حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

موسم بیداری و عشق و جنون

+ ۱۴۰۲/۴/۲۶ | ۱۸:۵۰ | آرا مش

توی تاکسی نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم؛ هوا داغ بود و کولرِ ماشین جوابگو نبود و فقط داشت خودشو خسته می‌کرد؛ رادیو یکی درمیون اخبار می‌گفت و آهنگ پخش می‌کرد؛ من اما غرق تو افکار خودم و فکر به دویدن‌های لذت‌بخشِ این روزهام برای جانموندن از گذر سریع زندگی بودم...

طبق عادت همیشگیِ ازخونه‌بیرون‌زدن، شروع کردم به خوندنِ آیت‌الکرسی زیرلب، که چیزی اون بیرون توجهم رو جلب کرد...

از کنارش رد شدیم، سرمو چرخوندم، نگاهم قفل شد، سییییییر نگاش کردم، دلم همونجا موند...

می‌دونستم داره میاد؛ تقویم رو چک کرده بودم؛ حتی برای اومدنش قرارِ یه چله رو برای خودم گذاشته بودم که ان‌شاءالله بی‌حرفِ‌پیش بهش عمل کنم؛ ولی دیدنِ برپاییِ سوروساتش، اینطوری کنج یه خیابون یه لحظه دلمو لرزوند؛ انگار یه چیزی یا کسی که حسابی توی دلت برای اومدنش هیجان داری و داری خودتو آماده‌ی حضورش می‌کنی یه لحظه جایی که انتظارش رو نداری خودشو بهت نشون بده؛ نمی‌دونم احساسم رو چطور باید بیان کنم ولی همه‌ی احساسم این بود...

همون لحظه دستم رفت سمت سینه... عرض ارادتی و سلامی... بغضی که ناخونده میاد گوشه‌ی قلبت رو پر می‌کنه و اشکی که چشمات رو تر...

پارچه‌های مشکیِ هیئت توی باد تکون می‌خورن و پرچم‌های دوخته‌شده یادت میندازن اینجا باید به کی سلام بدی...

دلم رفت و وقتی نزدیک‌شدنش اینجوری دوباره بهم یادآوری شد، توی دلم ذوق کردم...

چون ته ته ته همه‌ی این غم‌ها، اندوه‌ها، روضه‌ها، اشک‌ها توی این موسمِ بیداری و عشق و جنون یه «حال خوب» در انتظارمه؛ همون حال خوبی که هیچ‌کدوم از کتاب‌های روانشناسی و مشاورها و مدیتیشن‌ها و زندگی‌درلحظه‌ها حتی نمی‌تونن مشابهی براش بیارن...

چون یه «حال خوبِ» موندگار و همیشگیه...

چون دلم رو قرص می‌کنه که هستن و تنهام نمی‌ذارن و زیر پرچم بزررررگشون برای منِ حقیر و کوچیک و ناچیز، یه جا پیدا میشه...

چون  دست خالی میرم پیششون ولی توی مرامشون نیست که دست رد به سینه‌ام بزنن و پر میشم از همه‌ی اون انرژی‌های مثبتی که دیگران به خیال باطلشون توی چیزهای واهی و فانیِ این دنیایی دنبالش می‌گردن...

آقا جانم تو وصل به بی‌نهایتی؛ دستم رو بگیر و به بی‌نهایت وصلم کن...

گاهی با خودم فکر می‌کنم به همه‌ی اون آدمایی که تو رو ندارن، موسم محرم رو نمی‌فهمنش، موسم شب‌های قدر خودشون رو به خواب می‌زنن؛ بعد با خودم میگم پس این آدما دقیقاً چی دارن؟! دلشون به چی قرصه؟! به چی تکیه کردن؟! 

آقا جانم دست همشون رو بگیر و زیر پرچم خودت بیار...

فقط یه شهاب توی سیاهی شب بود!

+ ۱۴۰۲/۴/۲۰ | ۲۲:۴۶ | آرا مش

چهار پنج خطی می‌نویسم؛ از یه جرقه‌ی کوچیک توی مغزم که با دیدن دختر کوچولویی به سرم زده بود که با مامانش بیرونِ کلاسِ کلوچه و فندق، منتظر نشسته بود و یک آن بغض رو به گلوم نشونده بود... 

