۱۵۰ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

شکوفه‌های صورتی و سفیدِ سیب روی شاخه‌ها دلبری می‌کنند، به آن طرف می‌نگرم و آسمان با ابر و آفتاب‌شدنش دلم را می‌برد، طوری که دوست دارم ساعت‌ها کنار پنجره‌ی بزرگ پذیرایی بایستم و منظره‌ی حیاط و باغچه و درختِ به‌شکوفه‌نشسته‌ی سیب و آسمانِ بهارِ دل‌انگیز را سیر تماشا کنم...

نفس عمیقی می‌کشم و دوست دارم عطر سرمست‌کننده‌ی شب‌بوهایی را که پدرِ همسر در راه‌پله‌ها گذاشته‌اند، به عمق جانم بکشم اما راستش این روزها حس بویایی‌ام بدقلقی می‌کند و با آرامشی که درلحظه زیست می‌کند، راه نمی‌آید! سروکله‌ام بهم ریخته و سینه‌ام سنگین است؛ صدایم هم البته دستخوشِ تغییراتی شده است :)

روزهای نخستین سالِ قشنگِ ۱۴۰۲ با دوردور کردنِ ویروسِ بدقلق در یک‌به‌یکِ عزیزانم و به مریض‌داری و شب‌بیداری گذشت و حالا هم چند روزی‌ست که نوبت به من رسیده :) 

همان روز اولِ شروع علائمم به خداجانم گفتم که مبادا طوری بیمار شوم که نتوانم از ماهِ زیبایت حظّ ببرم؟! مبادا لحظات دلبرِ سحر که مزیّن به نوای مرحوم صالحی از رادیوست را از دست بدهم؟! مبادا ضعفِ بیماری نگذارد تا اسماءالحسنی را که دقایق قبل از افطار به جانم می‌نشیند، درک نکنم؟! 

چقدر خوب صدایم را شنیدی همانطور که در قسمتی از دعای ابوحمزه‌ی ثمالی گفته‌اند: «...وَاسْمَعْ دُعائِى، يَا خَيْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ، وَأَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ...» (و دعایم را بشنو، ای بهترین کسی که خواننده‌ای او را خوانده و برترین کسی که امیدواری به او امید بسته...) و منِ فراموشکار چقدر زود فراموش می‌کنم که شنونده‌ی هر دعایی، تو هستی و خیلی زود مصر می‌شوم که خلق صدایم را بشنوند و حتی دیده شده که دل بسته‌ام به شنیده‌شدنِ صدایم توسط آن‌ها...

تا گل روي تو ديدم همه گل‌ها خارند

تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند

(سعدی)

حالا روزهای اوج بیماری را به لطفِ آن شنوای بینا گذرانده‌ام، از افطار تا سحر طوری به خودم می‌رسم که جسم مبارک آخ نگوید و راه بیاید و روح حساسم را یاری دهد، خداوکیلی هم خوب راه آمده تا الان! خداروشکر که شدت بیماری آن‌قدری نبود که نتوانم از ماه رمضان فیض ببرم.

به امید سلامت جسم و روح و همت بلند و ثبات قدم...

التماس دعا🌺

دل و روده‌ی یخچال فریزر بیرون ریخته شده و تمیز و مرتب و شسته‌شده رفته سرجاش...

بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها مست‌کننده‌ست...

یه تغییر دکوراسیون باحال توی پذیرایی دادم، اونم تنهایی و با کشیدن و هل‌دادنِ چندتا وسیله‌ی سنگین روی سرامیکا و اینطوری حالم رو اساسی خوب کردم؛ اصلاً ازقبل براش نقشه کشیده بودم که میز تلویزیون رو جایی قرار بدم که از توی آشپزخونه هم دید داشته باشه تا دیگه راحت باشم و با شنیدنِ صدا و جلب‌شدنِ نظرم یا نه اصلاً وقتای تنهایی فیلم‌دیدن، یهو نخوام از توی آشپزخونه بدوئم بیرون ببینم توی اون چهارگوش چه خبره؟!!

آخیش! راحت شدم؛ چقدر تغییر دکوراسیون هرچند کوچیک حالم رو دگرگون می‌کنه!...

زیرلب میگم «حوّل حالنا الٰی احسن الحال»...

کمی قبل منتظرِ شسته‌شدنِ دور بعدیِ پرده‌ها نشسته بودم تا بیان بیرون، موقع فروکردنِ گیره تو جونشون، قلقلکشون بیاد و بخندن و بخندم؛ بعدش یه کولیِ اساسی بدم بهشون و بندازمشون روی دوشم و برم روی بالاترین پله‌ی نردبون...

