۲۹ مطلب با موضوع «درهم‌نوشت» ثبت شده است.

1. دلا ز معرکۀ محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز

تو راست معجزه در کف، ز ساحران مَهَراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز

تو موج غیرت و عزمی، ز بحر بیم مدار
حذر ز غرش طوفان مکن، ز جا مگریز*

2. حتی «نه»هایی که در برابر پیشنهاداتم میاری، برام دلنشین و کاملاً قابل‌قبولند. پشت هر «نه»ای که میگی کلی استدلال و منطق نشسته که به چشمِ احساسات من نیومده و نمیاد! بیشتر از این هم از یه «تکیه‌گاه» انتظاری نیست، آقای یار! البته گاهی هم شده که در برابر مخالفت‌هات، سعی کنم با توجیه و دلیل و برهان راضی‌ت کنم ولی از حق نگذریم، گاهی مخالفت‌هات بدجوری به دلم میشینه! :)

3. تازگی‌ها به‌خاطر یه مسئله و دعوایی بین مهنام و مهیاد، آقای یار یه محدودیت‌هایی مربوط به بازی‌های کامپیوتری موردعلاقه‌شون اِعمال کرد و قوانین جدیدی هم وضع کرد! حالا مجبورن به اَشکال دیگه‌ای اوقات فراغت‌شون رو بگذرونن و کمی بیشتر تعامل درست با همدیگه رو یاد بگیرن :) اون قوانینِ وضع‌شده هم باعث شده که به‌جای اینکه «بخورن و بخوابن و من پشت‌سرشون کم‌وکاستی‌ها رو اصلاح و جبران کنم!» مسئولیت‌پذیرتر بار بیان و همکاری‌شون توی کارهای مربوط به خودشون و خونه بیشتر بشه!

همیشه به آشپزی علاقه داشت، مهنام رو میگم. اغلب تا جایی که می‌شد ازش می‌خواستم توی کارهای آشپزی کمکم کنه، ولی هیچ‌وقت این‌طور نبود که به‌طور جدی و خودش به‌تنهایی یه غذایی رو درست کنه. توی این دو سه روزی که مدارس مجازی بودن و اوقات فراغت بیشتر بود و قوانینِ جدیدِ خونه هم دست و پاشون رو بسته بود :) چندباری ازش خواستم به‌تنهایی یک‌سری کارها رو انجام بده، از خردکردن صیفی‌ها و سبزیجات گرفته تا سرخ‌کردن و تفت‌دادن و درنهایت هم دیروز ماکارونی با سبزیجات و بدون گوشت دستپخت مهنام رو خوردیم و به‌عنوان اولین غذای رسمی‌ش خیلی عالی بود :) پیچیدن سمبوسه رو هم یاد گرفته و یه ظرف پر از مواد کوکوسیب‌زمینی رو بهش بدی قشنگ و یکدست سرخ‌شون می‌کنه :) یه دفترچه آورده و می‌خواد چیزهایی که یاد گرفته و می‌خواد یاد بگیره رو توش بنویسه. خیلی ذوق داره و دوست داره مواقعی که به‌خاطر پروژه‌های کاری سرم شلوغه، همه‌چیز رو به خودش بسپرم و خودش غذا رو آماده کنه :) حس می‌کنم با این کار ارتباط بین‌مون هم داره بهتر و بهتر میشه چون داریم یه کار موردعلاقه‌اش رو مشترکاً انجام میدیم. منم از خداخواسته یه کمک‌دست پیدا کردم😁 زیاد با ظرف‌شستن جور نیست و ازش خوشش نمیاد؛ اگر اونم یاد بگیره یا حداقل چیدن ظرف‌ها توی ماشین‌ظرفشویی رو بلد بشه، دیگه نورعلی‌نوره! نههههه حالا اونقدرام مامان بدجنسی نیستم🤭

4. مجازی‌شدن بچه‌ها گرچه اصلاً ایده‌آل نیست و کلی آسیب داره، ولی خداروشکر تا الان زیاد چالش نداشتم باهاشون و هردوشون خودجوش کاراشون رو انجام میدن بدون درگیریِ من...

5. غصه‌ی خانواده‌ام رو می‌خورم؛ غصه‌ی خانواده‌ی آقای یار رو می‌خورم؛ کاش کاری جز غصه‌خوردن از دستم برمیومد؛ دعاهایی هست که سال‌هاست کلمه به کلمه‌شون رو از برم و بیان‌‌کردن‌شون، فکر قبلی نمی‌خواد؛ دعاهایی که برآورده نشدند و جاشون رو به دعاهای جدید ندادند... گرچه سعی می‌کنم هیچ‌وقت ناامید نشم، ولی شیطون که بیکار نمیشینه!

6. یه زمانی فکر می‌کردم به بعضی چیزها، بعضی شرایط یا بعضی افراد اون‌قدر وابسته‌ام که سخته دل‌کندن ازشون! (البته منظورم غیر از اعضای خانواده است) ولی بعد دیدم من آدم دلبستگی‌های عمیق نیستم؛ شاید مدتی دلتنگ بشم ولی از پا نمیفتم؛ همیشه‌ی زندگیم همین بوده انگار... زندگی شرایط بعضاً پیچیده و غیرمنتظره‌ای رو با مهره‌هاش روبروم قرار داده و گفته حالا نوبت توئه، بپّا کیش و مات نشی! بعد من موندم و مهره‌هایی که به‌ظاهر در برابر مهره‌های زندگی ضعیف‌ترن و امــــــــــــید...


* قسمتی از سروده‌ی رهبر انقلاب (مدظله العالی)

۱. آخیش :) چقدر حس اقتدار دلچسبه، نه؟! :) اصلاً یه حسیه که فقط هرکسی که تجربه‌اش کنه، می‌تونه بفهمه توضیحش با کلمات چقدر سخته :) هرچند تا پاکسازیِ کاملِ اون منحوس از روی نقشه‌ی جغرافیا، دلمون به‌طور کامل خنک نمیشه، ولی وزیدنِ نسیمِ خنکِ «وعده‌های صادق» به سمت آتیش توی دلمون هم کلی از هرمِ حرارت این داغ کم می‌کنه...

۲. بعضی‌ها رو واقعاً نمی‌فهمم! میرید توی صف دور و دراز  بنزین، واسه‌ی چی؟! خب حالا یه باکم پر کردید؛ بعدش چی؟! با اون یه باک کجای دنیا رو بهتون میدن؟! نه واقعاً! خب بگید شاید ما هم قانع شدیم و همراه شما اومدیم توی صف! پاسخ کوبنده از طرف ما بوده بزرگواران، حالا زوده برید توی لاک دفاعی!! 

۳. اسامی جدیدی برای نام وبلاگی بچه‌ها انتخاب کردم؛ بزرگتره (مهنام) و کوچیکتره (مهیاد)؛ امیدوارم دیگه تغییرشون ندم :)

۴. امسال از هر دو معلم مهنام و مهیاد انرژی خوبی گرفتم فعلاً؛ هرچند هر دو معلم به‌شدت سخت‌گیر و منضبط هستن🥴 ولی تجربه‌ی زیادشون باعث میشه سختیِ سخت‌گیری‌هاشون رو بتونم راحت‌تر تحمل کنم؛ البته که یکم سخت‌گیری و نه زیادش! برای منظم و قانونمند باراومدنِ بچه‌ها واقعاً لازمه! خدا کنه سختی‌های بی‌تجربگیِ معلم پارسالِ مهیاد رو بشوره و ببره؛ چقدر حرص خوردم پارسال... بماند...

۵. پروژه‌ی کاریم رو به‌‌خاطر عمل جراحیِ مهیاد کنسل کردم؛ دیدم هیچ‌جوره استرس سررسیدنِ ددلاینش رو توی این آشفته‌بازارِ مراقبت‌های بعد از عمل و رسیدگی و وقت‌گذاشتن برای درس و مشق بچه‌ها نمی‌تونم تاب بیارم و عطای حقوق ناچیزش رو به لقاش بخشیدم🙄 البته همونم وسط این کف‌گیرهایی که داریم به تهِ دیگ می‌زنیم غنیمت بود، اما روزی‌رسون خداست و خیالم راحته :) عوضش حالا که کاری دستم نیست، شاید بتونم برای ورزشم برنامه‌ریزی کنم که خیلی‌وقته از روزمرگی‌هام کنار رفته :)

۶. یکی از فواید فصل پاییز برای من نظم‌گرفتنِ انجام کارها و زمان خواب و بیداری‌هاست؛ مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها باعث میشه روزم از حدودای ۵.۳۰ صبح آغاز بشه و با اینکه روز کوتاهه ولی زمان برکت پیدا می‌کنه؛ توی زمونه‌‌ای که زمان به‌شدت بی‌برکته این خودش یه نعمت بزرگه؛ این مورد از فصل پاییز بسیار بسیار برام دل‌انگیزه :)

۷. هیچی دیگه؛ فقط الحمدلله :)

روزهای پایانی تابستون عزیز:

 

۱. اومدیم سفر؛ تا قبل از اومدن نمی‌دونستم چقدر به سفر نیاز دارم، حالا می‌فهمم!