اومدم پر و بالش بدم و توی این پست بهش بپردازم، اما دیدم این متن پر از غم همه‌ی چیزی که در قلب و فکر منه، نیست...

این همه‌ی چیزی نیست که این روزها زندگیش می‌کنم؛ بلکه یه فکر کوچیک زودگذره که درست مثل شهابی توی سیاهی شب، پدیدار میشه و بعد از مدت کوتاهی ناپدید، انگار که از اول وجود نداشته...

بعضی از فکرها اینطوری‌اند؛ خیلی نباید بهشون پر و بال بدی و بزرگشون کنی؛ باید بیان و برن؛ باید ببینی‌شون اما به تماشاشون نَشینی!

من هم تو رو دیدم، درست وسط کلاس کلوچه و فندق؛ اومدی، دیدمت، اما به تماشات ننشستم و رفتی...

اگه ازت می‌نوشتم و بزرگت می‌کردم، شک ندارم که هضم کردنت و عبور کردن ازت سخت می‌شد و این یه نشونه‌ی بزرررگ بود برای اینکه بهم ثابت کنه انسانِ «متوکلی» نیستم و راضی نشدم به رضایت اون بالاسری؛ اما من اینو نمی‌خوام و من این نیستم...


+ به بی‌سروته بودنِ این متن خرده نگیرید، نویسنده‌اش روزهای شلوغی رو می‌گذرونه :)

+ همین :)

دونده

+ ۱۴۰۲/۴/۱۰ | ۱۵:۵۱ | آرا مش

سخته که درعین له بودن، دونده باشی...

سخته که درعین شکننده‌بودن، تکیه‌گاه باشی...

سخته که درعین ناامیدبودن، امیدوار باشی...

سخته که درعین نفس‌کم‌آوردن، تقلا کنی...

سخته که درعین گریه‌کردن، بخندی...

سخته که درعین تنهابودن، دلت قرص باشه...

 

سخته که...

تا کجا باید ادامه بدم این «سخته که...»ها رو؟! هیچ‌جا... همین‌جا ختمش می‌کنم...

من یک دونده‌ام؛ خیلی قوی‌ام؛ امروز موقع ورزش سعی کردم بیشتر از همیشه بدوم، تا همه‌ی انرژی‌های منفی رو موقع دویدن جا بذارم و برم...

دم عمیق از بینی، بازدم عمیق از دهان؛ همیشه موقع دویدن، تمرکز بر تنفس بهم قدرت میده و نمی‌ایستم و بابت اون کوبش‌های منظم، جایی سمت چپ قفسه‌ی سینه شکرگزاری می‌کنم...

من یک دونده‌ام و همین باعث میشه به پشت‌سر نگاه نکنم و فقط جلو برم؛ از روی موانع رد بشم و پروا نکنم...

من یک دونده‌ام؛ می‌شکنم اما قامت خم نمی‌کنم؛ له‌ام اما هنوز به دویدن ادامه میدم؛ ناامیدم اما ته دلم بذر امید رو می‌کارم تا دوباره جوونه بزنه و رویش کنه؛ نفس کم میارم اما هنوز تقلا می‌کنم و بازم می‌دوم؛ گریه می‌کنم اما هنوزم بلدم بخندم؛ مثل همه‌ی اون لحظاتی که امروز از ته دل خندیدم؛ تنهام اما دلم قرصه...

دلم قرصه به دستهات که از غیب سر برسن و همه‌ی اون کم‌گذاشتن‌ها و غرزدن‌ها و کفران‌نعمت‌کردن‌ها رو ندید بگیری و منو توی آغوش بزرگ خودت جا بدی... مثل همیشه...

آره مثل همیشه که بودی، هستی... شاید فقط از اشک چشمم تاره که ندیدمت؛ اما تو منو می‌بینی...

خسته‌ام اما دل میدم به تقدیرت و مثل همیشه همون آرامشی میشم که لبش رو می‌دوزه تا مبادا به گله و شکایت باز بشه... نه! خودت می‌دونی که این راه و رسم آرامش نیست...

خدایا شکرت...

توی این روزهای عید دل هممممه‌ی بندگانت رو شاد کن؛ منم میونشون...

 

ثمر

+ ۱۴۰۲/۳/۲۹ | ۱۳:۱۹ | آرا مش

من امید دارم حتی اگر تلاش‌های ریز ریز و کوچکم آن‌طور که دلخواهم است، به ثمر نمی‌نشیند! امید دارم چون می‌دانم اویی هست که این تلاش‌ها را می‌بیند و درواقع خیالِ باطل من است که فکر می‌کند این تلاش‌ها بی‌ثمرند! 