اون بالا حس خوبی دارم؛ بالای بالائم؛ از پنجره پایین رو که نگاه می‌کنم، جایی بالاتر از درخت‌های توی کوچه‌ ایستادم، یه سار همون موقع، چند متر پایین‌تر، زیرِ پام، از روی شاخه‌ی کاج سبز، بال‌هاشو باز می‌کنه و میره دوردست؛ میوه‌های قهوه‌ای‌رنگِ مخروطی که زیر نور آفتاب انگار اسپری براق‌کننده بهشون پاشیده باشن، بهم چشمک می‌زنن اما من تا اون دورها چشم از سار برنمی‌دارم...

شیشه‌ها رو پاک می‌کنم و میزبانِ آفتاب شفاف‌تری توی فضای کوچیکِ اتاق میشم، آفتابی شفاف‌تر و بوی خوشی که از لای پنجره‌ی نیمه‌باز خودشو بی‌اجازه چپونده توی اتاق!...

بوی زندگی پیچیده توی دماغم و با هیچ فکر و خیال منفی و غمگینانه‌ای نمی‌تونم ازش فرار کنم!...

منم خودمو می‌پیچونم توی زندگی تا فکر فرار به سرش نزنه :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمه‌ی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بی‌اختیار میچکه پایین و میشه هق‌هقِ بی‌صدا...

میگه: دیدمت! همه‌جا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!

 

من که اینجا بودم...

دلم... اونجا به زیارتت اومده...

چقدر چسبید به دلم...

 

ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...

 

گاهی دور و برم رو نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر خلوته... چقدر هیچ‌کس نیست!

گاهی خودمو به گروه‌های مختلف نزدیک می‌کنم، مثلاً گروه مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها، گروه همسایه‌ها، گروه مادران محله که تقریباً دغدغه‌های مشترکی دارن همشون...

ولی گاهی فکر می‌کنم نمی‌تونم خیلی بهشون نزدیک بشم... نمی‌دونم ولی گاهی از خودم متعجب میشم؛ وقتی به عقب برمی‌گردم می‌بینم همیشه از خودم زیادی برای رابطه‌های دوستیم مایه گذاشتم و تقریباً هیچچچچی دریافت نکردم و حالا عین یه بچه‌ی کلاس‌اولی‌ام که برای اولین‌بار میره توی اجتماع و اساس و اصول دوست‌یابی رو بلد نیست!

از خلوتیِ دنیام ناراحت نیستما یعنی وقتی میرم تو بحرش می‌بینم انگار بدم نمی‌گذره بهم! انگار غیر از این نمی‌شده باشه! ولی فکرش از سرم بیرون نمیره و گاهی حتی غمگینم می‌کنه و آزارم میده...


چقدر بد شدم، چقدر دلم تنگ توئه، چقدر قدرناشناسم که چون تویی دارم و غصه‌ی نداشتنِ ناچیزهای دیگر رهایم نمی‌کند!

همینطوری یکریز رحمت و عشق و امید ببارون روی سرمون :)) 

خدایا شکرت... شکرت که مهلت داده شدم تا زیبایی‌ها رو ببینم... شکرت که چشمم دید و نادیده نگرفتم... شکرت که زبانم به شکرت می‌چرخه؛ هرچند ناچیزه، هرچند هیچه... شکرت که هستی و امیدم به بودن و دیدنته...

چه حس خوبیه... دیدنش، لمسش، بوش، حتی شنیدنش که خیلی خیلی باید دقیق بشی تا بشنوی برفِ آروم و متین رو... چشمم از دیدن زیبایی‌هایی که می‌آفرینه پر میشه و بازم هنوز تشنه است...

نوش جونمون...

آره شاید توی دلم زود اومدم به استقبالت...

تصویر بالای این خونه رو هم عوض کردم، طوری که انگار درست وسطِ تو هستیم... انگارنه‌انگار که هنوز چند روز مونده به شمردنِ جوجه‌ها! 

از اون زمستونای خشک و بی‌آبِ بارون و برف‌ندیده‌ی امروزی نه‌هااااا... نهههه... از همونا که صبح یهو چشم باز می‌کنی و میری پشت پنجره و بو می‌کشی و چشمت رو سفیدیِ شفاف برفش پر می‌کنه... همون برفایی که آروم و بی‌صدا و یواشکی شب تا صبح می‌بارن...

آخه برف که مثل بارون نیست که تا تق‌تق به دیوار و شیشه و ناودون نکوبه و قشقرق راه نندازه ول‌کن نباشه... برف آرومه، متینه، با حجب‌وحیاست...