 

۲. امواج بر شانه‌ی ساحل آرام می‌گیرند؛ قلب من با شنیدن صدایشان...

 

۳. زیبا‌یی‌های بصری طبیعت حالم رو بهتر می‌کنن و شاید برای روزهای سختِ ادامه! قوی‌ترم کنند...

 

۴. دارم یاد می‌گیرم به خودم احترام بذارم؛ هر دلخوری‌ای ارزش مطرح‌کردن و پشت‌چشم‌نازک‌کردن نداره قطعاً! :)

 

۵. کارهایی که با همکاری خانوادگی انجام میشن عجییییب به دل آدم می‌شینن و دلچسبند :)

 

۶. پارسال این‌موقع‌ها جوانه توی دلم بود، امسال یادش...

 

۷. خدایا شکرت برای همه‌چیز... :)

 


روزهای ابتدایی پاییز دل‌انگیز: 

 

۱. شروع پاییز همیشه برام هیجان‌انگیز بوده؛ هیچ‌وقت ازش بدم نیومده؛ منه درس و مدرسه‌دوست بایدم از بوی ماه مهر مست بشم، نه؟! :) و سال‌ها بعد ماه‌های اول ازدواجم توی پاییز می‌گذره و هر سال سالگردش گرچه فقط و فقط به یادآوری با پیامی و نگاه پرمهری و لبخندی پر از عشق سپری می‌شه، اما باز هم برام دوست‌داشتنی و خاصه...

 

۲. به خودم احترام گذاشتم و راجع به دلخوری‌ها و خودخوری‌هام باهات حرف زدم؛ اینکه میگم احترام گذاشتم یعنی حس کردم اگر خودم رو دوست دارم باید هرطوری هست دست از این گفتگوهای بی‌پایان ذهنی بردارم چون دارم خودم رو آزار میدم و باید به تو که مخاطب واقعیِ من هستی و نه توی خیالاتم و داری حرف‌هام رو می‌شنوی، از حس و حال دلم بگم... جالبه که من فقط حرف زدم و تو شنیدی، راهکاری نداشتی، حتی از من خواستی که بگم چیکار کنی تا مشکلم حل بشه و حالم بهتر، من اما نمی‌دونستم و فقط حس کردم بار بسیار بزرگی رو از روی دوشم برداشتن؛ حتی با اینکه تهش نفهمیدیم چه‌کار باید کرد... با فقط گفتنش، صادقانه گفتنش، صریح و بی‌پرده گفتنش بدون اینکه ثمر و نتیجه‌ی دیگه‌ای حاصل بشه، به طرز معجزه‌آسایی آرامش نصیبم شد... ازت تشکر کردم برای شنیدن حرف‌هام، منتظرم بیای خونه تا ازت معذرت‌خواهی کنم چون به نظرم ناراحتت کردم...

 

۳. پروژه‌ی کاری جدید دستمه و احتمالاً هفته‌ی پیش‌رو به‌خاطر جراحی‌ای که فندق در پیش داره، یه زره فولادین باید به تن کنم برای مراقبت‌های بعدش، خیلی خیلی ذهنم درگیره و متمرکز نمی‌تونم بشم، کارهای خونه هم هست و رسیدگی به درس و مشق بچه‌ها هم اضافه شده؛ کلاً یه کپی از خودم می‌خوام وردستم وایسه و بهم توی کارها دست برسونه!! (چه ازخودراضی‌! هیچ‌کی رو هم جز خودش قبول نداره!😄)


+ ۵۰۰مین پست این وبلاگ :)

۱. سفر با مترو گرچه همیشه برام جذاب و سرگرم‌کننده بوده، ولی خب روبروشدن و چشم‌توچشم‌شدن با انواع و اقسام فرهنگ‌ها و پوشش‌ها و ظاهرها، گاهی آدم رو غم‌زده می‌کنه و به فکر وادار؛ درسته توی دلت پذیرفتی که همشون عضوی از جامعه‌ی تو هستن و به‌هرحال دیدن‌شون و بودن در کنارشون توی بعضی از موقعیت‌ها مثل همین مترو اجتناب‌ناپذیره، ولی هرطوری که فکر می‌کنی نمی‌تونی درک کنی چرا اون دختر با این تزریق‌ها‌ی نابجا، ریخت و قیافه‌ی زیبای خودش رو این‌جوری نابود کرده یا چرا اون پسرِ نوجوون که تازه چند تار مو پشت لبش سبز شده، همچین شعله‌های خشمی رو روی پیشونی و بالای ابروهاش تتو کرده و حتی به بند‌های انگشتش هم رحم نکرده :((

 

۲. وقتی از راه رسید، پکر بود و منم به روی خودم و خودش نیاوردم، آخرشب بهش گفتم: «امشب درست‌وحسابی ندیدمت، یا توو خودت بودی یا توو اتاق!» میگه: «...فکرم مشغوله، بعداً میگم دلیلش رو...» و نمی‌دونه چه آشوبی به دلم می‌ندازه با همین دو تا جمله... پی‌اش رو نگرفتم و صبحش پای تلفن ازش پرسیدم، اونم درست وقتی که توی بیمارستان منتظر نوبتِ دکتر برای فندق بودم... وقتی فهمیدم بهش گفتم: «دلم هزار راه رفت، نگران بدهی‌ها نباش، روزی‌ دست خداست، درست میشه ان‌شاءالله...» اونم درست وقتی که پسربچه‌ای مبتلا به بیماری پروانه‌ای روی ویلچر از جلومون گذشت...

 

۳. از پنجره بیرون رو تماشا می‌کردم، اون بیرون صدای عبور ماشین‌ها و موتورها میاد، صدای زندگی‌ای که با سرعتِ هرچه‌تمام‌تر در جریانه توی یکی از خیابون‌های شلوغ پایتخت؛ ولی اینجا توی یکی از چندین و چند اتاق انتظار درمانگاه بیمارستان، گاهی زندگی جور دیگه‌ای داره رقم می‌خوره، کُند و کش‌اومده که هیچ‌جوره نمی‌گذره! مثلاً این مرد از یکی از روستاهای توابع استان گلستان این‌همه راه رو اومده برای اینکه ان‌شاءالله دکترهای اینجا یه کاری بکنن برای بچه‌ی تشنج‌کرده‌اش؛ یا اون زن از ظاهرش پیداست که از اتباعه، سنی هم نداره انگار و بدن ظریف و کوچولویی داره ولی دخترک ۸-۷ ساله‌‌ی بی‌حالش رو که یکی از پاهاش تا بالای ران آتل و باندپیچی شده، روی دست حمل می‌کنه و مدام پشت پیش‌خونِ منشی میاد و دخترکش رو نشون میده تا بلکه با دیدن شرایطش نوبت زودتری رو بهش بده و او همچنان معذوره و کاری نمی‌تونه براش بکنه؛ اون دختر حدود ۱۰ ساله هم پیداست که مشکل ذهنی داره، مدام با صدای بلند می‌خنده و با خودش حرف می‌زنه و توی راهرو می‌دوئه ولی نگاهش که بهت میفته عمقی نداره... توی مغزم صدایی می‌پیچه، یکی داره بهم تلنگر می‌زنه و میگه: «این‌ها رو ببین! ببین که مشکلات تو در برابر مشکلات لاینحل بعضی‌ها هیچه... حالا باز هم ناشکری و گلایه کن و ناامید باش!»

