من اینجا شهری رو میبینم و کشوری که دوستش دارم از عمق جان و دلم به درد میاد، گاهی اشک میریزم از حقهایی که ناحق میشه، گاهی حرص میخورم از عدلی که باید باشه و نیست، گاهی معترضم از مدیریتی که میتونست بهتر باشه، گاهی دلگیرم از همدلیای که نیست هیچجا و هممون منتظریم حقهای نگرفتهمون رو یهجایی از یکی (مهم نیست کی و چهجوری!) بگیریم اما مواقع خیلی زیادی هم به خودم میبالم که اینجام؛ کی میگه این جغرافیا رو در کنار کلمهی «جبر» باید گذاشت؟!!
بدیهیترین حقهایی که نبود و نیست و اعتراضها برای گرفتنِ همین بدیهیترین حقها شد عَلَم، شد بهونه، شد اصل که حتماً هم اصل بود و هست اما چطور رسیدن به این اصل هم مهمه دیگه و اینکه بعد از رسیدن به این اصلها چه اصلهای دیگهای رو از دست میدیم؟!!
راستشو بخوای ما هم همون بدیهیاتِ حق/حقهای بدیهی رو نداشتیم، هنوزم نداریم! ما هم هرماه بهسختی پول اجاره و خورد و خوراکمون رو با صرفهجویی و از ضروریات زدن (غیرضروریها پیشکش!) جور کردیم و میکنیم، مثلاً برای پوشاک خیلی محتاطانه خرج میکنیم فقط به ضرورت! یادم نمیاد کِی با دلخوشی یه خرید بدون دودوتاچهارتاکردن رفته باشم؟! از انگشتای دستم بیشتر شده بارهایی که جنسی رو برداشتم و بعدش با تردید بهش نگاه کردم و بعدترش اومدم گذاشتم سرجاش توی قفسه! گریهام میگیره از اینکه خریدکردن و چطور خریدکردن رو از یاد بردم، گاهی فکر میکنم با سیواندی سال سن چطور اینقدر کمتجربه و شایدم کلاً بیتجربهام؟! اصلاً جنسِ خوب و بد رو میشناسم؟! میدونم کجاها گرون میدن و کجاها ارزون؟! نه! شایدم بهندرت! چون همیشه از خریدهای غیرضرور که هیچ از ضروریها هم زدیم...
ما چوبِ فساد توی لایههای درونیِ سیستمها رو هم خوردیم... چی بگم که قصهی هفتاد مَن کاغذه که فقط خدا میدونه که توی این دوازده سال بعد از ازدواجمون چی به دل من و آقای یار گذشته و چه روزهایی رو دیدیم؟!
آره ما هم توی همین مملکت بدون ساندیسخوردن که با زیرآبمون رو زدن و چشم نداشتنِ بعضیا برای پیشرفت و ترقیمون، ولی مهمتر از همهی اینا با نخواستنِ اینکه دیگران برامون تصمیم بگیرن:
پای انتخابمون یا انتخابهامون ایستادیم؛
گریه کردیم؛ خون دل خوردیم؛ شک کردیم؛ اعتماد کردیم؛ ؛ ناامید شدیم؛ امید بستیم؛
سردارمون رو دادیم و غمش دلمون رو هزار تیکه کرد؛
دلمون از هواپیمامون که تو هوا پرپر شد، خون شد؛
دلمون از بنزینی که یهشبه گرون شد و مردمی که بهتزده به قیمتای نجومی دلاری چشم دوخته بودن که پلههای ترقی رو یکی پس از دیگری درمینوردید، خون شد؛
دلمون از بورسی که هممممهی مردم رو بهش فراخوندن و بعد وسیلهای شد برای اینکه جیب مردم رو خالی کنن، خون شد؛ دلمون که هیچ، زندگیمون رو هم پاش دادیم و سفرهمون تنگتر شد چون ما هم جزو همون مردم بودیم که اومدیم توی این راه و هنوزم که هنوزه داریم چوبش رو میخوریم!
دلمون از ازدستدادنِ مهساهامون خون شد؛
دلمون از کتک زدن و کشتن آرمانمون و رها کردنش گوشهی خیابون، خون شد؛
دلمون از ساچمهای که لب و چشم جوون معترضمون رو نشونه گرفت، خون شد؛
دلمون از داغی که قراره یه عمر، دل آرتینمون رو خون کنه، خون شد؛
دلمون حتی از شنیدن شعارهای عدهای از خودمون از پشت پنجرههاشون که اصلاً معلوم نیست چی میگن و به کی میگن و برای چی اونجا میگن، خون شد؛
دلمون از فحش و ناسزا و حرفای رکیک که به همدیگه میگیم، خون شد، به همونایی که تا دیروز کنارمون بودن و اگرم دوستشون نداشتیم اقلاً به چشم هموطن بهشون نگاه میکردیم ولی حالا اونا رو مقابل خودمون میبینیم و چون پوشششون رو نمیپسندیم وقتی از کنارشون رد میشیم به یه چشمِ دیگه بهشون نگاه میکنیم؛
ما دلمون خیلی خونه بچهها، هممون دلمون خونه اما این راهش نبود، این راهش نیست بچهها؛ اینطوری که هر روز دلمون بلرزه از توی خیابون اومدن، اینطوری که خون و جون دادن چه از اینطرفیها و چه از اونطرفیها بشه خوراکِ خبرها، اینطوری که هممممهی دنیا چشم بدوزن بهمون تا توی یه فرصت مناسب چتر بشن رو سرمون و دل بسوزونن برامون و یکی بشیم مثل همسایههامون... نه اینطوری راهش نیست، شما رو نمیدونم من یکی، حتم دارم که نیست... کاش میدونستم راهش چیه... کاش... ولی این نیست...
سکوت میکنیم، دم نمیزنیم، صبر میکنیم به امید روزی که این خاک رو آباد و از هر بندی آزاد ببینیم...
+ خیلی کلنجار رفتم با خودم برای نوشتن این پست! به خیلی چیزها غلبه کردم، خیلی نوشتم و پاک کردم تا این شد و اصلاً نمیدونم پشیمون میشم یا نه... فعلاً باشه اینجا تا بعد...
تفکرات آرامش
::
درددلنوشت
::
نوشته شده در دوشنبه, ۰۱/۸/۲۳، ۰۹:۵۳
توسط آرا مش