هرچند شلوغ‌کاری‌های بارون هم دوست‌داشتنیه و عطرش مست‌کننده‌ست اما کی می‌تونه عاشق سفیدیِ یکدستِ برفِ وسط زمستون و اون بوی خاصی که تو مشام میپیچه و قرچ‌قرچ صدای له شدنش زیر پا نباشه، کی میتونه منتظر تو و سرمای دلچسبت نباشه... من که هستم!✋

تو با همه‌ی سوز و سرمات می‌تونی امید بپاشی و بدمی به قلب یخ‌بسته‌ی این شهر و آبش کنی...


+ این روزا، روزای نوشتنم شده... کلمات برای جمله‌شدن و جمله‌ها برای ثبت‌شدن ازهم سبقت می‌گیرن! نتیجه میشه پست‌های پی‌درپی :)

من اینجا شهری رو می‌بینم و کشوری که دوستش دارم از عمق جان و دلم به درد میاد، گاهی اشک میریزم از حق‌هایی که ناحق میشه، گاهی حرص می‌خورم از عدلی که باید باشه و نیست، گاهی معترضم از مدیریتی که می‌تونست بهتر باشه، گاهی دلگیرم از همدلی‌ای که نیست هیچ‌جا و هممون منتظریم حق‌های نگرفته‌مون رو یه‌جایی از یکی (مهم نیست کی و چه‌جوری!) بگیریم اما مواقع خیلی زیادی هم به خودم می‌بالم که اینجام؛ کی میگه این جغرافیا رو در کنار کلمه‌ی «جبر» باید گذاشت؟!!

بدیهی‌ترین حق‌هایی که نبود و نیست و اعتراض‌ها برای گرفتنِ همین بدیهی‌ترین حق‌ها شد عَلَم، شد بهونه، شد اصل که حتماً هم اصل بود و هست اما چطور رسیدن به این اصل هم مهمه دیگه و اینکه بعد از رسیدن به این اصل‌ها چه اصل‌های دیگه‌ای رو از دست میدیم؟!!

راستشو بخوای ما هم همون بدیهیاتِ حق/حق‌های بدیهی رو نداشتیم، هنوزم نداریم! ما هم هرماه به‌سختی پول اجاره و خورد و خوراکمون رو با صرفه‌جویی و از ضروریات زدن (غیرضروری‌ها پیشکش!) جور کردیم و می‌کنیم، مثلاً برای پوشاک خیلی محتاطانه خرج می‌کنیم فقط به ضرورت! یادم نمیاد کِی با دلخوشی یه خرید بدون دودوتاچهارتاکردن رفته باشم؟! از انگشتای دستم بیشتر شده بارهایی که جنسی رو برداشتم و بعدش با تردید بهش نگاه کردم و بعدترش اومدم گذاشتم سرجاش توی قفسه! گریه‌ام می‌گیره از اینکه خریدکردن و چطور خریدکردن رو از یاد بردم، گاهی فکر می‌کنم با سی‌واندی سال سن چطور اینقدر کم‌تجربه و شایدم کلاً بی‌تجربه‌ام؟! اصلاً جنسِ خوب و بد رو می‌شناسم؟! می‌دونم کجاها گرون میدن و کجاها ارزون؟! نه! شایدم به‌ندرت! چون همیشه از خریدهای غیرضرور که هیچ از ضروری‌ها هم زدیم...

ما چوبِ فساد توی لایه‌های درونیِ سیستم‌ها رو هم خوردیم... چی بگم که قصه‌ی هفتاد مَن کاغذه که فقط خدا می‌دونه که توی این دوازده سال بعد از ازدواجمون چی به دل من و آقای یار گذشته و چه روزهایی رو دیدیم؟!

آره ما هم توی همین مملکت بدون ساندیس‌خوردن که با زیرآب‌مون رو زدن و چشم نداشتنِ بعضیا برای پیشرفت و ترقی‌مون، ولی مهم‌تر از همه‌ی اینا با نخواستنِ اینکه دیگران برامون تصمیم بگیرن:

پای انتخابمون یا انتخاب‌هامون ایستادیم؛

گریه کردیم؛ خون دل خوردیم؛ شک کردیم؛ اعتماد کردیم؛ ؛ ناامید شدیم؛ امید بستیم؛

سردارمون رو دادیم و غمش دلمون رو هزار تیکه کرد؛

دلمون از هواپیمامون که تو هوا پرپر شد، خون شد؛

دلمون از بنزینی که یه‌شبه گرون شد و مردمی که بهت‌زده به قیمتای نجومی دلاری چشم دوخته بودن که پله‌های ترقی رو یکی پس از دیگری درمی‌نوردید، خون شد؛

دلمون از بورسی که هممممه‌ی مردم رو بهش فراخوندن و بعد وسیله‌ای شد برای اینکه جیب مردم رو خالی کنن، خون شد؛ دلمون که هیچ، زندگی‌مون رو هم پاش دادیم و سفره‌مون تنگ‌تر شد چون ما هم جزو همون مردم بودیم که اومدیم توی این راه و هنوزم که هنوزه داریم چوبش رو می‌خوریم!