 

۴. امسال قصد دارم خرید زیادی برای مدرسه‌ی بچه‌ها نکنم؛ بیشترِ اقلامِ لوازم‌التحریر رو از پارسال دارن؛ شاید فقط تک و توک چیزهایی نیاز باشه؛ یکسری دفتر هم پارسال خریدیم و هنوز استفاده نشدن، کیف‌ها هنوز قابل استفاده هستن و با یه شستشو رنگ و لعابشون برمی‌گرده، هرچند خرید برای مدرسه همیشه همراه با ذوق بوده برام و باید دور یکی از دوست‌داشتنی‌هام خط بکشم ولی دارم فکر می‌کنم گاهی خوردنِ کفگیر به تهِ دیگ هم بد نیستا! باعث میشه از منابعت بهترین استفاده رو بکنی و سراغ اسراف نری :)

 

۵. دیگه به خودم که دروغ نمی‌تونم بگم، وقتی اوضاع بر وفق مراد باشه، حرف و درددل خاصی باهات ندارم؛ این‌جور موقع‌ها سلامِ نماز رو که دادم، گاهی به یه سجده‌ی شکر بسنده می‌کنم و گاهی هم نه! ولی کافیه به یه دل‌آشوبگی دچار بشم یا یه گره بیفته توی کلاف زندگی‌مون؛ اون‌وقته که پشت‌بندِ نمازها کمی پای سجاده بیشتر تأمل می‌کنم و قنوت‌ها و سجده‌های آخر نماز رو کش می‌دم و با بغض می‌گذرونم... چه بنده‌ای شدم من برای تو؟!

پای لپ‌تاپ نشستم و درحالی‌که پنجره‌های مربوط به کاری که باید تحویل بدمش، روی صفحه‌‌ی دسکتاپ بازن، ولی دست و دلم نمیره به ادامه‌ی کار، بیان رو باز می‌کنم، دلم می‌‌خواد بنویسم، اما نمی‌دونم از چی؟! از کجا؟!

شاید بیشتر از چهار پنج بار نوشتم و پاک کردم...

یهو دلم داستان‌نویسی خواست و دو پاراگراف بدون مقصد و انتهایی نوشتم، تلاش کردم توش غرق بشم، شخصیت‌پردازی کنم و با قلمم همه‌چی رو وصف کنم ولی دیدم نه وقتش هست و نه ایده و موضوعی!! با اینکه خوب شروعش کرده بودم ولی رهاش کردم...

نمی‌دونم چرا دقیقاً وقتی مغزم آمادگی هیچ نوع نوشتنی رو نداره، وقتی فرصتم کمه و هزار جور گرفتاری رو باید سروسامون بدم، از زندگی و رسیدگی به بچه‌ها گرفته تا پیگیریِ درمانی خودم و بچه‌ها و کارهای بیرون و ورزش و پروژه‌های محول‌شده به خودم که چشم‌بهم‌زدنی تاریخ تحویلشون سر می‌رسه و من می‌مونم و حوضم!!! اون‌وقت اینجور مواقع اینقدر دلم می‌خواد بنویسم، اینقدر بنویسم که خسته بشم :|

خب حد اعتدالت کجاست آرامش؟!!

**********

برای تردیدی که ته دلم نسبت به کاری هست، فکر می‌کنم به‌جای پاپس‌کشیدن و تعلل باید خودمو بندازم توی مقدماتش و ریزه‌ریزه برم جلو ببینم خدا برام چی خواسته؟! یعنی مثلاً خودم رو بندازم توی عمل انجام‌شده! البته این حق مطلب نیست واقعاً؛ و این پروسه و نشیب و فرازش واقعاً یه همت اساسی می‌خواد، یه دل دریایی می‌خواد که همه‌جوره همه‌چیزش رو بپذیری تمام و کمال!!! که اونم با تجربه‌هایی که از سر گذروندم کار سختیه؛ ولی فعلا تا نیتم خالصِ خالص بشه اونجوری که دلم می‌خواد، باید قدم به قدم توی این مسیر پیش برم، نه با کله برم سمتش و نه ازش کناره‌گیری کنم؛ قدم به قدم... توکل برخدا...

**********

جالبه که در مورد کارها و پروژه‌هایی که بهم محول میشه، یه چیزایی سر راهم قرار می‌گیره و می‌بینم و می‌خونم که دقیقاً انگار خواسته به من نهیب بزنه، انگار اون جملات توی اون لحظه خطاب به من هستن، اونجاست که با همه‌ی وجود دلم روشن میشه...

**********

دلم می‌خواد بچه‌ها رو ببرم نمایشگاه کتاب و یه کاری کنم اون روز خیلی بهشون خوش بگذره. درست مثل خاطراتی که من از نمایشگاه کتاب توی کودکیم دارم که از راه نسبتاً دوری با مامانم می‌رفتیم و کلی بهمون خوش می‌گذشت. خوش‌گذشتن هم فقط خریدِ دوست‌داشتنی‌هامون نبود؛ در کنارِ اون شاید حضور توی اون رویداد و شلوغ‌پلوغی‌ها و یا شاید مهم‌تر از اون تلاش مامانم برای خاطره‌شدنِ اون روز برای ما بی‌تأثیر نبود... 

**********

احساس پیری نکن عزیزم! من کنار تو دلم جوون میشه؛ مگه میشه تو زمستون باشی ولی من بهار رو توی چشمای تو ببینم؟!

۱. اردیبهشت همیشه ماه خاص و محبوب من بوده، شاید این سال‌های اخیر بیشتر از همه‌ی عمرم؛ حیفم میاد اردیبهشت شروع شده باشه و من اینجا چیزی ثبت نکرده باشم!

 

۲. این روزها احساس اقتداری که از تعجب و دستپاچگیِ آمریکا و اسرائیل و شبکه‌های ضد ایرانی بعد از دفاع مشروع ایران، بهمون دست داده، وصف‌نشدنیه؛ اونجوری هم که در جواب اون دفاع، خودشون رو به سخره گرفتن باعث شد بیشتر حس اقتدار کنیم؛ سعی کردم این حس رو توی ذهن کلوچه و فندق هم پررنگ‌تر کنم؛ امیدوارم همین‌طور مقتدرانه نابودی اسرائیل غاصب رو به چشم ببینیم...

 

۳. گرفتاری‌هایی که باعث شده بودن، اضطراب و دلواپسی ته دلم چنگ بندازن، خیلی راحت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، رفع شدن و الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر ساده از کنار این رفع‌شدنِ عاملِ دلواپسی گذر کردم؛ چقدر بی‌تفاوتانه به این قضیه نگاه کردم؛ توی یه جمله بگم، چقدر قدرنشناس و ناشکر بودم! انگارنه‌انگار که مشکلی حل شد، گره‌ای باز شد، اندوهی برطرف شد... حس می‌کنم جوری رفتار کردم که انگار روتین این بوده که به‌زودی رفع و رجوع بشه و غیر از این انتظار نمی‌رفته! ولی آرامش! یادت نره چه لحظاتی توی اوج استیصال بهت گذشت! پس شکرش کو؟!

 

۴. بعضی از حس‌ها هستن که اونقدر ناب و خالصن که نباید حتی دوباره بهشون فکر کنی؛ اونقدر زیبا بودن در لحظه‌ی ظهور که اگر بارها و بارها اون لحظه رو توی ذهنت تجسم کنی بازم نمی‌تونی عیناً بهش بپردازی؛ از این حس‌ها حرف نزن، بذار توی صندوقچه‌ی دلت همینطوری قشنگ و ناب باقی بمونه؛ البته که خیلی حیفم میاد که احتمالاً گرد فراموشی روش پاشیده بشه، اما هیس! ازش حرفی نزنی بهتره...

 

۵. توی مسیری قرار گرفتم که قدم‌های مورچه‌ایِ هدفمندم دارن کمی نتیجه‌بخش میشن؛ همزمان که حس خوبی می‌گیرم، احساس ترس و مسئولیت بیشتری هم می‌کنم و همین ادامه‌ی کار رو برام سخت‌تر و درعین‌حال شیرین‌تر می‌کنه؛ چقدر نوشتن ازش سخته، انگار حق مطلب رو نمی‌تونم ادا کنم...

 

۶. این سال‌ها، سال‌هاییه که نقش من توی رفت‌وآمد به کلاس‌های متفرقه‌ی بچه‌ها خیلی خیلی پررنگ‌تر از آقای یاره که بخاطر مشغله‌ی زیادش هست؛ بعضی روزها واقعاً برام سخت میشه و حوصله‌اش رو ندارم ولی سعی می‌کنم به خودم یادآوری کنم که این سال‌ها و این سن بچه‌ها خیلی زود می‌گذره و فقط خاطره‌ای ازش باقی می‌مونه؛ خاطره‌ای دور و دست‌نیافتنی! سعی می‌کنم اوقات منتظر نشستن برای تموم‌شدن کلاس‌هاشون رو برای خودم تا حد امکان مفید کنم. این مفیدبودن گاهی خوندن کتابه، گاهی خوندن سهم قرآنم، گاهی تلفن‌های ضروریم و احوال‌پرسی‌ها و گاهی هم هیچی نیست جز نگاه‌کردن به طبیعت اطراف و آسمون قشنگی که توی این فصل به‌طور خاص دلبری می‌کنه؛ بله به‌نظر من حتی این مورد آخری هم به‌نوعی مفیدبودنِ لحظه است، اگر نیست پس چرا بعدش پر از حس خوب و شکرگزاری میشم؟!

