالله به مدد خداوند، انتخاب درستی داشته باشم...

نظرات آقای یار رو می‌شنوم؛ بیشتر بهش گوش میدم تا بخوام حرفی بزنم؛ می‌شنوم و با معیارهای توی ذهنم مقایسه می‌کنم؛ یه چیزی میگه و رد میشه اما من دوست دارم به چالش بکشمش تا مستندتر برام حرف بزنه؛ او مسلماً چیزهای بیشتری نسبت به من می‌دونه؛ یه جاهایی حق میگه و یه جاهایی با منطق من جور درنمیاد! او تقریباً تا اینجای کار تصمیم قطعی‌ش رو گرفته ولی من هنوز به انتخاب قطعی نرسیدم! خدا رو چه دیدی شاید روی برگه‌ی رأی من و او در روز هشتم تیرماه ۱۴۰۳، دو اسم متفاوت نوشته شده باشه! :) چه عجیب!

باید شجاعت به‌خرج بدم و انتخاب کنم؛ تا انتخاب نکنم، مطمئناً دیگه حق ندارم فعالیت یا فرآیندی رو هم نقد کنم... تا انتخاب نکنم، رشد نمی‌کنم و مسیر پیش‌رو برام روشن نمیشه؛ حتی اگه اشتباه انتخاب کنم باز هم رشد من رو به‌دنبال داره و من به رشد خودم اهمیت میدم و براش تلاش می‌کنم...

هممون باید سهیم باشیم... از قدیم می‌گن توی هر سری یه مغزیه؛ با مغزهای توی سرمون که هرکدوم یه جور و به روش خودش تحلیل می‌کنه و لزوماً اشتباه هم نیست، می‌تونیم در نهایت به نتایج خوبی برسیم، ان‌شاءالله...

 

امام علی علیه‌السلام:

فإنّما البَصیرُ مَن سمِعَ فتَفَکّرَ، و نَظرَ فأبْصرَ، و انْتَفعَ بالعِبَرِ، ثُمّ سَلَکَ جَدَدا واضِحا یَتَجنّبُ فیهِ الصَّرْعَةَ فی المَهاوِی؛

بابصیرت کسی است که بشنود و بیندیشد، نگاه کند و ببیند، از عبرت‌ها بهره گیرد، آن‌گاه راه روشنی را بپیماید که در آن از افتادن در پرتگاه‌ها به دور ماند.

سخت‌ترین احساس، اینه که به چشمم ببینم به هر دری می‌زنی تا احساس شرمندگی نکنی و شاید سخت‌تر از اون، اینه که از دست من کاری برنیاد...

به روی خودت نمیاری ولی من که می‌بینم برای برآورده‌کردن خواسته‌های بچه‌ها و اینکه نکنه چیزی رو بخوان و توی دلشون بمونه، به‌سختی تدبیر می‌کنی...

چقدر خیالم از وجودت راحته...

انگار تو رو ساختن تا سرِ بزنگاه برسی و بارها رو از روی دوش من برداری و بذاری روی دوش خودت...

یادم نمیره که همیشه شانه‌های تو، جور بارهای من رو هم می‌کشن...

و من...

شاید آنچنان که باید، ازت قدردانی نمی‌کنم...

 

طبیعت...

همیشه جوابه به همه‌ی رنج‌ها و کم‌آوردن‌ها و ناامیدی‌هام...

وقتی دل به دلش میدم، از این دلدادگی هرگز پشیمون نمیشم...

و چقدر کم می‌تونم ازش بهره ببرم...

سهراب میگه: «... من به آغاز زمین نزدیکم... نبض گل‌ها را می‌گیرم... آشنا هستم با، سرنوشت ترِ آب ، عادت سبز درخت... روح من در جهت تازه‌ی اشیا جاری است... روح من کم‌سال است... روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد... روح من بیکار است: قطره‌های باران را، درز آجرها را می‌شمارد... روح من گاهی، مثل یک سنگِ سر راه، حقیقت دارد...» 

و انگار داره «من» رو توصیف می‌کنه...

وقتی بعد از مدت‌ها فرصتی پیش میاد و به دل طبیعت سرک می‌کشم، حالم دگرگون میشه، سعی می‌کنم بیشتر از لحظات استفاده کنم و نذارم اون لحظات از دستم در برن، دوست ندارم اون‌ها رو جزو عمرم بدونم، انگار کن لحظه‌هایی سر رسیده که می‌تونم از گذر پرتلاطم عمرم بیرون بیام، نفسی تازه کنم و دوباره به جریان بی‌توقف عمر پا بذارم...

توی طبیعت یاد می‌گیرم که انگیزه پیدا کنم برای ادامه‌دادن مثل رود، مطمئن میشم که باید بایستم و مقاومت کنم مثل کوه، یقین پیدا می‌کنم که باید سایه‌ساری باشم برای همراهان خسته‌ام و دست پرسخاوتی باشم برای نوازششان مثل درخت، گرم و خاکی اما مقاوم باشم برای رهروهای هم‌مسیر مثل خاک، بی‌توجه به سختی‌ها، وقتی پر از غرور آن بالاها سِیر می‌کنم، نفْس و غرور را زیرپا بگذارم و سرازیر شوم به پایین مثل آبشار...

سهراب میگه: «... من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن... من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین... رایگان می‌بخشد، نارون شاخه‌ی خود را به کلاغ...»

روح من بدجوری گره با طبیعت خورده...

اصلاً دلم نمی‌خواد به دلایلِ جورنشدنِ شرایط برای بهره‌بردنِ بیشتر از طبیعت فکر کنم، که اگه طبیعت من رو یه قدم به شناخت خودم و خدای خودم نزدیک‌تر کنه، اینجور فکرها من رو صد قدم به عقب برمی‌گردونه، دلیل جورنبودنِ شرایط و گرفتاری‌های ریز و درشت هرچی که هست، بمونه کنج صندوقچه‌ی دلم، چیزی که اهمیت داره پرداختن به لحظاتیه که توفیقی نصیبم شد و توی دل طبیعت قدم گذاشتم...

سهراب میگه: «... زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود هواپیماست...»

بهتره به جای غر زدن از شرایطی که توش گیر افتادم و اجتناب‌ناپذیره، فرصت‌های کوچیک زندگی رو بیشتر دریابم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اینجا باید با دل خودم صادق باشم...