دلمون از ازدست‌دادنِ مهساهامون خون شد؛

دلمون از کتک‌ زدن و کشتن آرمان‌مون و رها کردنش گوشه‌ی خیابون، خون شد؛

دلمون از ساچمه‌ای که لب و چشم جوون معترضمون رو نشونه گرفت، خون شد؛

دلمون از داغی که قراره یه عمر، دل آرتین‌مون رو خون کنه، خون شد؛

دلمون حتی از شنیدن شعارهای عده‌ای از خودمون از پشت پنجره‌هاشون که اصلاً معلوم نیست چی میگن و به کی میگن و برای چی اونجا میگن، خون شد؛

دلمون از فحش و ناسزا و حرفای رکیک که به همدیگه میگیم، خون شد، به همونایی که تا دیروز کنارمون بودن و اگرم دوستشون نداشتیم اقلاً به چشم هم‌وطن بهشون نگاه می‌کردیم ولی حالا اونا رو مقابل خودمون می‌بینیم و چون پوشش‌شون رو نمی‌پسندیم وقتی از کنارشون رد میشیم به یه چشمِ دیگه بهشون نگاه می‌کنیم؛

ما دلمون خیلی خونه بچه‌ها، هممون دلمون خونه اما این راهش نبود، این راهش نیست بچه‌ها؛ اینطوری که هر روز دلمون بلرزه از توی خیابون اومدن، اینطوری که خون و جون دادن چه از این‌طرفی‌ها و چه از اون‌طرفی‌ها بشه خوراکِ خبرها، اینطوری که هممممه‌ی دنیا چشم بدوزن بهمون تا توی یه فرصت مناسب چتر بشن رو سرمون و دل بسوزونن برامون و یکی بشیم مثل همسایه‌هامون... نه اینطوری راهش نیست، شما رو نمی‌دونم من یکی، حتم دارم که نیست... کاش می‌دونستم راهش چیه... کاش... ولی این نیست...

سکوت می‌کنیم، دم نمی‌زنیم، صبر می‌کنیم به امید روزی که این خاک رو آباد و از هر بندی آزاد ببینیم...


+ خیلی کلنجار رفتم با خودم برای نوشتن این پست! به خیلی چیزها غلبه کردم، خیلی نوشتم و پاک کردم تا این شد و اصلاً نمی‌دونم پشیمون میشم یا نه... فعلاً باشه اینجا تا بعد...

بعضی روزا دلت می‌خواد می‌شد دکمه‌ی عقب‌گرد رو زد و رفت همون نقطه‌ی بخصوص و بعضی کارا رو نکرد...

اینطوری روزت هم حتماً قشنگ‌تر می‌گذشت، بدون حسرت، بدون پشیمونی، بدون خودخوری...

ولی نمیشه... تو خودت انتخاب کردی که این طوری بگذره... خودت 

اما می‌دونی چیه آرامش؟! تو یه پناه آخری داری که بهش پناه ببری از شرّ همه‌ی انتخاب‌های بدت... از شرّ نیمه‌ی تاریک وجود خودت... قدرشو بدون...

یارب نظر تو برنگردد...

کلیک

 


+ برای روزهای پرالتهابی که گمان می‌بری توان تو کمتر از تحمل آن باشد اما پوست‌کلفتی و دوام می‌آوری تا طلوع خورشید فردا

با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم، کتری را روشن کردم، نان‌ها را از فریزر درآوردم، چند روزی‌‌ست که صبح‌ها بجای یک لقمه، دو لقمه و بجای یک بطری، دو بطری آب باید آماده کنم... 

فندق با تجربیات و شرایط جدیدش خوب وفق پیدا کرده و راضی است و استرس‌های چندی پیشم بابت عدم انطباقش را کم‌کم فراموش کرده‌ام... شکر

آقای یار کم‌کم آماده شد برای رفتن، بدرقه‌اش کردم، نه آنطور که دوست دارم... بیشتر دوست داشتم دربِ واحدی با چشمی روبرویمان نبود و تا رفتنش توی آسانسور چشمم دنبالش می‌دوید اما به خداحافظی و لبخندی پشت در بسنده کردم...

کیف‌هایشان آماده بود، صبحانه‌شان را دادم، شلوار فرم کلوچه کمی خاکی شده و لباس فرم فندق ردی از تغذیه‌ی دیروز را بر خود دارد، با دستمال خیس افتادم به جانشان، گویا ظاهری تمیز شدند!