هرچند نتیجه، دلخواهم نیست یا شاید هم صبرِ بیشترِ مرا طلب می‌کند تا به آن مطلوبِ موردنظرم در کار موردعلاقه‌ام برسم اما حالم خوب است و میان دویدن‌هایم که در حد توانم و نه بیشتر از آن است، گاهی نفسی می‌گیرم، می‌ایستم، مناظر اطراف را می‌بینم، صداها را می‌شنوم، می‌خندم، به راه‌های نرفته‌ی دیگر سرکی می‌کشم، تن خسته‌ام را نوازشی می‌دهم، انتظاراتِ بیجا از خودم را در زباله‌دان می‌ریزم، سرزنش‌ها و سرکوب‌ها را از پنجره‌ی ذهنم به دریای بیکرانِ پشتِ پنجره پرتاب می‌کنم، ترس‌هایم را درک می‌کنم و سعی نمی‌کنم کنار بگذارمشان و...

من حالم خوب است میان این همهمه‌ی زندگی که گاهی سخت گرفته و گاه مجالِ نفس‌تازه‌کردن به من می‌دهد؛ من حالم خوب است... 

بهانه زیاده، کو کلمه‌ای؟!

+ ۱۴۰۲/۳/۸ | ۱۹:۴۴ | آرا مش

کلمات خیلی بازی‌گوشن، یکجا جمع نمیشن تا یه جوری از حجم اونچه که توی مغزمه و داره سرریز میشه، کم کنم! مدام میام صفحه‌ی جدید رو باز می‌کنم و به یه جا خیره میشم ببینم می‌تونم تمرکز کنم و یه چیزی بنویسم یا نه؟! بلکه دلِ دوستدارِ نوشتنم یکم قرار بگیره و مثل یه بچه‌ نباشه که مدام گوشه‌ی لباسم رو می‌کشه و میگه: «پس کی می‌نویسی؟!» 

نه مثل اینکه امروزم روزش نیست، حتی همین چند خط هم شروع یه متن خوش‌آب‌ورنگ رو کلید نزدن و کلمات دستم رو توی پوست گردو گذاشتن و رفتن پی بازی‌گوشیِ خودشون :|

یکمی بیشتر بمونیم!

+ ۱۴۰۲/۲/۱ | ۰۰:۱۳ | آرا مش

مثل اون بچه‌ای شدم که دمِ رفتن، اشک می‌ریزه و پا می‌کوبه زمین که «نریم مامان، یکمی بیشتر بمونیم!»

مهمونی خدا هم داره تموم میشه و کم‌کم هممون باید برگردیم سر خونه و زندگی‌مون... 

کدوم خونه و زندگی؟! 

خودت می‌دونی که ما آواره‌ی کوه و دشت و بیابون بودیم خدا؛ ما رو توی آغوشت نگه دار...

گاهی فکر می‌کنم اونی که تورو نداره دقیقاً چی داره؟! توی زندگیش دستاویزش چیه؟! به هیچ پاسخی نمی‌رسم...

از ته ته قلبم دعا می‌کنم، اونایی که توی زندگی‌شون تو رو ندارن و پاسخی هم برای پرسش بالا ندارن، خودشون بهت برگردن...

سالی که نکوست از بهارش پیدا نیست!

+ ۱۴۰۲/۱/۳۰ | ۱۷:۲۲ | آرا مش

به زور از توی رختخواب بلند میشم، پاهام جونی ندارن ولی سعی می‌کنم روشون بایستم... باید بایستم...

سرم به یه جسم سنگین و بدون تعادل تبدیل شده که دارم به‌سختی روی بدنم حملش می‌کنم...

از صبح که با آقای یار از درمانگاه اومدم، افتادم...

خونه خیلی بهم‌ریخته‌است...

رختخوابِ بچه‌ها از صبح که راهی مدرسه شدن، همینطور پهنه و روی اعصابمه؛ دیرشون شده بود و وقت جمع‌کردن نبود! 

آشپزخونه که واویلاست، ظرف‌ها از افطارِ دیشب توی سینک موندن و حالا نزدیک ظهره و هنوز سمتشون هم نرفتم...