 

۷. گاهی حالم خیلی خوبه و سرم پر از کلمه است و می‌خوام زودتر خالی‌شون کنم؛ گاهی هم حالم باز هم خیلی خوبه و اتفاقاً حرفی هم برای گفتن نیست، تنها فرقش با مورد قبلی اینه که اینجور مواقع نمی‌خوام کلمه‌ها رو جایی ردیف کنم و جمله بسازم و دقیقاً همین بی‌کلمگی برام آرامش‌بخشه؛ مواقعی هم هست که غمگینم، عصبانی‌ام، شاکی‌ام و... و زیر آوار کلمات دووم نمیارم، برای همین هم خودمو از اون زیر می‌کشم بیرون و نجات میدم؛ در مقابلش مواقعی هست که افسردگی هجوم میاره و کلمه‌ها ازم فرار می‌کنن و نمی‌تونم برای بروز احساساتم توی قالب کلمات، تمرکز‌ کنم و نتیجه‌اش میشه ننوشتن و ثبت‌نکردن! به‌هرحال همه‌ی این‌ها من هستم و همشون در کنار هم یه آدمیه که پشت این نوشتن‌ها و ننوشتن‌ها داره زندگی‌شو می‌کنه...

 

۸. تلاش کنیم این شعر سهراب رو زندگی کنیم؛ می‌دونم گاهی نشدنی میشه انگار، خودمم گاهی اینطوری‌ام ولی به تلاشش می‌ارزه قطعاً: 

تو به آیینه، نه! آیینه به تو، خیره شده است

تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه‌ی دنیا، که چه‌ها خواهد کرد

گنجه‌ی دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته‌های فردا، همه ایکاش ایکاش

ظرف این لحظه، ولیکن خالی است

ساحت سینه، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید، درِ این سینه بر او باز مکن

تا خدا، یک رگ گردن باقی است، تا خدا مانده، به غم وعده‌ی این خانه مده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۱. پای بیماریِ بچه‌ات که در میان باشد، کارهایی از تو برمی‌آید که بعد از انجامشان، از خودت متعجب می‌شوی! انگار یک قدرت بیرونی تو را هل می‌دهد و نیرویی فزاینده پیدا می‌کنی برای رفع و رجوع کارها و پیگیری‌های بیماریِ عزیزدلت...

نگرانی به دلم چنگ می‌اندازد اما آن قدرتی که درونی نیست و بیشتر بیرونی بنظر می‌آید، نمی‌گذارد کم بیاورم؛ درست است گاهی پیش خودم و گاهی هم بلندبلند غرغر می‌کنم از بروبیاها و مریض‌داری‌ها و داروخوراندن‌ها و... اما می‌دانم که گذراست و خیلی زود پیش وجدان خودم شرمنده‌ام؛ شرمنده بابت رنجی که در برابر رنج خیلی‌ها بسیار بسیار ناچیز است و خم به ابرو نیاورده‌اند و من اینقدر زود دارم کم می‌آورم...

چه کنم که مادرم و دل‌نازک و نگران... خب البته این علائم نگرانی هم داشت و دارد، تا دوره‌‌ی داروها تمام شود و پیگیری‌ها را ادامه دهیم، ببینیم عاقبت چه می‌شود... توکل به خودش

خدایا به همه‌ی بچه‌ها سلامتی و به پدر و مادرها قوت و توان بده🤲🏻

 

۲. کلوچه جانمان برای اولین‌بار می‌خواهد در مراسم اعتکاف مسجد محل که مخصوص نوجوانان است، شرکت کند؛ از هفته‌ی پیش ذوقش را داشت و مدام روزشماری می‌کرد؛ امشب باید وسایلش را آماده کنم :) تابحال دور از ما جایی نبوده؛ حس می‌کنم چقدر دلم برایش تنگ می‌شود؛ دیگر کم‌کم بزرگتر از اندازه‌ی آغوشم شده و وقتی در آغوشش می‌گیرم، زیر گوشش می‌گویم: «تو کِی اینقدر بزرگ شدی؟!» البته مواقع نماز می‌توانیم برویم و ببینیمش؛ حالا جنگ و جدل‌های کلوچه و فندق سه روزی آتش‌بس می‌شود :) این سه روز گریه‌های گاه و بیگاه فندق، علتی غیر از اذیت‌های کلوچه خواهد داشت ولی از الان می‌دانم که فندق خیلی دلش برای کلوچه تنگ خواهد شد...

۳. این روزهای بعد از رفتنِ جوانه دوباره قدم‌های مورچه‌ای هدفمندم را از سر گرفته‌ام و به هر دری می‌زنم اما دوباره و دوباره به دلایل متفاوت به درِ بسته می‌خورم؛ می‌دانم تا زمانی که دریچه‌ای باز شود به رویم، باید صبوری کنم و من این را خوب بلدم اما گاهی از اینکه این کار، کار مداومی نیست که بتوانم روی اندک درآمدش حساب کنم بلکه باری از روی دوش آقای یار بردارم، کفری‌ام می‌کند اما باز هم امید و توکلم به خود اوست که این روزها به جدّ می‌توانم بگویم امدادهای غیبی باعث می‌شود درنمانیم و قرض و بدهی و اجاره را بپردازیم! شیطان هم بیکار نمی‌نشیند، می‌نشیند درِ گوشم به پچ‌پچ کردن و کندوکاو گذشته‌ها و پررنگ‌کردنِ حسرت فرصت‌سوزی‌های ریز و درشتم اما این را هم یاد گرفته‌ام که زود از شرّ این کندوکاوها و بیرون‌ریختنِ صندوقچه‌ی گذشته‌ها، خلاص شوم و برگردم به زمان حال! این سال‌ها یاد گرفته‌ام برای برآورده‌شدن حتی نیازهای خیلی ضروری‌مان صبوری به خرج دهم و زود اعلامش نکنم و یک‌جوری به تعویق بیاندازم؛ چقدر هراس دارم از شرمنده‌کردنِ آقای یار خدا می‌داند و بس! 

۱. دلم زیارت می‌خواد... یهویی و بی‌مقدمه‌چینی...

۲. دیروز اتفاقی افتاد که داغ دلم تازه شد و برای چندمین بار رفتنِ جوانه برام تداعی شد، ولی خداروشکر خیلی زود حالم خوب شد... راستش خیلی امیدوارم به روبراه شدن شرایط جسمیم بعد از رفتنِ جوانه... یه جورایی حس می‌کنم به لطف خدا، تسلط ذهنم روی جسمم خوبه و این دوتا خیلی بهم مرتبطن... امیدوارم خدا کمک کنه که کارم به جاهای باریک نکشه که اگر هم کشید، اگرچه می‌ترسم یا شاید بهتره بگم وحشت دارم ولی باز هم الحمدلله، باید بپذیرم... رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست؛ می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست...

۳. آقای یار حضورت رو خیلی پررنگ حس کردم توی این مدت، شاید حضور فیزیکیت و کمیتش مثل قبل بود ولی کیفیتِ حضورت به شدت بالا رفته و این برای من خیلی انرژی‌بخشه؛ ممنون که درک می‌کنی و انتظار زیادی ازم نداری. وقتی خسته و‌ کوفته از سرکار برمی‌گردی کاملاً مشخصه که تلاش می‌کنی در برابر من که انرژیم در برخورد و سروکله‌زدن با کلوچه و فندق نزدیک به صفر شده، پرانرژی باشی و همین برای من خیلی ارزشمنده...

۴. خدای خوبم هرچقدر به روزهای گذشته نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم، فقط جنبه‌های مثبتش به نظرم میاد و مدام میگم اگر اینطور شده بود... اگر اونطور شده بود... برای مقدراتت در رفتنِ جوانه هر چیزی غیر از این اتفاق می‌افتاد، بی‌شک خیلی خیلی سخت‌تر و تلخ‌تر و غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شد برام، باز هم شکرت...

۵. توجه و محبت دیگران به من توی این روزهای حساس بعد از جوانه، خیلی خیلی بیشتر از حدیه که بهش نیاز دارم... نمی‌دونم چه‌جوری بگم اما گاهی اینقدر عادی و طبقِ معمول پیش میره شرایطم که برای خودم هم این سریع‌برگشتن به روالِ عادی و کنترل‌داشتن روی اوضاع تعجب‌آوره... بهرحال اطرافیان محبت دارن و من هم باید بیشتر مراقب خودم باشم... گاهی هم باید ازشون کمک بگیرم.