از پنجره‌ی اتاقمان که آسمان و کوه و درخت و گنبد مسجدی از دور و ساختمان‌ها را یکجا دربرگرفته، رفتن‌شان و دست در دست هم بودنشان را تماشا کردم، هر صبح این‌کار را می‌کنم... یکجور خاصی برایم لذت‌بخش است...

البته تماشای همه‌ی رفتن‌ها لذت‌بخش نیست، این یکی برایت لذت‌بخش است ولی وقتی رفتن از نوع دیگری را نظاره‌گر باشی و هراسان و گریان و مضطرب شوی قطعاً تا ته وجودت را می‌سوزاند... این روزها توأمان لذت و هراس از سر و روی زندگیم می‌بارد... بگذریم

تا قبل از رفتن‌شان خانه پر بود از هیاهو و این‌ور و آن‌ور دویدن و حاضر شدن و حرف و حرف و حرف...

سوار سرویس که شدند تازه حجم سکوت را حس کردم که یکهو در همه جای خانه پخش شد و از پشت پنجره کنار آمدم و رفتم سراغ کارها...

طبق معمول ظرفشویی پر از ظرف‌های نشُسته بود که چند دقیقه بعد در ماشین ظرفشویی چیده شدند، موقع انتخاب غذای نهار، به عادت چند دوری دور آشپزخانه قدم زدم و یکی‌یکی جلوی منوی غذاهایی که در ذهنم ردیف می‌شدند ضربدر زدم تا رسیدم به غذایی که بالاخره انتخابش کردم و تیک خورد!

رفتم سراغ آماده کردن غذا و مرتب کردن آشپزخانه... بوی خورش قیمه در خانه پیچید...

بازهم تخت فندق نامرتب بود و رخت‌خوابِ کلوچه بر زمین پهن... باید عادتشان بدهم که یکی از کارهای بعد از بیداری‌شان مرتب کردن رخت‌خواب باشد... این روزها آنقدر به بدوبدو از خانه بیرون رفته‌اند که فرصتی نداشته‌اند؛ اما این کار واجب است و باید یاد بگیرند و بدانند کسی پشت‌سرشان جمع نمی‌کند! به ناچار چون رخت‌خوابِ پهن و تختِ نامرتب نقطه‌ی ضعفم هست و نمی‌توانم تحملش کنم جمع کردم...

لباسشویی را روشن کردم؛ آهنگ‌های گوشی یکی‌یکی پِلی می‌شدند، زند وکیلی می‌خواند :

مرا بگیر آتشم بزن و

جان بده به من و

در سپیده‌ی جان روشن باش...

همانجا روی چهارپایه نشستم، اشک‌ها امانم ندادند، بی‌صدا بودم اما یادم افتاد که تنهایم، صدای هق‌هقم بلند شد، یادم نمی‌آید آخرین بار کی بوده که با صدای بلند گریسته‌ام؟!!

بلندتر گریستم، حتی اشک‌هایم را پاک نکردم، مثل همیشه صدایم را خفه نکردم، مثل همیشه بغضم را قورت ندادم و اجازه دادم رها شود، یادم نمی‌آید کی بوده که اینطور رها گریه کردم...

بی من مرو به سفر

از گریه‌ام مگذر

ای بی تو، من نگران

از من گلایه مکن...


+ من با نوشتن آرام می‌شوم، خالی می‌شوم، عذر خواهم اگر شما خواننده‌ی عزیز را غمگین می‌کنم...

خیلی خوبه که میون آشفتگی‌ها و سردرگمی‌ها و گله‌های بی‌پایانت یه جا باشه بهش پناه ببری، یکی باشه که مطمئن باشی صداتو می‌شنوه و درددل‌هایی رو که پیش هیچ‌کسی نمی‌تونی عیان کنی، راحت باهاش درمیون بذاری... اینجا همون‌جاییه که انعکاس خورشید بعد از طلوعِ بی‌نظیرش روی طلاییِ گنبدش، چشمت رو می‌زنه ولی چشم ازش برنمی‌داری... اینجا مشهدالرضاست... یکی از بهشت‌های روی زمین اینجا نباشه، کجاست؟!

یه گوشه می‌ایستم و تماشاتون می‌کنم، میون زائرهاتون حس می‌کنم بی‌لیاقت‌ترینم و قاطی‌شون نمیشم اما دلِ کوچیکم به بودنتون، به بزرگی‌تون گرمه...

مثل طفلی که پدر و مادرش رو گم کرده، توی بزرگیِ این دنیا گم و سرگردونم، مبادا نگاهتون رو از منِ خیلی کوچیک بگیرید...