مشکلات اقتصادیِ زندگی‌مون بیداد می‌کنه و گاهی به خرده پول‌های ته حساب‌ها باید چنگ بندازیم تا پیش بره... این ماه هم از اون ماه‌هاست...

جمع‌خوانیِ چله‌ی سوره‌ی واقعه داره تموم میشه و من دارم توی دلم میگم شاید باید انفرادی یه چله‌ی دیگه هم بردارم مگر گشایشی حاصل بشه...

با خودم فکر می‌کنم به‌جای اینکه زنگ بزنم میوه‌فروشیِ محل برامون میوه و صیفی بفرسته، خودم برم اونجا و به میزان کفایت خرید کنم، هرچند سرم شلوغه و کارم به‌شدت عقبه و از تحویلِ دیرهنگامِ کارم هراس دارم ولی می‌بینم نمیشه، باید خودم برم اونجا، چون با اینکه تأکید می‌کنم بیشتر از میزانی که می‌خوام نفرستن، گاهی شده شاگردها بی‌دقتی کردن و میوه و صیفیِ بیشتری فرستادن و اینطوری هزینه‌ی اضافی و ناخواسته تحمیل شده بهمون...

دارم فکر می‌کنم به اینکه کاش فلان کلاس و بهمان کلاس بچه‌ها نزدیک‌تر بود و مثلاً مسیر رفت یا برگشتش رو به‌جای اسنپ، پیاده می‌رفتیم... می‌بینم اگر خودم بودم می‌شد ولی شدنی نیست با وجود بچه‌ها... همین که بهش فکر کردم، برام قابل‌قبوله و عذاب‌وجدان نمی‌گیرم چون چاره‌ای ندارم...

اینکه بیمارستانی که با بیمه‌مون قرارداد داره بهمون نزدیکه و می‌تونم برم اونجا و بدون پرداخت هزینه هر کار مربوط به پیگیریِ درمانم رو انجام بدم جای شکر داره، وگرنه باید این پیگیری‌ها رو عقب می‌انداختم...

اینکه صاحب‌خونه‌مون مشکلش با صاحب‌خونه‌اش رفع شده! و دیگه فعلاً فشارهای روی دوش خودش رو به ما و اجاره‌ی ما تحمیل نمی‌کنه، جای شکر داره... خدا خیرش بده...

 

ناخودآگاه فکرم پرواز می‌کنه و میره سمت اینکه «چرا و چطور شد که اینطوری شد؟!» اوووووه ببین تا کجاها که پرواز نمی‌کنه؟! قصه‌ی درازیه...

بیخیال... من هم توی این زندگی شریکم... همه‌ی سختی‌ها رو که نباید آقای یار به دوش بکشه... قدری هم من...

کنار گاز ایستاده بودم و چشمم تر شده بود و نزدیک بود از یادآوری تک‌تک این مشکلات، زار بزنم ولی دست نگه داشتم...

این روزها مزه‌ی غم توی دلم تازه‌ی تازه است... این یه غم فراگیره... دلمون سوخت از شهادتشون ولی حس می‌کنم بزرگ‌تر و قوی‌تر شدیم... با اینکه غم‌ها خاصیتشون حل‌شدن توی روزمرگی‌هاست، اما یکسری غم‌ها هستن که می‌مونن و اون ته ته‌ها ته‌نشین می‌شن و این اتفاقاً بد نیست؛ گاهی همین ته‌نشینی‌ها چیزهایی رو که مرورِ زمان از یادمون می‌برده، به یادمون میارن... بزرگمون می‌کنن... قوی‌ترمون می‌کنن... این نوع غم‌ها رو دوست دارم...

غمِ این روزهای توی دلم باعث شد زود وا ندم، بهم نهیب زد که وقت شکستن نیست، وقت درجازدن نیست، وقت غرق‌شدن توی مشکلاتِ پیش‌پاافتاده و روزمرگی‌ها نیست، و باعث شد زاویه‌ی دیدم رو عوض کنم و تلاش کنم تا از این روزها با تدبیر و آرامش و همراهی با آقای یار عبور کنم...

از پس ضربه‌ها

از پس زخم‌ها

شوری به‌پا می‌خیزد

عظیم‌تر

قوی‌تر

جاری‌تر

بلند می‌شوم

می‌ایستم

ادامه می‌دهم...

می‌خندند

نیش می‌زنند

شمشیر کلام به رویم می‌کشند

می‌افتم...

به خیال باطلشان شاهرگ‌م را زده‌اند

چه می‌دانند هر افتادنی نشان از مرگ من نیست؟!!

چه می‌دانند افتاده‌ام تا بند پوتین‌هایم را محکم کنم؟!!

تبر می‌زنند بر وجودم

آهای آدم‌ها... من باغبانم

چه می‌دانند بلدم بریدگی‌ها را قلمه بزنم؟!!

دیری نمی‌پاید...

جوانه می‌زنم

می‌رویم

قد عَلَم می‌کنم و سر به آسمان می‌سایم...


شعرگونه‌ای از خودم

#شهید_جمهور

چرا نفهمیدم این روزهای اخیر، آسمونِ مشهد برات بارون که نه، شاید داشت خون می‌بارید...

منِ بی‌خبر دیروز توی بی‌خبری، سرخوشانه به کارهام می‌رسیدم... بی‌خبر توی وبلاگم اونم با توپ پُر از معلم بچه‌ام پست می‌ذاشتم... بی‌خبر به امورات خونه و بچه‌ها رسیدگی می‌کردم... بی‌خبر بچه‌ها رو به کلاسشون می‌رسوندم و اونجا منتظر می‌موندم و برای رفتن به جشن مسجد نقشه می‌کشیدم...

چندین و چند وقته که برای آرامش خودم، خیلی اهل پیگیری اخبار نبودم، توی‌ خبرگزاری‌ها سرک نمی‌کشیدم و خودم رو درگیر بازارسال‌ها نمی‌کردم ولی دیروز از بی‌خبری خودم خجل شدم و اون بهتی که موقع فهمیدن موضوع بهم وارد شد، سخت بود خیلی سخت... نمی‌دونستم این بی‌خبری گاهی می‌تونه اینقدر سخت باشه برام...

از ۱۳ دی ۱۳۹۸ تا الان، همه‌ی این صبح‌هایی که تلخ شروع میشن، همه‌ی این چشم‌دوختن‌ها به صفحه‌ی تلویزیون، همه‌ی اون باریکه‌های مشکی گوشه‌ی تصویر... انگار باید باز هم تکرار بشن...