۶. امروز به این فکر می‌کردم که اوایلِ اومدنِ جوانه به خانه‌ی دلم❤️ و حتی قبل از اون، چقدر تردید و ترس و دودلی می‌اومد سراغم بابت اینکه آیا از پسِ این اتفاق و تغییر بزررررگ توی زندگیم برمیام یا نه و گاهی شجاعتم خیلی می‌رفت زیر سؤال!! ذکر و دعای روز و شبم این بود که خدایا بهم قدرت بده و شجاعم کن برای ادامه... بعدش این اتفاق افتاد و تقدیر الهی در ازدست‌دادنش بود... حالا حس می‌کنم اون قدرت و اون شجاعت و اون چیزی که همیشه توی این مدت دلم می‌خواست داشته باشم رو دارم و انگار این میسّر نمی‌شده مگر از همین روش و از همین مسیری که پیش‌روم قرار گرفت... و من چقدر حس می‌کنم بزرگ‌تر شدم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۱. دیروز به کمک بچه‌ها یه آدمک استکبار طرح کاریکاتورِ جناب بایدن خان🤪 ساختیم، بامزه شد. استعداد نقاشی و کاریکاتورم از بچگی خوب بوده اما وقتی بچه‌ها ازم تعریف می‌کنن، نمی‌دونم چرا اینقدر بیشتر از همیشه و تعریفِ هرکسی به دلم می‌شینه! :) کلوچه امروز آدمک رو برده بود مدرسه برای شرکت توی مسابقه‌ی آدمک‌های استکباری و خیلی ذوقش رو داشت که برنده بشه؛ برنده هم شد :)) آخر مراسم هم آدمک‌ها رو آتش زدن... به امید خشک‌شدنِ ریشه‌ی استکبار...

۲. خب جوانه جان! می‌بینی که دارم میرم به سمت اینکه یه رژیم غذایی برای پایین اومدنِ قندخونم بگیرم؛ فشارخون که قبلاً گلِ خرزهره‌ی روییده در این بستان بود، حالا به سبزه‌ی قندخون نیز آراسته شده!! :)) ولی بیخیالِ بیخیالم، یعنی یه جورایی خودم رو سپردم به جریانِ آب و دارم میرم جلو ببینم چی در انتظارمه!! فقط آزمایشات پی‌درپی و رفت‌وآمدش خسته‌ام می‌کنه ولی بهرحال چیزی نیست که پشت‌گوش بندازمش... شیرین‌عسل یادت باشه که قندِ من رو بردی لب مرزِ خطر!! یکی طلبت :))

۳. قصد کردم از امروز صبح‌ها رادیو تلاوت رو بذارم تا یکسره برای من و جوانه، آیه‌های نور رو تلاوت کنه، بلکه قلبم آروم بگیره و قلبش آروم بگیره...

۴. آقای یار خیلی فکرش مشغوله و بار مسئولیتی که روی دوشش هست، داره فرسوده‌اش می‌کنه، گاهی حس می‌کنم من با دل‌روشنی و بیخیالی و فکرنکردن‌هام انگار خودمو از زیر بار اینهمه فکر و فرسودگی بیرون کشیدم و نباید اینطور باشه؛ من فقط دلم روشنه و امیدوارم ولی گاهی حتی از امیدواری خودم ناراحتم و فکر می‌کنم نکنه فقط خودمو زدم به اون راه! ولی بعد به خودم میگم هردو این بار رو به دوش داریم، منتها روش من با اون فرق می‌کنه، همین...

۵. الان جوانه گوشه‌ی خیلی خیلی کوچیکی از دنیای درونم رو اشغال کرده؛ شاید چیزی در حدود ۶ سانتی‌متر کمتر یا بیشتر؛ به همین کوچولویی و توی همین گوشه‌ی دنج کوچیک، بی‌خبر از دنیای بیرون و درحالی‌که نزدیکانش چیزی از وجودش، حضورش و تپیدنِ قلبش، نمی‌دونن! قدم اولش در دگرگونیِ دنیای بیرون این بوده که همه‌ی فکر و ذهن من رو اشغال کرده و همزمان تغییرات بزرگی توی جسمم ایجاد کرده؛ شروع خوبی بوده؛ اذیت چندانی نداشته؛ ادامه‌ی راه شاید صعب‌العبور باشه اما غیرممکن نیست و من کسی نیستم که کم بیارم؛ اعلام حضورش به نزدیکان شاید چالش‌برانگیز باشه و گاهی فکرم رو بدجور درگیر می‌کنه اما امید توش هست، مهر توش هست، خوشحالیِ کلوچه و فندق توش هست که نمی‌دونم چرا این‌روزها بی‌هوا و بدون مقدمه، حرف از نوزاد و بچه‌ی کوچیک و دل‌خواستنیِ همیشگی‌شون می‌زنن، مثل امروز صبح که موقع لقمه‌خوردن، فندق یهو گفت مامان من خیلی خیلی بچه کوچولو دوست دارم، دختر و پسر هم فرقی نداره :)) و همین گفتگو رو کلوچه چند وقت پیش با من داشت درحالی‌که دل‌خواستنی‌ش خواهر کوچولو بود :))

۶. همگان به جست‌‌وجوی خانه می‌‌گردند

من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم

بی‌‌انتها برای رفتن

بی‌‌واژه برای سرودن

و آسمانی برای پروازکردن

عاشقانه اوج‌گرفتن

رهاشدن

«سید علی صالحی»


+ مرحله‌ی پنجم پویش کتابخوانی داره شروع میشه؛ این‌بار کتاب حول محور موضوعِ داغ این روزها یعنی فلسطین هست. کتاب «۱۰ غلط مشهور درباره‌ی اسرائیل» انتخاب شده. اگر مایل هستید به این پویش هم‌خوانیِ کتاب بپیوندید (اینجا)

1. امروز از اون روزهاست که نیمچه آفتابِ پاییزی به زور داره خودنمایی می‌کنه و می‌خواد بگه منم هستم. پای لپ‌تاپ نشستم، پرده رو کنار زدم تا نور بپاشه توی اتاق و لای پنجره رو هم باز گذاشتم تا از خنکیِ بی‌رمقِ پاییز کیفور بشم... مثلاً دارم از خلوت و سکوت خونه استفاده می‌کنم و مثلاًتر پای کاری نشستم که هفته‌ی بعد مهلتِ تحویلشه، ولی فکرم و مغزم همه‌جا سرک می‌کشه و تمرکز نداره؛ حتی نمی‌تونم افکارم رو بنویسم چون یه جا بند نمیشه تا افسارش رو به دست بگیرم... 

با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگی‌ها... 

در هوایت دل گسستم از همه دلبستگی‌ها...

2. گاهی حس می‌کنم کلامم با بچه‌ها زیادی تنده، انگار همش از روی خستگی و بی‌رمقی دارم باهاشون حرف می‌زنم و خیلی هم بده که اون لحظه متوجهش نمیشم تا لحنم رو عوض کنم بلکه کمی بعد حسش می‌کنم که دیگه کار از کار گذشته؛ اونقدر ناراحت میشم از خودم که به جوانه میگم تو چه جوری منو دیدی و انتخاب کردی که بیای پیشم؟! 

3. به وضوح محکم‌تر و به وضوح شکننده‌تر - به وضوح قوی‌تر و به وضوح ترسوتر - به وضوح صبورتر و به وضوح بی‌قرارتر... جوانه ببین که حضورت، وجودم رو جمع اضداد کرده... الهی شکرت... تازه توی اوج ضعفم، خوراکی‌های ضعف‌آور حالم رو بهتر می‌کنن، چیزی که تابحال تجربه نکرده بودم، اینم صدقه‌سریِ خودته :)

4. هنوز هیچکس از حضور جوانه توی خانواده‌هامون خبر نداره؛ توی خانواده‌ی خودم یه چالش‌هایی ممکنه پیش بیاد بعد از رونمایی :) چالش کوچیکی هم نیست، البته از نظر خودم و نه آقای یار؛ راستش هم هیجان‌زده‌ام هم می‌ترسم؛ فعلاً موکول کردیم به بعد تا ببینیم چی میشه؟

5. عصر، عصرِ رخ‌نماییِ رسانه‌های بی‌شاخ‌ودم و سوادِ رسانه‌ای اکثریتِ مردم، بلانسبتِ من و شما، صفر یا حتی کمتر از صفر!