این روزها غم و غصه از در و دیوار دلت میریزه بیرون آرامش، نمی‌دونی چی باید بگی و چه کاری ازت برمیاد... دوست نداری عین یه کبک سرتو بکنی زیر برف‌ها و فکر کنی دنیا به همین سفیدیِ برفه و هیچ سیاهی‌ای توش نیست... آره، سیاهیِ دنیا این وسط بدجوری توی ذوقت می‌زنه و نمی‌تونی کتمانش کنی و بیخیال بشینی از روزای پاییزیت بگی که تا چندوقت پیش برای رسیدنشون لحظه‌شماری می‌کردی! بگی که دلت می‌خواست امشب وسط صحن انقلاب نشسته باشی و به گنبد طلاییش خیره شده باشی و این نشدن و نرفتن هربار بغضت رو بزرگتر می‌کنه اما نمی‌شکنه که نمی‌شکنه!

قطع شدن نت و شبکه‌های اجتماعی تغییر بزرگی توی زندگیت ایجاد نکرده چون تا قبل از اون هم اصلاً اهل وقت‌گذرونی توی این فضاها نبودی و لمسشون نکردی، بنابراین مثل خیلیای دیگه نیستی که با این محدودیت، خلأ بزرگی رو توی زندگی‌شون حس میکنن و زمین و زمان رو شاکی‌اند، تو به راحتی حتی بهتر از قبل داری زندگی رو می‌گذرونی...

اما دلت چی؟ اونم می‌تونی مثل حق نت داشتن یا نداشتن نادیده بگیری؟! دلت آشوبه، می‌دونم! امیدت داره کمرنگ میشه و حتی اون روزنه‌ی نوری که یه روزی بهش دل بسته بودی و راهتو با امید به بودنش ادامه می‌دادی، دیگه داره کم‌کم محو میشه...

هیچی اونطوری که فکرشو میکردی پیش نرفته و همه‌چی خراب اندر خراب شده... هیچی انگار درست‌شدنی نیست...

غصه‌ی مردمی روی دلت سنگینی میکنه که معترضن به هر دلیلی - که حق یا ناحق بودنش جای بحثِ اساسی داره و اینجا جاش نیست! منم بلدش نیستم - بهرحال بنا به عقل خودشون معترضن، ولی این وسط سوءاستفاده از خشمی که توی دلشونه جیگر آدمو آتیش میزنه... خونی که ریخته میشه چه از معترضین و چه از کسانی که برای حفظ امنیت، جونشون رو کف دستشون میذارن به این راحتی‌ها پاک‌شدنی نیست و این غصه روی دلت تلنبار میشه و حتی اگه خودتو به اون راه بزنی هم، بازم گریزی ازش نیست که نیست...

این حالِ این روزهای توئه آرامش، بدون سانسور و بدون روتوش...💔

دارم فکر می‌کنم کم پیش میاد از ته دل خوشحال باشی ازم... کم پیش میاد بتونم اونجوری که دوست داری خوشحالت کنم... جهان‌بینی‌مون، طرز فکرمون، سبک‌زندگی‌مون، علایقمون، روحیاتمون و و و ۱۸۰ درجه باهم متفاوته... 

و خوشحال کردنت گاهی برام سخت‌ترین کار دنیاست، حتی یه کادو خریدنِ ساده برای تو، میشه هفت‌خانِ رستم برای من! از اینکه نمی‌دونم چی بهتره برات و چی خوشحالت میکنه...  و درنهایت به کارت هدیه‌‌ای که هیچ‌وقت یادگار نمی‌مونه، بسنده می‌کنم... حالم بد میشه... چرا آخه؟!

یه روزی از تو بودم، نفس به نفس... حالا بین‌مون یه دیواره، نمیذاره همدیگه رو اونطوری که هستیم بپذیریم، ببینیم، بفهمیم... اما من دارم تلاش می‌کنم بپذیرمت، کمتر از سال‌های پیش خودمو اذیت می‌کنم ولی شاید پذیرش اینی که الان هستم برای تو سخت باشه مامان...

هیچی نمیگی، به روم نمیاری و می‌ریزی توی خودت اما چه کنم، بعضی چیزایی که باب‌میل تو نیست جزء علایق منه، بعضی چیزایی که برای تو کم‌اهمیت یا بی‌اهمیتن برای من اصله و چیزای پیش‌پاافتاده ازنظر من، برای تو روش و راه زندگی!!!

دعای همیشگیم اینه که توفیق خوشحال کردنت رو ازم نگیره هرچند انگار امتحان زندگیم اینه که این توفیق کم نصیبم بشه...

منو ببخش که بلدت نیستم...