دلم خونه... جگرم آتش گرفته... میان سوخته‌های بالگرد پرسه می‌زنه شاید باور کنه این تلخی رو و از بهت دربیاد...

با توپِ پُر اومدم درددلی رو اینجا ثبت کنم، شاید برای خودم هم عجیبه لحن بیانم! اشکالی نداره باید باشه اینجا که یاد بگیرم صبوری و چشم‌پوشی از خطاها همیشه هم جواب نیست و شاید باید زودتر از این‌ها جنبید...

پیشاپیش از همه‌ی معلم‌های دلسوز سرزمینم، اون‌هایی که شبانه‌روزی برای رشد و پیشرفت کسانی زحمت می‌کشن که قراره آینده رو به دستانشون بسپریم، عذرخواهی می‌کنم، به دستانشون بوسه می‌زنم و یک خداقوت جانانه تقدیم قلب مهربونشون می‌کنم...


خانوم معلم!

بچه‌ی 7-6 ساله شیطنت‌های خاص خودش رو داره؛ اگر حوصله‌ی شیطنت بچه‌ی 7-6 ساله رو نداری و فکر می‌کنی همه‌شون باید دست‌به‌سینه به حرف‌ها و درس تو گوش بدن، خب‌ معلم این پایه نشو!!! 

ذهنیت یه بچه‌ی این سنی تماماً بر اساس مهر و محبت و کمک‌کردنه. وقتی به دوستش کمک می‌کنه و بخشی از تمرینِ کتاب رو براش می‌نویسه، بهتره ذره‌ای خودت رو جای اون بچه بذاری و بهش یادآوری کنی که این کار به ضرر دوستشه، فقط خواسته کمکش کنه به‌خاطر اینکه دستِ دوستش کُند بوده توی نوشتن، همین!!! باور کن همین!!! بزرگترین خلافِ قرن رخ نداده عزیزم، برگه‌ی احضار انضباطی برای والدین رو باید جای دیگه‌ای خرجش کرد؛ شاید باید بیام توضیح بدم کِی و کجا؟!

بچه‌ی کلاس‌اولی به‌تازگی از دوران بازی و پادشاهی وارد یه دنیای بزرگ‌تری شده که ذره‌ذره باید با قوانینش آشنا بشه؛ اگر درکی از استرس‌ها و اضطراب‌های او موقع ورود به این دنیای بزرگ‌تر نداری، اگر نمی‌فهمی که این استرس‌ها به‌خاطر تجربه‌‌کردنِ چیزهای نویی هست که درنظرش شاید خیلی هم ترسناکه، خب معلم این پایه نشو!!! 

وقتی بیماری همه‌گیره و توی دوره‌ی پیکش هستیم و ابتلا بهش اجتناب‌ناپذیره، مسبب بیمارشدن تو هر کسی می‌تونه باشه حتی خودت! پس با تهدید و خط و نشون کشیدن برای والدین چیزی درست نمیشه! به‌نظرم اصلاً توی اجتماع ظاهر نشو چه برسه به مدرسه!!!

وقتی بچه‌ای همون اول صبح به‌خاطر زودبیدارشدن و زودصبحانه‌خوردنش، معده و روده‌اش بهم می‌ریزه و حالت تهوع داره و نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه تا برسه به دستشویی و توی کلاس...... مشکل از اون بچه و خانواده‌اش نیست، دورازجون بیماری مسریِ لاعلاجی هم نداره، مشکل تویی که درکی از شرایط بچه‌ها توی این سن نداری!!! می‌دونی چقدر مضحکه وقتی توی گروه میگی دیگه کسی حق نداره سر کلاس من بالا بیاره... هه هه خیلی خیلی مضحکه...

معلم نیستم و ادعایی هم ندارم؛ تو که معلمی و پر از ادعا، هنوز نمی‌دونی دو سه صفحه دیکته‌نوشتن برای تکلیف شب اونم برای کلاس اول زیادی‌تر از زیاده!!! تو نمی‌دونی وقتی یه نشانه رو یاد می‌دی باید برای تثبیتش وقت بذاری و رونویسی و سرمشق‌های کوتاه کوتاه بدی برای جاافتادنِ املای کلمات توی ذهن بچه؟ً مخصوصاً کلماتی که توشون نشانه‌های چند شکلی ولی با یک صدا بکار رفته... معلم نیستم اما این‌ها رو بهتر از تو می‌دونم! تویی که هنوز یک نشانه رو یاد نداده برای جبرانِ عقب‌موندگی‌هات از بودجه‌بندیِ کتاب، میری سراغ آموزش نشانه‌ی بعدی و بعد انتظار داری بچه زود یاد بگیره...

امروز حتماً ذوق‌زده‌ بودی از نیومدنِ دانش‌آموزانت و تعطیل‌شدن؟! ولی این راه و رسم معلمی نیست که توی گروهی که مدیر و معاون حضور دارن از برپابودنِ کلاست تا پایان اردیبهشت بنویسی و وقتی عده‌ای هرچند محدود سر کلاس حاضر بشن، با تهدید بهشون بگی هرکسی فردا بیاد باید چهاربار از روی کتاب فارسی رونویسی کنه!!! چند سالته؟! خواب دیدی خیر باشه خانوم، خیلی وقته دوره‌ی روش‌های پوسیده‌ای که داری بهشون تکیه می‌کنی تا دانش‌آموزانت رو سرجاشون بنشونی، گذشته! از خواب بیدار شو! 

کسی ندونه فکر می‌کنه مخاطب نوشته‌ی من یه زنِ سن‌بالای بی‌حوصله و نزدیک به بازنشستگیه؛ کسی چه می‌دونه تو حالاحالاها مونده تا بازنشسته بشی؟! چه می‌دونه حالاحالاها باید تربیت کنی؟! چه می‌دونه تو یه معلم جوونی که مثلاً مثلاً مثلاً روش‌های نوین آموزش و تربیت بچه‌ها رو تازه یاد گرفتی و مثلاًتر باید به‌کار می‌گرفتی‌شون!!! ولی زهی خیال باطل... 