◾پاییز اومد و از ورود شگفت‌انگیزش به زندگیم چیزی ننوشتم، سرمای دلچسبش رو ریخت توی خیابون و کوچه و خونه‌ام و چیزی ازش ننوشتم، رنگ سبز رخسار درخت رو دگرگون کرد و دارم لحظه‌به‌لحظه حظ می‌برم از این قابِ هرگوشه‌یه‌رنگ و چیزی ازش ننوشتم، انتظارِ فرش‌شدنِ زمین از سخاوت درخت رو می‌کشم و چیزی ازش ننوشتم؛ آره خلاصه، موضوع نقاشی خدا این‌بار پاییزه و چه زیبا نقش بر جان زمین و طبیعت می‌کشد :))

◾جوانه‌ جانم تو این توانایی رو داشتی که به لطف خدامون، خیلی لطیف و نرم و بی‌صدا، پاییز و زمستونِ ۴۰۲ و به دنبالش نیمی از بهار ۴۰۳ی من رو دگرگون کنی؛ منم اما این توانایی رو دارم که به لطافت و نرمی و بی‌صدایی از این فصل‌های متحول‌شده‌ی دوست‌داشتنی عبور کنم! :)) (اسمش  رو اینجا تا اطلاع ثانوی می‌ذاریم جوانه🌱)

◾بعدازظهرهای پاییزیِ من با سروکله‌زدن‌های شیرینی با فندقِ کلاس‌اولی می‌گذره؛ فعلاً خوب پیش میره اوضاع و چالش خاصی باهم نداریم، هرزگاهی بهش میگم «تلاشت ستودنیه!» میگه «تلاشت ستودنیه، یعنی چی؟!» میگم «یعنی تلاشت دست‌زدن داره، تشویق داره» بعد ذوق می‌کنه و می‌خنده و به کلوچه میگه «من تلاشم ستودنیه!» :))

◾همون روز اول مدرسه، کلوچه شد نماینده‌ی کلاسشون. یه گردنبند آیت‌الکرسی معلم انداخته گردنش و قراره هرکسی نماینده میشه این گردنبند رو تا آخرِ زمانِ نمایندگیش داشته باشه و بعد به نفر بعدی تحویل بده؛ خوشم اومد، حرکت قشنگی بود! :)) 

◾امسال انرژیِ خوبی از شروع سال تحصیلی گرفتم، هرچند مشغولیت‌های فراوونی برام پیش اومد و هنوزم در جریانه، هرچند دردها طبق روالی که قبلاً هم از سر گذروندم سفت و سخت پابرجاست، بردن و آوردنِ کلاسِ متفرقه‌ی بچه‌ها هم فعلاً با منه و نتونستیم کاریش کنیم! خلاصه که جوانه‌مون، یه مامان فعال رو داره تجربه می‌کنه (الحمدلله، لاحول‌ولاقوة‌الابالله)، چیزی که کلوچه و فندق در زمانِ جوانگی‌شون از مامانشون ندیدن :)) 

خدایا توان و قوت مضاعف بهم بده❤️

 

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود؛ انگار دلم هم نمی‌خواهد بنویسم! فقط خواستم بنویسم، من اینجای زندگی‌ام ایستاده‌ام، زندگی در جریان است، گاه مرا با خود می‌برد و تا به خودم بیایم می‌بینم که ناآگاهانه وسط معرکه یکه و تنها ایستاده‌ام و فقط آن نور قابل‌توجه در قلبم است که راهم را همچنان روشن نگه می‌دارد و گاه پر از روشنی و پر از توجه و پر از آگاهی نسبت به وقایع و دور و اطرافم روزگار می‌گذرانم...

 

۲. تردید بین خواستن و نخواستن، بین جنگیدن و آسودگی‌را‌برگزیدن، بین قدم‌درراه‌گذاشتن و پاپس‌کشیدن، بین انتخابِ ساحل آرامش و دریای متلاطم همیشه جنگ درونی من بوده است؛ من آنقدر راحت‌طلبم که حتی وقتی قدم‌درراه‌گذاشتن را انتخاب می‌کنم با همه‌ی وجود همه‌چیزش را نمی‌پذیرم و اگر شرایطی پیش بیاید که جنگی در کار نباشد و آسوده باشم، در دل «آخیشِ» ریزی می‌گویم که فعلا وقتش نبود، بماند برای بعد؛ در صورتی که فکر می‌کنم اگر این راه را انتخاب کردم باید برای نیفتادن در دل جنگ، غصه هم بخورم!...

 

۳. برای بچه‌ها خوشحالم، برای موفقیت‌شان در دل ذوق می‌کنم و در ظاهر به رویشان می‌آورم و در نهان برای عاقبت‌بخیری‌شان دعا می‌کنم؛ با همه‌ی کاستی‌هایم، با همه‌ی نقص‌هایم در تربیت بچه‌ها، حس می‌کنم تا حد توانم در کنارشان هستم و برای بهتربودنم تلاش می‌کنم...

 

۴. این روزها روزهای دوی ماراتنِ من در زندگیست، یادم نمی‌آید هیچ‌موقع در زندگی آرزو کرده باشم کاش یک روز بجای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعته بود! و این به خاطر قبول مسئولیت‌هایی خارج از نقش همسری و مادری من است، همان مسئولیت‌هایی که باعث می‌شود وقتی در نقش‌های زندگی‌ام هستم بیشتر حواسم را جمعِ هرچه‌بهتر بازی‌کردنِ نقشم کنم...

 

۵. حاجتی داری که مادی نیست اما برآورده نمی‌شود، که مربوط به زندگی خودت نیست و به زندگیِ عزیزدلت مربوط است که به زندگی تو گره خورده، که دیگر نمی‌دانی باید برای برآورده‌شدنش چه دعایی بخوانی، چه چله‌ای برداری، چه کلماتی بر زبان بیاوری، اصلاً به او چه بگویی، چطور بگویی، چه کار کنی که بفهمد چه بر تو می‌گذرد و دم نمی‌زنی؟! آن‌وقت ناامید می‌شوی و فکر می‌کنی دیگر نمی‌شود، دیگر تمام شد، دیگر نمی‌توانی و قرار نیست حتی روزهای برآورده‌شدنش را توی ذهنت تصور کنی؛ محال است... این حال این روزها، شاید ماه‌ها، شاید هم سال‌های من است که حسابش از دستم در رفته و تو نمی‌دانی...

۱. امسال ماه رمضون رو بعد از مریض‌داریِ بچه‌ها، با کسالتِ اندکی شروع کردم و خوش‌خوشانم بود که توانایی روزه‌گرفتن رو دارم و با رسیدگی به خودم از افطار تا سحر و خوردن دم‌نوش‌ها و بخوردادنِ مکرر و داروها و... می‌تونم روزه‌هام رو بگیرم؛ اما یهو به خودم اومدم و دیدم که بیماریم غلبه کرده و دیگه نمی‌تونم ادامه بدم؛ برای همین چند روزی توفیق روزه‌داری نداشتم؛ هرچند با روزه‌نگرفتن هم داشتم اطاعت امر خدای خوبم رو می‌کردم اما کیه که ندونه وقتی ماه رمضونه و تو نمی‌تونی روزه بگیری، چقدر دلت می‌گیره و حسرت لحظات سحر و افطار رو به دلت داری؛ خداروشکر برای سلامتی و تندرستیِ دوباره...

 

۲. زود می‌گذره... همیشه زود می‌گذره... اولش که می‌خوای واردش بشی، از ذوقِ یک‌ماه مهمونیِ خدا توی آسمونا سیر می‌کنی ولی بعد اینقدر زود می‌گذره که یهو به خودت میای می‌بینی نیمی ازش رو پشت‌سرت گذاشتی و عن‌قریبه که نیمه‌ی باقی‌مونده‌اش هم عین نیمه‌ی اول مثل برق و باد بگذره و تو فقط مات و مبهوتِ گذرِ زودهنگامش بشی...