دوستت دارم❤️

می‌دونی؟! حالم خوبه‌ها یعنی فقط عادی و معمولی‌ام ولی حس فوق‌العاده گذروندنِ روزها و لحظه‌هام رو ندارم...

دلم اما می‌خواد پرشورتر و پرانرژی‌تر باشم... برنامه بریزم و تیک بزنم و کیف کنم... کارهای باقیمونده‌ی آخر تابستونو سرِ صبر انجام بدم و بشینم لحظه‌شمار روزای کوتاه و شبای بلند باشم... لحظه‌شمارِ خنکی هوا که همین الانم دزدکی شب‌ها می‌پیچه تو اتاق اما جرئت نداره روز سروکله‌اش پیدا بشه!

دلم می‌خواد اصلاً برم مواد ترشیِ مخلوط بخرم و ترشی بندازم... اما نه! حال ترشی انداختن هم ندارم! شاید مامان امسالم ترشی انداخت و ازش گرفتم،  هوم؟!! دلم می‌خواد دنبال کار حال‌خوب‌کن برای پاییز و سرخلوتی‌هام بخاطر عدم حضور چندساعته‌ی بچه‌ها باشم اما نمیدونم چرا هی عقب میندازمش؟! دلم می‌خواد کتاب‌های نصفه‌ونیمه‌ای رو که در انتظار تموم شدن هستن بخونم اما می‌دونی الان یه‌جوریه که انگار چشم بهم می‌زنم و روز دستشو به شب میده، انگار یه وردی مثل اجی‌مجی‌لاترجی می‌خونه و غیب میشه و شب از راه می‌رسه و من می‌مونم و کارهایی که تو دلم میگم اینم بمونه برای فردا... 

اما من نباید دنبال فوق‌العاده بودن یا فوق‌العاده گذروندنِ لحظاتم باشم و می‌دونم این روزهای مود پایین هم می‌گذرن، همین که حالم خوبه شکر :))

دلم بوی بارون می‌خواد، دلم قدم‌زدن توی برگای پاییزی رو می‌خواد، دلم خنکای هوای پاییزی رو می‌خواد که عین یه دزد گرما رو از تنت می‌دزده، دلم روزای مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها و تنهایی‌های دلچسبی رو می‌خواد که انتظارم رو می‌کشن، دلم شبای سروکله زدن برای تکالیف و آماده شدن برای روزای بعدو می‌خواد، دلم مزمزه کردن تجربیات جدید امسالِ تحصیلی رو می‌خواد، دلم آش شلغم و نارنگی سبز و انار سرخ می‌خواد، دلم هوای ابری رو می‌خواد حتی اگه بارون نزنه، دلم خیابون‌گردی با تو توی هوای بارونی رو می‌خواد...

ولی من هیچ‌وقت آدمی نبودم که حال رو نخوام و بچسبم به آینده، من همین روزای شهریوری ناب رو هم دوست دارم، همین روزایی که بی‌تو کش میان و تموم نمیشن، همین خنکی دم صبح و آفتاب‌ داغ ظهر و شبای ملایم رو می‌خوام که هیچ‌کدومشون باهم جور درنمیان، همین انتظار برای دوباره دیدنت، همین انتظار لعنتیِ خوشایند!!!

شاید بعضی فصل‌ها یا بعضی ماه‌ها برام خاص باشن چه از لحاظ دوست‌داشتنی‌تر بودن چه از لحاظ خاطراتی که از زندگیم توی خودشون حل کردن ولی عمیق که میشم هیچ‌وقت نتونستم بگم این ماه یا فصل رو دوست ندارم و می‌خوام زودتر بگذره و بره... نه!! آرامشِ درلحظه هیچ‌وقت اینو نمی‌خواد، تلاش می‌کنه یادش نره که دنبال چیزای خوب توی همین لحظه‌اش باشه، هرچند گاهی به سختی میسّر بشه... :))

مثل همین آهنگی که توش غمه ولی همین لحظه قشنگه :

 

حالم را که بپرسی، می‌گویم نه بد نه خوب، یک‌جور خنثی شاید... 

نه راضیِ راضی و نه ناراضی، نمی‌دانم... توصیفش با کلمات کمی سخت شد انگار... 

فقط می‌دانم این‌بار بی‌تقلا و با پذیرش کامل تن به ناخواستنیِ روتینِ زندگی‌ام داده‌ام... ببینم تهش چطور می‌شود این به در و دیوار نکوبیدن و زخمی نکردنِ تن رنجورم؟! حتماً تهش خوب می‌شود، نه؟! اصلاً به همین امید این راه را انتخاب کردم و پیش آمدم که مرهم روح زخمی‌ام باشم و اینقدر خودم را عذاب ندهم...