سال تحصیلی سختی رو برای فندقم گذروندم... آخ که چقدر دلم خونه! من مادری‌ام که به‌شدت برای روش و منش معلمِ بچه‌ام احترام قائلم... دوست ندارم اون معلم رو با معلم دیگه‌ای مقایسه کنم حتی ناخودآگاه توی ذهنم هم این کار رو نمی‌کنم و هممممه‌ی همّ‌وغمم رو می‌ذارم روی «اعتمادکردن»! همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینم و دوست دارم توی رشد اون معلم بهش کمک کنم نه اینکه سدّ راهش باشم! بسیار زیاد از خطاهای ممکن توی روند معلمی چشم‌پوشی می‌کنم و در نظرم معلم، معصوم و بی‌ خطا و اشتباه نیست همون‌طور که خودم نیستم! تا تقی به توقی می‌خوره زودی راه نمیفتم برم مدرسه و سرک بکشم توی کار معلم!

این‌ها رو گفتم که بگم یعنی آدمی نیستم که انتظارات بالایی از معلم بیچاره داشته باشم یا شرایط سخت کار معلم رو درک نکنم اما همه‌ی این ذره‌ذره چشم‌پوشیدن‌ها و سکوتِ من نتیجه‌اش شد انفجارِ انبار باروتِ درونم، این لحظه و اینجا... نوشتم که خالی بشم و یادم بمونه چه کردی و یادم بمونه همیشه هم نباید ساکت موند؛ هرچند برای رشد تو تلاشم رو کردم و تمام‌قد احترام شدم در برابر روش و منشِ تو و چندین و چندبار خواستم/خواستیم به گوشِت برسونم/برسونیم ولی یه آدمِ ازدماغ‌فیل‌افتاده حاضر نیست اشتباهاتش رو بپذیره و درصدد جبرانش بربیاد چون هممممه مقصرن جز خودش!!! البته که حتماً به گوش فردی/افرادی که باید می‌رسونم ان‌شاءالله... کاش قرار نبود این کار رو بکنم؛ کاش... ولی بالاخره باید بفهمی!

خوشحالم که امسال (تحصیلی) بالاخره تموم شد... یادم نمیاد هیچ‌وقت از تموم‌شدنش اینقدر خوشحال بوده باشم... متأسفم که زودتر از این‌ها باید کاسه‌ی صبرم لبریز می‌شد...

در عوضِ این خستگی‌ها و فرسایشی که ذره‌ذره به روحم زخم زد، برای کلوچه اینقدر خوشحالم، اینقدر خوشحالم که توی کلاس یه خانوم معلمِ با کمالات و پرانرژی و انقلابی و باروحیه درس خوند که فقط خود خدا می‌دونه! نون معلمی نوش جون و روح و روانت معلم شایسته...

پای لپ‌تاپ نشستم و درحالی‌که پنجره‌های مربوط به کاری که باید تحویل بدمش، روی صفحه‌‌ی دسکتاپ بازن، ولی دست و دلم نمیره به ادامه‌ی کار، بیان رو باز می‌کنم، دلم می‌‌خواد بنویسم، اما نمی‌دونم از چی؟! از کجا؟!

شاید بیشتر از چهار پنج بار نوشتم و پاک کردم...

یهو دلم داستان‌نویسی خواست و دو پاراگراف بدون مقصد و انتهایی نوشتم، تلاش کردم توش غرق بشم، شخصیت‌پردازی کنم و با قلمم همه‌چی رو وصف کنم ولی دیدم نه وقتش هست و نه ایده و موضوعی!! با اینکه خوب شروعش کرده بودم ولی رهاش کردم...

نمی‌دونم چرا دقیقاً وقتی مغزم آمادگی هیچ نوع نوشتنی رو نداره، وقتی فرصتم کمه و هزار جور گرفتاری رو باید سروسامون بدم، از زندگی و رسیدگی به بچه‌ها گرفته تا پیگیریِ درمانی خودم و بچه‌ها و کارهای بیرون و ورزش و پروژه‌های محول‌شده به خودم که چشم‌بهم‌زدنی تاریخ تحویلشون سر می‌رسه و من می‌مونم و حوضم!!! اون‌وقت اینجور مواقع اینقدر دلم می‌خواد بنویسم، اینقدر بنویسم که خسته بشم :|

خب حد اعتدالت کجاست آرامش؟!!

**********

برای تردیدی که ته دلم نسبت به کاری هست، فکر می‌کنم به‌جای پاپس‌کشیدن و تعلل باید خودمو بندازم توی مقدماتش و ریزه‌ریزه برم جلو ببینم خدا برام چی خواسته؟! یعنی مثلاً خودم رو بندازم توی عمل انجام‌شده! البته این حق مطلب نیست واقعاً؛ و این پروسه و نشیب و فرازش واقعاً یه همت اساسی می‌خواد، یه دل دریایی می‌خواد که همه‌جوره همه‌چیزش رو بپذیری تمام و کمال!!! که اونم با تجربه‌هایی که از سر گذروندم کار سختیه؛ ولی فعلا تا نیتم خالصِ خالص بشه اونجوری که دلم می‌خواد، باید قدم به قدم توی این مسیر پیش برم، نه با کله برم سمتش و نه ازش کناره‌گیری کنم؛ قدم به قدم... توکل برخدا...

**********

جالبه که در مورد کارها و پروژه‌هایی که بهم محول میشه، یه چیزایی سر راهم قرار می‌گیره و می‌بینم و می‌خونم که دقیقاً انگار خواسته به من نهیب بزنه، انگار اون جملات توی اون لحظه خطاب به من هستن، اونجاست که با همه‌ی وجود دلم روشن میشه...

**********

دلم می‌خواد بچه‌ها رو ببرم نمایشگاه کتاب و یه کاری کنم اون روز خیلی بهشون خوش بگذره. درست مثل خاطراتی که من از نمایشگاه کتاب توی کودکیم دارم که از راه نسبتاً دوری با مامانم می‌رفتیم و کلی بهمون خوش می‌گذشت. خوش‌گذشتن هم فقط خریدِ دوست‌داشتنی‌هامون نبود؛ در کنارِ اون شاید حضور توی اون رویداد و شلوغ‌پلوغی‌ها و یا شاید مهم‌تر از اون تلاش مامانم برای خاطره‌شدنِ اون روز برای ما بی‌تأثیر نبود... 

**********

احساس پیری نکن عزیزم! من کنار تو دلم جوون میشه؛ مگه میشه تو زمستون باشی ولی من بهار رو توی چشمای تو ببینم؟!