 

۳. همیشه رادیو ایران بلااستثناء دعای سحر رو با صدای استاد صالحی پخش می‌کرد، ولی امروز سحر، دعا با صدای نوستالژی استادِ دیگه‌ای پخش شد که اسمشون رو یادم نیست؛ آقای یار میگه صالحی یه چیز دیگه‌ست؛ همینقدر براش مهمه که نشست موج‌های رادیو رو اونقدر بالا و پایین کرد تا شبکه‌ای رو پیدا کنه که استاد صالحی دعای سحرش رو بخونن؛ سحر امروزمون هم مزیّن به نوای استاد صالحی شد از رادیو ورزش :)

 

۴. آشپزی دو سه ساعت مونده به افطار برام لذتبخشه؛ گاهی همزمان دو نوع غذای مختلف رو برای افطار و سحرِ فرداش دارم آماده می‌کنم؛ این کار رو فقط یک ماه از سال انجام میدم و اونم ماه رمضونه؛ اوقاتِ غیر ماه رمضون، اکثراً یک وعده غذا می‌پزم و همون غذا رو در دو وعده می‌خوریم بجز مواردی که از سمت پادشاهان خونه دستور برسه و بخوام فست‌فود برای شام درست کنم :)

 

۵. دلم می‌خواد مهمونیِ افطاری بدم، کِی جور بشه خدا می‌دونه؛ فعلا دلم خوشه به سفره‌ی افطاری مسجد محل که قراره شب میلاد امام حسن (ع) پهن بشه و با همسایه‌ها و هم‌محله‌ای‌ها افطار کنیم؛ چقدر خوبه این دورهمی‌ها؛ چقدر به بچه‌ها خوش بگذره :)

 

۶. صبح از خونه می‌زنه بیرون و کمی بعد از افطار می‌رسه خونه؛ خسته و کوفته و دهان روزه؛ اما پشت در خونه روزی نیست که خنده روی لبش نباشه؛ من راحت توی خونه هروقت بخوام استراحت می‌کنم و می‌خوابم و قصه‌ی غصه‌دارِ ترافیک و متروی شلوغ آویزه‌ی روز و شبم نیست؛ اجرش پیش خدا قطعاً خیلی بالاست؛ خدا بهت قوت و سلامتی  و سربلندی بده آقای یار :)

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود، مغزِ معتاد به نوشتنم مدام دنبال سوژه و کلمه می‌گردد و خودش را به در و دیوار می‌کوباند اما دلِ چموشم، با بیخیالیِ تمام دستانش را زیر سر خوابانده و چشمانش را بسته و با پررویی لبخند می‌زند! همین می‌شود دستمایه‌ی نوشتنم تا مغزم بیکار ننشیند و بیش از این خودش را عذاب ندهد!

۲. این روزها دارم همزمان با زمان جلو می‌روم، نه پس افتاده‌ام و نه پیش و این برایم پر از آرامش است، همان چیزی که همیشه دنبالش بوده‌ام... اما کسی چه می‌داند که فردا هم آیا همینطوری هم‌گام با زمان هستم؟! شاید گوشه‌ای کز کرده باشم و زمان، فرسخ‌ها از من جلو افتاده باشد و من هم عقب‌افتاده‌ای از زندگی! شایدم نه! همه‌ی برنامه‌هایم را تیک زده باشم و دلم بخواهد هرچه زودتر زمانِ تیک‌خوردنِ برنامه‌ی بعدی فرابرسد اما زمان، لج کرده باشد و با بی‌محلیِ تمام، نگذرد که نگذرد! هرچه که باشد خوب است، فردا چه عقب‌افتاده از زمان باشم و چه از آن جلوزده و منتظرِ رسیدنش، هردو را پذیرا هستم؛ اصلاً باید همینطور باشد، گاهی عقب‌افتاده و گاهی هم جلوافتاده، تا من قدر حال الانم را بدانم و یادم نرود این هم‌گامی با زمان چقدر برایم ارزشمند است...

۳. همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم و سریال سقوط را می‌بینم؛ سریال سقوط را می‌بینم و همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم؛ تلخ است اما برایم خوب است؛ تلخی‌اش مرا از زندگی نمی‌اندازد بلکه به زندگی برمی‌گرداند و من چقدر از همزمانیِ این خوانشِ گروهی و دیدنِ این فیلم خرسندم!

۴. آهسته و پیوسته و گاهی هم ناپیوسته! کارهای خانه‌تکانی را انجام می‌دهم و از اینکه خودم را خسته نمی‌کنم از خودم راضی‌ام! باشد که تا آخر همینطوری بمانم و اواخر اسفند به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها نیفتم :)

۵. سال‌هاست حاجتی در دلم دارم که هرزگاهی برآورده می‌شود و منِ حاجت‌روا، ذوق‌زده برای آن بالاسری، شکل قلب می‌سازم و در هوا برایش می‌فرستم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم! ولی کمی بعد در مورد همان حاجت، دوباره برمی‌گردم به همان حالتِ حاجتمند! نمی‌دانم چه سرّی است؟! این افتان و خیزان شدن‌های من در مورد این حاجت گاهی خسته‌ام می‌‌کند؛ دیگر به زبانم نمی‌چرخد بس که اول و آخر دعاهایم بر لبم نشست! نکند قدرناشناس شوم و وقتی دوباره برآورده شد، ذوق‌زده نشوم و برای آن بالاسری، شکل قلب نسازم و در هوا برایش نفرستم و قربان‌صدقه‌اش نروم؟!

۶. وقتی برای مشورت با تو در مورد کارم، کاملاً گوش و چشم می‌شوی، برایم ارزشمند و لذت‌بخش است (حتی اگر خودم از قبل بهت تذکر داده باشم که شش‌دانگِ حواست را به من بدهی!)؛ تو خوب مشاوری هستی آقای یار :)

۷. به حق جاهای تابحال نرفته و کارهای تابحال نکرده و غذاهای جدیدِ تابحال درست‌نکرده! خداراشکر که این‌مدت از همه‌ی این تجربه‌ها در کوله‌بارم ریختم :)

هروقت دارچین می‌پاشم توی غذا، منتظرم صدای کلوچه و فندق بیاد که: «مامان حلیم پختی؟!» و من بگم: «نه عزیزم، این بوی دارچینه!» یعنی بوی دارچین براشون مساویه با حلیم!

دیشب هم موقع درست کردنِ نرگسی (تخم‌مرغ و اسفناج) وقتی طبق عادت همیشگی، دارچین می‌‌پاشیدم روش، چهره‌ی خندون فندق که داشت از کنار آشپزخونه رد می‌شد، بهم زل زد و با شوق گفت: «بوی حلیم میاد!» و وقتی گفتم بوی دارچینه و نرگسی داریم، دقیقاً اینجوری شد:😑

برم یکم بلغور گندم خیس کنم برای حلیم :))


میزبان خانواده‌ات بودیم؛ وقتی رفتن، مدام برای کارایی که وظیفه‌ام نبوده، چندین و چند بار در حضور بچه‌ها ازم تشکر کردی و حسای خوب به قلبم ریختی... چقدر بده که یادم نمیاد من کِی حسای خوب به قلبت ریختم؟! تو بگو...


گاهی از کاه، کوه می‌سازه؛ کلوچه رو میگم! و من میون سردرگمی که آیا این واقعاً برای او کوه بود یا کاهی که او کوهش کرده بوده، یهو عصبانی میشم... دوست ندارم با عصبانیتِ من قائله جمع بشه... این عذاب‌وجدانِ کوفتیِ بعدش بیخ گلومو می‌گیره و ول‌کن نیست!

آره دیگه، گاهی هم دیگه اسم آرامش برازنده‌ام نیست😔 اینو فقط خودم می‌دونم و خدا...


برای قدم‌های هدفمند مورچه‌ایم که هم به‌شدت علاقه دارم بهش و هم نیمچه‌درآمدی ازش نصیبم می‌شد، دوباره خوردم به بن‌بست، از هر راهی هم که میرم می‌بینم بازم بن‌بسته و چیزی که می‌خوام جور نمیشه... خیر در نظر گرفتمش ولی بازم ته دلم تغییر این روند رو می‌خواد... 

تا صبحِ قضا سهل و سهیلش به که باشد؟!

تا شامِ قدر رجعت و میلش به که باشد؟!

در بزمِ وصالش همه‌کس طالبِ دیدار

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد؟!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1. آقای یار، اینکه میون مشغله‌ی زیادِ این روزهات، وقت گذاشتی برای من و اون هدیه‌ی خوشگل و بی‌مناسبت رو برام انتخاب کردی خیلی خیلی بهم چسبید و خوشحالم کرد. چقدر بی‌مناسبت هدیه گرفتن از کسی کیف میده (به‌ندرت پیش میاد!)

 

2. بوی ترشی و سرکه توی خونمون پیچیده، بالاخره همت کردم و بعد از چندسال ترشیِ‌دیگران‌خوردن! رفتم موادشو خریدم و ترشی انداختم و بسی راضیم از خودم! طرفدار اصلیش هم خودمم‌ها ولی می‌خوام به در و همسایه و مامان و ... هم بدم :)

 

3. دیروز رفتم یه سر به خانوم همسایه زدم، یه خانوم مسن که خیلی خیلی دلنشینه، وقتم رو یک‌ربع بیشتر نگرفتا عوضش حال هردومون از این هم‌صحبتیِ کوتاه خوب شد! البته از حال خودم مطمئنم ولی چشمای خانوم همسایه هم همینو می‌گفت! تنبلی می‌کنم یا رودربایستی؟! نمی‌دونم ولی باید بیشترش کنم این سرزدن‌ها رو...  