دوری از تو برایم سخت است، اما این راهِ زندگی من است، از همان ابتدای انتخاب کردنت تا به الان... و من به وضوح می‌بینم که وقتی از هم دور می‌شویم این تلخی همچون شربت سینه‌ی زهرماری‌ست که سرفه‌های زندگی‌مان را بهبود می‌بخشد... 

به من ثابت شده دوری عاشق‌ترمان می‌کند، صبر می‌کنم، دوباره که ببینمت عاشق‌تر شده‌ایم...

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بازم رسیدم به روزایی که دستم مدام میره رو گزینه‌ی «ارسال مطلب جدید» و صفحه‌ی سفیدش جلوم باز میشه اما نمی‌دونم باید چی بنویسم؟!!! 

اشکالی نداره شروع می‌کنیم ببینیم به کجا می‌رسیم :))

امسال محرم برام رنگ و بوی دیگه‌ای داره، بعد از این دو سالی که کرونا به موندن توی خونه مجبورمون کرده بود، امسال شرکت توی روضه و وقت‌گذورندنِ بچه‌ها توی مسجد و هیئت برام خیلی خیلی ارزشمند بود، چقدر حال ما و بچه‌ها خوب شد، چقدر بهش نیاز داشتیم بعد از همه‌ی بالا و پایین‌ها و بدبیاری‌ها و امتحانای سخت روزگار...

اندکی حل شدن توی غمِ لایتناهی امام حسین (ع) خودش انگار یه جور خلاصی از همه‌ی غم‌های دم‌دستی و پیش‌پاافتاده‌ی این دنیا بود و به دلمون صیقل زد، یه کلید بود برای رهایی از این قفسی که دور خودمون ساختیم... خدایا شکرت... 

ظهر عاشورا دسته‌ی عزاداری کوچیکی توی مسجد محل تشکیل شد و توی محدوده‌ی کوچه و خیابون‌های اطراف راه افتاد و کم‌کم مردم از جاهای دیگه هم به دسته اضافه شدن و بزرگ و بزرگتر شد، فندق آخرای مسیر حسابی خسته شده بود، آقای یار هم توی دسته‌ی مردها بود و دور بود ازمون، دیدم دیگه نای راه رفتن نداره دلم سوخت و بغلش کردم و نزدیکای مسجد محل که رسیدیم دیگه این من بودم که نای راه رفتن نداشتم و پاهام رمقی توش نمونده بود، درعوض فندق حسابی کیفور شده بود و از این بغل بودن انرژی گرفته بود :))

مراسم مسجدمون هم ظهر بود و هم شب و عصرها هم توی پارک محل، همسایه‌ها بانی می‌شدن و روضه به پا بود و اگر نمی‌رفتیم هم از پنجره صداش میومد و فیض می‌بردیم... شام غریبان هم همه‌ی محل توی پارک شمع روشن کردیم و یکم نوحه و عزاداری و بعدم اومدیم خونه... بچه‌ها هم با هم‌سن‌وسالانشون بودن و بعد از عمری کنج انزوا توی جمع بچه‌های هیئت بودنشون برام غنیمت بزرگی بود... اصلاً یه جور خاصی بهم چسبید امسال، هرچی بگم کمه بازم... خدا قبول کنه ازمون...

راستی از غذا پختن هم راحت بودم و ظهر و شبمون تأمین بود و نتیجه اینکه تا دو روز بعدش یعنی امروز هم همچنان برنج پخته داریم چون برنجِ نذری‌ها بیشتر از مصرفمون بود و یه قابلمه پر از برنج توی یخچال داریم :))

خدایا خیلی خیلی شکرت... اینم قسمت تاسوعا و عاشورای امسالمون، تا سال بعد کجا باشیم و چه کنیم؟! دلم می‌خواد کربلا باشم... اگرم زودتر که چه بهتر! یعنی میشه؟!

این روزها حس می‌کنم دستم خالی‌تر از همیشه‌ست، خالی‌تر از محرمِ سال‌های پیش حتی!! 

انگار هیچی ندارم، هیچی نیستم، هیچیِ هیچی... خیلی کمم... 

سال‌های پیش هم این کم بودن و تهی بودنم رو حس می‌کردم ولی امسال بیشتر از هر موقعی بیخ گلومو گرفته این هیچی نداشتن و هیچی نبودن... 

من فقط و فقط امید به گوشه‌ی نگاهی از شما این گره لعنتی توی گلوم رو با درد زیاد قورت میدم و منتظر می‌مونم دستِ خالی‌تر از همیشه‌ی منو دوباره بگیرید... 

بیین که دست خالی اومدم... دیر می‌فهمم و یه سال می‌گذره تا دوباره یادم بیاد هیچی تو دستام ندارم...