با خودت حسابی کلنجار رفتی...

آنجایی که نباید، دودوتاچهارتا کردی و آنجایی که باید، رفتی سراغ احساس...

امان از احساس...

بالاخره به زووور دلت را راضی کردی...

همان موقع، انگار که مرغِ آمین‌گوی از بالای سرت رد شده باشد، بی‌چون‌وچرا نعمتی را که از دلت گذشته بود، به تو می‌بخشند...

و بعد امتحانی و رنجی و حکمتی...

چه شد؟!...

نعمتت را از تو می‌گیرند...

حالا تو می‌مانی و اصل و اساس خواسته‌ات...

و...

آن شک لعنتی مدام به دلت چنگ می‌اندازد که، «آیا دوباره بخواهمش؟! نخواهمش؟! سختی‌هایش را به جان بخرم؟! نخرم؟! چه‌کار کنم؟!...»

بی‌تاب و دل‌آشوبه می‌شوی...

گاهی شتابان و با اشتیاق می‌روی سمت خواسته‌‌ی دلت و گاهی ریسمانی که به پایت بسته‌اند، تو را برمی‌گرداند سر جای اولت...

سخت‌تر از حال خودت، این است که ببینی همین احوالات از ذهن همراه زندگیت هم می‌گذرد، اویی که دلت می‌خواهد از این احوالاتِ پریشان‌کننده به آغوشش پناه ببری، اما می‌بینی او هم در همان دریایی غرق است که تو داری دست‌وپا می‌زنی...

و این سناریویی تکرارشونده‌ در برهه‌های مختلف زندگی‌ است...

 

۱. اردیبهشت همیشه ماه خاص و محبوب من بوده، شاید این سال‌های اخیر بیشتر از همه‌ی عمرم؛ حیفم میاد اردیبهشت شروع شده باشه و من اینجا چیزی ثبت نکرده باشم!

 

۲. این روزها احساس اقتداری که از تعجب و دستپاچگیِ آمریکا و اسرائیل و شبکه‌های ضد ایرانی بعد از دفاع مشروع ایران، بهمون دست داده، وصف‌نشدنیه؛ اونجوری هم که در جواب اون دفاع، خودشون رو به سخره گرفتن باعث شد بیشتر حس اقتدار کنیم؛ سعی کردم این حس رو توی ذهن کلوچه و فندق هم پررنگ‌تر کنم؛ امیدوارم همین‌طور مقتدرانه نابودی اسرائیل غاصب رو به چشم ببینیم...

 

۳. گرفتاری‌هایی که باعث شده بودن، اضطراب و دلواپسی ته دلم چنگ بندازن، خیلی راحت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، رفع شدن و الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر ساده از کنار این رفع‌شدنِ عاملِ دلواپسی گذر کردم؛ چقدر بی‌تفاوتانه به این قضیه نگاه کردم؛ توی یه جمله بگم، چقدر قدرنشناس و ناشکر بودم! انگارنه‌انگار که مشکلی حل شد، گره‌ای باز شد، اندوهی برطرف شد... حس می‌کنم جوری رفتار کردم که انگار روتین این بوده که به‌زودی رفع و رجوع بشه و غیر از این انتظار نمی‌رفته! ولی آرامش! یادت نره چه لحظاتی توی اوج استیصال بهت گذشت! پس شکرش کو؟!

 

۴. بعضی از حس‌ها هستن که اونقدر ناب و خالصن که نباید حتی دوباره بهشون فکر کنی؛ اونقدر زیبا بودن در لحظه‌ی ظهور که اگر بارها و بارها اون لحظه رو توی ذهنت تجسم کنی بازم نمی‌تونی عیناً بهش بپردازی؛ از این حس‌ها حرف نزن، بذار توی صندوقچه‌ی دلت همینطوری قشنگ و ناب باقی بمونه؛ البته که خیلی حیفم میاد که احتمالاً گرد فراموشی روش پاشیده بشه، اما هیس! ازش حرفی نزنی بهتره...

 

۵. توی مسیری قرار گرفتم که قدم‌های مورچه‌ایِ هدفمندم دارن کمی نتیجه‌بخش میشن؛ همزمان که حس خوبی می‌گیرم، احساس ترس و مسئولیت بیشتری هم می‌کنم و همین ادامه‌ی کار رو برام سخت‌تر و درعین‌حال شیرین‌تر می‌کنه؛ چقدر نوشتن ازش سخته، انگار حق مطلب رو نمی‌تونم ادا کنم...

 

۶. این سال‌ها، سال‌هاییه که نقش من توی رفت‌وآمد به کلاس‌های متفرقه‌ی بچه‌ها خیلی خیلی پررنگ‌تر از آقای یاره که بخاطر مشغله‌ی زیادش هست؛ بعضی روزها واقعاً برام سخت میشه و حوصله‌اش رو ندارم ولی سعی می‌کنم به خودم یادآوری کنم که این سال‌ها و این سن بچه‌ها خیلی زود می‌گذره و فقط خاطره‌ای ازش باقی می‌مونه؛ خاطره‌ای دور و دست‌نیافتنی! سعی می‌کنم اوقات منتظر نشستن برای تموم‌شدن کلاس‌هاشون رو برای خودم تا حد امکان مفید کنم. این مفیدبودن گاهی خوندن کتابه، گاهی خوندن سهم قرآنم، گاهی تلفن‌های ضروریم و احوال‌پرسی‌ها و گاهی هم هیچی نیست جز نگاه‌کردن به طبیعت اطراف و آسمون قشنگی که توی این فصل به‌طور خاص دلبری می‌کنه؛ بله به‌نظر من حتی این مورد آخری هم به‌نوعی مفیدبودنِ لحظه است، اگر نیست پس چرا بعدش پر از حس خوب و شکرگزاری میشم؟!