 

4. تجربه‌های جدیدی داره برام اتفاق میفته که مربوط به قدمای کوچیک هدفمندم میشه... ببینیم نتیجه‌ی این تجربیات جدید چه خواهد شد؟!

 

5. یه وقتایی از بیکاری دست زمان رو می‌گیری و می‌کشی دنبال خودت، راه نمیاد که!!! یه وقتایی هم مثل الانِ من یکریز زیرلب میگی «خدایا به وقتم برکت بده!» بس که داره این زمان می‌دوئه و تو بهش نمی‌رسی!!! الانم من همش مثل قرقی دارم این‌ور اون‌ور می‌دوئم، حتی فاصله‌ی اتاق تا آشپزخونه رو گاهی! خلاصه اینکه خانومِ آرامش میونِ تجربه‌های جدیدش و جمع کردن بساط ترشی‌اش و دندونپزشکی‌رفتن و مهمونای آخرهفته‌اش و خرید و تمیزکاری‌های خونه (تمیزکاری اساسی خونه عقب افتاده!) و جلسه‌ی مدرسه‌ی فندق که دیروز به لیست کاراش اضافه شد تازه این وسطا دلش نوشتن می‌خواد و میاد اینجا که کلمات رو کنار هم بچینه و ثبتشون کنه! خسته نباشی دلاور، خداقوت پهلوون :)) 

 

6. گاهی دلتنگت میشم، حس‌های خوبی که بهم هدیه کردی رو از یاد نمی‌برم، رفیق روزهای «مهربونی‌های صیقل‌داده‌نشده»

1. کلوچه پریروز از مدرسه که اومد با ذوق اومده و میگه: «امروز سه تا اتفاق خیلی خوب افتاد مامان، یکی اینکه خانوم گفت من باادب‌ترین، باشخصیت‌ترین و درسخون‌ترین بچه‌ی کلاسم؛ دوم اینکه منو به عنوان نماینده‌ی کلاس انتخاب کرد و سوم اینکه وقتی خانوم اسمم رو به عنوان نماینده بلند اعلام کرد، همه‌ی بچه‌ها پاشدن و ایستاده برام دست زدن که این‌ کارو برای هیچ‌کس تا الان نکرده بودن آخه می‌دونی مامان من با همه دوستم!» (اینجا یه ذوقی ته چشماش بود که مگه می‌شد ببینم و ذوق نکنم😊) حالا دیروز اومده و میگه: «کلافه شدم از حرف‌گوش‌نکردنِ بچه‌ها! کلی اسم نوشتم و ضربدر جلو اسم‌هاشون زدم ولی انگارنه‌انگار همش باهم حرف می‌زنن و من حرص می‌خورم، خانوممون هم گفت می‌خواستیم ببریم‌تون اردو اینقدر شلوغ کردین که دیگه اردو‌ بی اردو!! اَه‌ه‌ه‌ه»😑 چه دغدغه‌های کوچیکی داره، بعضی‌وقتا بهش حسودیم میشه...

2. گاهی هم میشه که به درِ بسته می‌خوری! هی ریزریز پیش اومدی و با ذوق قدمای کوچیکِ هدفمند برداشتی، تلاش کردی و منتظرِ نتیجه نشستی اما یهو یه چیزی پیش میاد که مطابق میلت نیست و یهو همه‌ی تصوراتت رو بهم می‌ریزه، جا می‌خوری و حتی ممکنه بهت بربخوره اما اصلاً ناامید و متوقف نمیشی و به راه‌رفتن با همون قدمای کوچیکِ هدفمند بازم ادامه میدی و ته دلت میگی «خیره ان‌شاءالله» و همین یه جمله‌ی کوچولو موچولوی قشنگ صاف می‌شینه همون جایی از قلبت که داشت ترَک برمی‌داشت و شروع می‌کنه به ترمیم کردنش :))

3. نمی‌شد دندون خراب نمی‌شد؟! برای منی که چند ماه باید روی خودم کار کنم تا پامو توی دندونپزشکی بذارم، روی یونیتِ دندونپزشکی از ترس صدای تپش قلب خودمو خیلی نزدیک بشنوم، بوی نامطبوعش رو تحمل کنم، صدای چندش‌ناکش رو تاب بیارم، اینکه بعد از سه ماه دوباره باید برم تو فازِ راضی کردنِ خودم و البته مهم‌تر از اون جیبِ گرامی آقای یار، حالا خیلی نه ولی یکمی غر رو نیاز داره دیگه :((

4. ترکش‌های آنفولانزا هنوز دست از سرِ فندق‌مون برنداشته و بهتر دونستیم این هفته رو هم نره مدرسه تا توی ریه‌اش موندگار نشه! این بچه اینقدر ذوق و شوقِ رفتن به مدرسه رو داشت حالا با مدام مریض‌شدنش این ذوقشم کور شد طفلکی، ان‌شاءالله زودتر خوبه خوب بشه و بره مدرسه کنار دوستاش خوش بگذرونه؛ این یه هفته تو خونه فقط و فقط کاردستی درست کرد، صبح یکی و عصر هم یکی دیگه😏، نگم از کاغذخرده‌ها و اتاق پخش‌وپلا که اثراتش تا توی پذیرایی هم کشیده شده ولی نتایجش خوب شدن که نمونه‌هاش این و این و اینه :))

5. می‌خواستیم اینترنتی براش کفش بخریم، به خودش سپردیم که جستجو کنه و اونهایی رو که می‌پسنده جدا کنه تا بعد با مشورت آقای یار باهم تصمیم بگیریم؛ بعد اومدم می‌بینم یه‌سری از کفش‌ها رو اصلاً انتخاب نکرده میگم اینا هم که خوبن چرا اینا رو انتخاب نمی‌کنی؟! میگه بالاتر از فلان تومن اصلاً کفش نمی‌گیرم هرچقدرم خوشگل باشه!!!... تو کِی اینقدر بزرگ و عاقل شدی آخه کلوچه‌ی خوردنی :))

6. دلم یه دونفره‌ی حال‌خوب‌کن می‌خواد؛ مثلاً دوتایی شب بریم پیاده‌روی، دوتایی بریم کافه، دوتایی بشینیم فیلم ببینیم؛ اصلاً دوتایی بریم تو سرما سمبوسه‌ی داغ بخوریم، یادته؟ :)) از اون دوتایی‌هایی که دغدغه‌ی بچه‌ها رو نداشته باشیم... فعلاً که نمیشه پس بیخیال :)) 

7. دیروز که فندق رو برده بودم درمانگاه به یه خانومِ بچه‌به‌بغلِ مستأصل و دست‌تنها در حد توانم یه کمکی رسوندم و از اون آشفتگی بنده‌خدا خلاص شد (یادت باشه آرامش اینجا فقط می‌خوای از حس خودت بعد از اون کمک بگی نه اینکه برای اون کمکِ کوچولوی بی‌مقدار و ناچیز دور برِت داره و کارِ خوبت رو خدای‌نکرده بی‌اجر کنی!) قبل از اینکه به خانومه دست برسونم مدام خودمو جای او گذاشتم و سعی کردم شرایط سخت و تنها بودنش رو درک کنم و بنظرم رسید اگر من بودم توی این شرایط دلم می‌خواست یکی میومد به دادم می‌رسید درصورتی که هرکسی رد می‌شد فقط با تأسف نگاهش می‌کرد، بعدش منم همون کاری رو کردم که اگه خودم توی اون شرایط بودم دلم می‌خواست یکی برام انجام بده... اولش بهت‌زده نگام می‌کرد و متعجب بود که چه‌جوری می‌تونم این‌کارو براش بکنم، کاری که برای هرکس دیگه‌ای شاید کمی سخت و غیرقابل‌تحمل بود، اون فقط ابراز شرمندگی و تشکر می‌کرد، اون لحظه فقط از دلم گذشت که ازش بخوام دعام کنه؛ از حس خوبی که از دعاهاش گرفتم هرچی بگم کمه... حس خیلی خیلی بی‌نظیری بود اینکه خودمو جای دیگری گذاشتم و کاری که فکر می‌کردم خودم دوست دارم رو برای اون خانوم انجام دادم... گاهی میشه به راحتی کلی حس خوب و کلی دعای خیر رو بیاریم به خونه و زندگی‌مون، سرِ سفره‌مون؛ همین‌طوریه که گاهی ناباورانه چرخای یه زندگی سریع و بی‌نقص می‌چرخن نه؟! :))