 

۷. گاهی حالم خیلی خوبه و سرم پر از کلمه است و می‌خوام زودتر خالی‌شون کنم؛ گاهی هم حالم باز هم خیلی خوبه و اتفاقاً حرفی هم برای گفتن نیست، تنها فرقش با مورد قبلی اینه که اینجور مواقع نمی‌خوام کلمه‌ها رو جایی ردیف کنم و جمله بسازم و دقیقاً همین بی‌کلمگی برام آرامش‌بخشه؛ مواقعی هم هست که غمگینم، عصبانی‌ام، شاکی‌ام و... و زیر آوار کلمات دووم نمیارم، برای همین هم خودمو از اون زیر می‌کشم بیرون و نجات میدم؛ در مقابلش مواقعی هست که افسردگی هجوم میاره و کلمه‌ها ازم فرار می‌کنن و نمی‌تونم برای بروز احساساتم توی قالب کلمات، تمرکز‌ کنم و نتیجه‌اش میشه ننوشتن و ثبت‌نکردن! به‌هرحال همه‌ی این‌ها من هستم و همشون در کنار هم یه آدمیه که پشت این نوشتن‌ها و ننوشتن‌ها داره زندگی‌شو می‌کنه...

 

۸. تلاش کنیم این شعر سهراب رو زندگی کنیم؛ می‌دونم گاهی نشدنی میشه انگار، خودمم گاهی اینطوری‌ام ولی به تلاشش می‌ارزه قطعاً: 

تو به آیینه، نه! آیینه به تو، خیره شده است

تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه‌ی دنیا، که چه‌ها خواهد کرد

گنجه‌ی دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته‌های فردا، همه ایکاش ایکاش

ظرف این لحظه، ولیکن خالی است

ساحت سینه، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید، درِ این سینه بر او باز مکن

تا خدا، یک رگ گردن باقی است، تا خدا مانده، به غم وعده‌ی این خانه مده

تو یکی بزن و در برو، ما صد تا می‌زنیم و می‌ایستیم...

یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»

 

#وعده_صادق

#نصر_من_الله_و_فتح_قریب

 

نه پر از غمم، نه از شادی لبریز...

نه پر از ناامیدی‌ام، نه توی امیدواری غوطه‌ور...

نه لحظاتم پر از حس‌های بده، نه لحظه‌لحظه سرشار از حس‌های خوبم...

نه مدام ناشکری می‌کنم، نه هر لحظه شکرگزاری به زبونم جاریه...

شاید هیچ‌کدوم از این‌ها وصف حال الانم نباشه؛ شاید دارم مدام بین این احوالات متفاوت پیچ‌وتاب می‌خورم؛ می‌رم و برمی‌گردم...

زندگی گاهی زورش می‌چربه به توان و تاب و تحمل تو، گاهی تمام تلاشش رو می‌کنه تا از در و دیوار و پنجره و حتی شکاف باریک روی دیوار، گرفتاری‌ها رو سرازیر کنه توی زندگیت و وجودت، ولی بازم باورت نمیشه، نمی‌خوای که باورت بشه...

یه نیشگون سفت ازت می‌گیره و میونِ تحمل دردش، داری با خودت فکر می‌کنی یعنی این فقط یه تلنگره یا شروع یه درگیریِ دوباره است؟! یعنی تحملش رو دارم؟! ته قلبت می‌دونی و مطمئنی اون بالایی حواسش هست حتی به اندازه‌ی ارزنی بیشتر از توانت روی دوشت نمی‌گذاره... نمی‌دونم... حوصله‌ی ادبی حرف‌زدن هم ندارم؛ حوصله‌ی استعاره‌ها که همیشه توی نوشته‌ها به کمکم میان رو هم ندارم...

حتی این هم شرح حال من نیست...

به روزهای زیبای بهاری نگاه می‌کنم؛ می‌بینم، می‌شنوم، بو می‌کشم و مثل همیشه پر از حس‌ خوب شکر میشم و حالم دگرگون میشه... همه‌چیز خوب هست و نیست؛ انتظاری هم جز این از زندگی ندارم...

همیشگی نیست ولی گاهی هم به جوانه فکر می‌کنم، مگه میشه از یاد ببرمش؟! که اگر بود هفته‌های پایانی جوانه‌بودنش رو می‌گذروند و من چه حالی داشتم... جوانه‌ی بهاریِ ما... چه بهاری می‌شد؟! نه؟!🥲...

بعد میگم با وجود این گرفتاری‌ها، خیر در این بوده، صلاح حتماً همین بوده... دلخوشم به این امیدواری‌ها... مگه همیشه دستاویزی هم جز امید داشتم؟!...

 

گل سرخ عزیز من، به هر گلخانه‌ای باشی، بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود...

تو دستم را نوازش کرده بودی، بعد از این حتماً تب یک عشق بی‌پایان همیشه با تو خواهد بود...

 

طوفانی میاد و‌ میره و بعد از رفتنش، وقتی همه‌چیز دوباره به حالت عادی برگشت، طبیعیه که اون وسط مسطا بعضی چیزها نتونه دوباره به حالت عادی برگرده...

مخصوصاً اگه این طوفان درست وقتی سر برسه که از قبلش کلی برنامه‌ی ریز و درشت برای حال بهتر خودت و عزیزانت کنار هم ردیف کرده باشی؛ یکهو سر می‌رسه و همه‌‌ی اون برنامه‌ها و حس و حال خوب موقع چیدنشون رو می‌زنه پودر می‌کنه!!

وقتی طوفان تموم شد و به خودت اومدی، طبیعی‌ترین حالتش اینه که خستگی و ناامیدی سرریزت کنه از حس‌های بد...

ولی می‌بینی حتی طبیعی‌ترین حالت ممکن هم بازم به شکلی کاملاً طبیعی، از حس و حالای تو دوره! نمی‌دونم می‌تونم منظورم رو برسونم یا نه؟!!

فقط بدیش اینه که شاید فقط تو باشی که اینطوری تونستی از پس یه طوفان، بیرون بیای... اطرافت رو که می‌بینی کسانی از عزیزانت هستن که شاید براشون زمان‌ ببره تا به حالت عادی برگردن، اونا همون طبیعی‌ترین حالت ممکن رو که از حس و حال تو دور بود، دارن می‌گذرونن...

تیمارکردنشون و انتظار برای دوباره روبراه‌شدنشون میشه مرحله‌ی بعدی این بازی برای تو... 

سال نوی ما هم اینطور شروع شد، با طوفانی از راه رسیده و پودرشدن همه‌ی برنامه‌های ریز و درشتمون برای سال جدید و ماه رمضون!! 

اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم بد هم نیست، این هم بره به دفترچه‌ی خاطرات بپیونده، با حالی خوب، با احوالی نیکو، با اطمینان از رشدی که همراهش بود، با امیدی روزافزون...🍀

زندگیه دیگه...

یه جایی که الکی میخوای کولی‌بازی دربیاری و یه جوری به بقیه و یا شایدم خودت ثابت کنی که داری کم میاری، اتفاقاً اون روی دیگه‌شو بهت نشون میده...

این‌دفعه اونه که داره به تو ثابت می‌کنه تو آدمِ کم‌آوردن!! نبودی و نیستی؛ پس الکی ادا درنیار... ببین دارم باهات چیکار می‌کنم و هنوز صبر مثل قطره‌های بارون از سر و روی زندگیت می‌باره...

ولی خدایا خودت می‌دونی که این دیگه ادا نیست، دلیِ دلی دارم ورد زبونم در لحظات سخت رو تکرار می‌کنم: «خدایا شکرت»

مهمونی خدا داره شروع میشه...

چقدر آماده‌ام براش؟!

چیکار دارم می‌کنم براش؟!

وقتی به خودم و درونم نگاه می‌کنم، می‌بینم هیچی... خالی... پوچ...

شایدم دیگه باید جرئت کنم و بگم مثل همیشه!

آره مثل همیشه، خالی و پوچ و تهی و اصلاً هیچم...

شایدم اینم یکی از اون کمالگرایی‌هاییه که به جونم میفته که همیشه باید دست‌پر باشم، همیشه باید آماده باشم، همیشه باید عالی و پر از حسای خوب معنوی باشم!

اما نیستم...

چرا باید بگم هستم درحالی‌که نیستم...

اسمشو بذارم فشار زندگی؟! گرفتاری‌های مالی؟! مریضی و مریض‌داری؟! صدمات روحی بعد از رفتن جوانه؟! فشار حرف‌های خورده‌شده؟!

اسمشو چی بذارم تا درست باشه؟! تا حق مطلب ادا بشه؟! تا دقیقاً همونی باشه که توی وجودم هست؟! شاید همشون هست و نیست!

خسته‌ام...

دلم بی‌دغدغگی می‌خواد موقع آماده‌سازی سحر و افطار... اون شوق... اون انتظار...

دلم...

خیلی وقته که حتی نمی‌دونم دلم چی می‌خواد و تکرار خواسته‌های همیشگی که انگار شده لق‌لقه‌ی زبونم گاهی برام خیلی سنگین و سخته...

مهمونی خدا داره شروع میشه...

اولش درست مثل اون طفلی هستم که توی یه مهمونی مجلل و پر از نور وارد شده، گیج و گنگم و فقط مات و مبهوت به در و دیوارا و سرسرا و چلچراغ‌ها خیره میشم و هرکاری بقیه می‌کنن کوکورانه و تقلیدی! تکرار می‌کنم...

یکم که گذشت به روتین جدید زندگی‌مون عادت! می‌کنم و دیگه خوشگلی‌هاش رو نمی‌بینم و از کنارشون ساده رد میشم...

ولی امان... امان از روزایی که دارن منتهی میشن به خداحافظی‌ها و رفتن‌ها...

شاید اون‌موقع دیگه دیر باشه اما رسم هرساله‌ی منه انگار که آخرش تازه می‌فهمم!

شایدم خاصیت آدمیزاده!

گفتم که شده رسم هرساله‌ی من و شایدم خیلیای دیگه...

اینکه آخرش تازه می‌فهمیم!

شایدم باید پذیرفت انسانی که ریشه‌اش فراموشکاریه، همیشه‌ی تاریخ همین بوده...

آرامش! بیا یه بارم که شده از همون اولِ اولش فهمش کن!

 

ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده

در شـب ظـلـمــانی‌ام، مـاه نــشـانـم بـده

يوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه

گـر کـه طـريـق ايـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده

بر قـدمت همچـو خاک، گريه کنـم سوزناک

گِل شد از آن گريـه خاک، روح به جـانم بده

از دل شـب می‌رسـد، نـور سـرا پـرده‌ها

در سـحــر از مشرقت، صـوت اذانـم بــده

سرخـوشـی اين جـهـان، لـذت يک آن بُـود

آنچـه تو را خـوش‌تـر است، راه بـه آنـم بـده

«یک ملت زمانی به بلوغ می‌رسد که انتخاب کند، حتی اگر غلط هم انتخاب کند باز هم بهتر از انتخاب‌نکردن است. در غیر این صورت آن ملت هیچ‌گاه به بلوغ نمی‌رسد و همیشه در معرض سقوط است.»

-شهید مطهری-

سرم پر از کلمه است...

اما هر کدوم بجای جمله‌شدن فقط اشک میشه...

هم‌زدنِ گذشته و فرار از نتیجه‌ی اشتباهاتمون فایده‌ای نداره... کاش می‌شد، کاش بلد بودم اینو آویزه‌ی گوشت کنم آقای یار عزیزم...

حالا دارم به خودم میگم وقتی اصلاً نمیدونی هر اشکی رو برای چی می‌ریزی، چه جوری می‌خوای ازش بنویسی؟! این اشک از اون حسرت آب می‌خوره یا از این؟! از این دلتنگی یا از اون بی‌قراری؟! از کدوم؟!

شایدم همش تقصیر تو باشه جوانه که بعد از رفتنت درعین آرامشی که ته قلبم موج می‌زنه، هنوز هم سوگوارتم... طبیعیه، نه؟! این تنها دردیه که زمان مرهمش نیست و همیشه مثل همون روزی که شعر شفیعی کدکنی رو برات اینجا پست کردم، دردش تازه‌ی تازه است... آخ اگر تو بودی... شاید دنیام قشنگ‌تر بود...

شاید بابات دلش روشن‌تر بود به آینده‌ای که داشتنت رو با من و او شریک می‌شد... 

همین که پنل وبلاگ رو باز می‌کنم تا قطره‌قطره اشک‌ها رو تایپ کنم و بنویسم کلماتِ اشک‌شده رو، پیام دوست مجازی عزیزی رو می‌بینم که نقش‌بسته گوشه‌ی پنل و می‌‌خونمش...

ازم تشکر می‌کنه بابت هیچ کاری که نکردم و با دل پاکش برام دعای خیر می‌کنه بابت راهی که پیش پاش گذاشتم و امیدی که امیدوارانه به دلش نشوندم و منتظر موندم تا امیدواریش رو ببینم...

حالا میون اشک‌هام لبخند می‌زنم، خداروشکر می‌کنم که هنوز هم می‌تونم با مهربونی‌ها و کارهای ریز ریز و ناچیزم، قلبی رو شاد کنم، ناگزیری رو به چاره‌ای برسونم و دعای خیرش رو برای خودم بخرم... خداروشکر که اشک‌هام با مرهمی از لبخند تسکین پیدا می‌کنه...

زندگی‌کردن یعنی همین...

 

دعا

وقتی که نسیم 
گونه‌هایم را می‌نوازد
وقتی که آفتاب 
بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد
وقتی که گنجشکان 
بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند
من...
لبریز می‌شوم از حسِ بودن
و می‌دانم که در دوردست‌ها 
نجوای دعای آشنایی سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

«شعرگونه‌ای از خودم»

موقع بدرقه‌ی بچه‌ها از توی بالکن ریه‌هام رو پر کردم از هوای آغشته به بوی بارون و باطراوت؛ یه هوای ملس بهاری/پاییزی توی قلب زمستون :) بازم شکرت خدا که مهلت دادی این هوا پر از رایحه‌های دوست‌داشتنیم رو استشمام کنم...

قطرات بارون روی برگ‌های سوزنی کاج درحالی‌که اشعه‌ی خورشید بهشون تابیده بود و درخشان شده بودن، درست مثل مرواریدهای گرانبهایی بودن که از نوک سوزن‌های کاج‌های توی کوچه آویزون شده بودن...

چقدر زیبا و چشم‌نواز بود...

چقدر حالم خوب شد...

منظره‌ی بالکنِ کوچیک ما هیچ‌چیز شاخص و خاصی نداره اما همین که ساختمونی جلوش نیست و چشمم می‌تونه توی این شهرِ عمودی! کمی دورترها رو ببینه، آسمونِ عزیزم رو نشونم بده و کوهی رو اون انتها قاب بگیره برام کافیه؛ به جرأت می‌تونم بگم منظره‌ی بالکن‌مون بیشترِ وقت‌ها شگفتانه‌ی بی‌نظیری رو برام کنار میذاره و تقدیم نگاهم می‌کنه البته این منم که باید دنبال شگفتانه‌ی خاصش بگردم، گاهی یافتنی و گاهی هم دست‌نیافتنیه و این بستگی به زاویه‌ی نگاه من داره... بعد که یافتمش با یه لبخند پهن و یه حال خوب ترکش می‌کنم؛ فقط کم مونده بگم: «یافتم...یافتم!» :))

بعد از روزها سروکله‌زدن با مریضی‌ها و مریض‌داری‌ها و نگرانی برای مریضی‌های سخت و نگران‌کننده‌ی یکی از عزیزانم و کش‌اومدنِ روزهای پراسترس برای گرفتن نظرات پزشکان، امروز که اتفاقاً شروع هفته هم بود، حالم خوبه؛ طلسم ورزشم رو شکوندم و بعد از چند هفته غیبت رفتم ورزش...

وقتی اومدم خونه، موقع رسیدگی به کارهای آشپزخونه، مدام سایه و آفتاب می‌شد؛ یه لحظه اتاق پذیرایی پر از نووور می‌شد، انگار که چلچلراغی روشن باشه و به دقیقه نکشیده، سایه‌ای سیاه از ابر اتاق رو تاریک می‌کرد... زندگی هم مثل همین لحظات سایه و روشنِ آفتاب و ابره؛ مگه چیزی غیر از اینه؟! همونطور که توی آفتابش از گرمای زیر پوستمون و روشنایی کیفور میشیم باید بپذیریم که سایه‌هایی هم باید باشن تا اون آفتاب به چشم ما بیاد...

نه! فقط حرف نمی‌زنم، دارم دقیقه به دقیقه زندگیش می‌کنم؛ زندگیِ من مثل بقیه‌ی آدم‌ها پر بوده از لحظات آفتابی و لحظات سایه‌های سیاه و این رویه ادامه داره...

خدایا شکرت برای اینکه در عین سختی‌های ریز و درشت زندگیم که فقط تو خبر داری و بس، در عین دلِ تنگی که فقط تو از بی‌قراری‌هاش خبر داری و بس، در عین مشکلات اقتصادی که از سر و کول زندگیمون بالا میره، در عین خواسته‌های گاهاً دست‌نیافتنی‌ای که توی دلم هست و فقط پیش تو میشه بازگو کنم و در عین همه‌ی چیزهایی که گفتم و نگفتم هنوز هم می‌تونم بازهم زیبایی‌ها رو ببینم، لبخند بزنم و بگم خدایا شکرت؛ که این هم جز با لطف و عنایت ویژه‌ی تو بی‌شک ممکن نبود...

 

فردا راهیِ سفر به زادگاه آقای یار هستیم بعد از مدت‌ها، وقتم کم است، کارهای انباشته مرا صدا می‌زنند، اما به روی خودم نمی‌آورم... گاهی رخوت بیخ گلویم را می‌فشارد و نمی‌گذارد به کارهایم برسم، آن هم درست وقتی که یک‌عالمه کار روی سرت ریخته و بی‌برنامه‌ریزی قطعاً کم می‌آوری...

دارم هزار دلیل و برهان در دادگاهِ درونم جور می‌کنم که امروز به ورزش نروم؛ خودم هم می‌دانم این‌ها دلیل نیست و بیشتر بهانه است...

پشیمانم از دیشب که فندق به زبانِ بی‌زبانی می‌گفت: «حوصله‌ام سر رفته، بیا با من بازی کن!» و من بی‌دلیل انگار افتاده باشم روی دنده‌ی لج، خودم را سرگرمِ کارهای نداشته‌ام!!! کرده بودم و به روی مبارکم نمی‌آوردم...

گاهی خیلی عجیب چیزهای ساده‌ و زیبای زندگی را پیچیده و سخت و غیرقابل تحمل می‌کنم برای خودم و بعد خودم را می‌اندازم به ورطه‌ی بی‌پایانِ پشیمانی...

گاهی هم آرامش در روزهای آرامش‌بخش زندگی است و آرامشی ندارد و برعکس از پس روزهای پرتلاطمِ زندگی‌اش چه آرامشی از لحظاتش بیرون می‌تراود!! این هم از تناقض‌های من...


+ دارم فکر ‌می‌کنم عنوانِ این پست از خودش زیبا‌تر و پرمغزتر است!