داروها و وسایل صبحانه‌ی بچه‌ها روی اُپن پخش‌وپلا شدن و یه جای خالی روی کابینت‌ها پیدا نمیشه؛ انگار هرکی هرچی دستش بوده گذاشته روی کابینت و رفته...

به‌سختی و به‌آهستگی، ظرف‌ها رو توی ماشین ظرفشویی می‌چینم...

آقای یار موقع رفتن سفارش کرده بود، کاری نکنم و خودمو خسته نکنم و استراحت کنم، اما نمیشه، نمی‌تونم؛ وقتی اینقدر خونه آشفته است و من افتادم یه نیرویی نمی‌ذاره به افتادنم ادامه بدم!

سلامتی‌ای که هر روز و هر شب توی چنگم بوده و معمولاً قدرش رو نمی‌دونم، حالا به چشم‌بهم‌زدنی از کفم رفته؛ هرچند دوباره برمی‌گرده؛ امید دارم به برگشتنش؛ اما همین چندساعت نداشتنش، زندگی‌کردنِ عادی رو ازم سلب کرده!

امسال سالی بود که همون اولش با بیماری کرونا شروع شد؛ حالا هم به یه شکل دیگه از پا افتادم؛ پست‌های سال جدید هم هرکدوم به نوعی رنگ و بویی از بیماری به خودشون گرفتن انگار! هنوز درست‌وحسابی و طولانی‌مدت سلامتی رو حس نکردیم؛ یا درحال مریض‌داری بودم و یا خودم مریض... ولی نمی‌دونم چرا نمی‌خوام اون دید منفی رو به افکارم غالب کنم؟! نمی‌دونم چرا نمی‌خوام شعر «سالی که نکوست از بهارش پیداست» رو باور کنم؟! 

من زیبایی‌های بهار رو می‌بینم، صدای چهچه‌ی پرنده‌ها سرِ ذوقم میاره، بوی جذب‌کننده‌ی گل‌ها رو استشمام می‌کنم، لطافت برگ‌های تازه جوونه‌زده رو لمس می‌کنم، هنوزم از چشیدنِ عطر هلی که توی چاییه، سرمست میشم...

من امیدوارانه به زندگی ادامه میدم؛ این رمز آرامش منه؛ رمز آرامشِ آرامش :)

الحمدلله علی کل نعمه...

یه روزم اینجوری...

+ ۱۴۰۲/۱/۲۲ | ۰۹:۳۲ | آرا مش

بچه‌ها رو راهی می‌کنم که برن مدرسه؛ چقدر امروز غر زدن! شاید بی‌حالی من به اونام منتقل شده...

دوباره چرخه‌ی پرتکرار مریضی‌های پشت‌سرهم شروع شده و همسر کمی ناخوشه، بچه‌ها هم هرکدوم یه ناله‌ای دارن، یکی بینی‌ش کیپه و یکی آبریزش!

تقویت سیستم ایمنی‌شون به انواع روش‌های سنتی و مدرن هم بی‌فایده‌ست و همه‌ی روش‌ها هم دیگه ازمون خسته شدن!

همین که درو می‌بندم، میرم از توی بالکن رفتن‌شون رو نگاه می‌کنم و میام تو...

خونه غرق سکوته...

حال هیچ‌کاری رو ندارم ولی عجیبه که میرم سراغ گازی که حسابی چربی و روغن و باقی‌مونده‌ی غذا روش ریخته و شروع می‌کنم به تمیزکردنش، آفررین ازم بعید بود!

البته کار خاصی هم نیست، خونه یکم مرتب‌کردن می‌خواد و چند تیکه ظرف توی سینک صدام می‌کنن...

ولی حوصله ندارم؛ اینکه غذا از سحری داریم و مجبور نیستم برای ظهرِ بچه‌ها غذا آماده کنم برام دلپذیره...

دوست دارم کتاب بخونم، بشینم سهم قرآن روزانه‌مو بخونم، فیلم ببینم، شارژ و پرانرژی خونه رو سامون بدم، یه سری برم بیرون خرید و بیام، قدم‌های مورچه‌ایِ مربوط به درآمدزایی‌مو پیگیری کنم و تصمیمات جدید بگیرم بلکه از مورچه‌وار قدم برداشتن دربیام! اما انگار یه حسی منو میخ کرده روی مبل و از جام جُم نمی‌خورم...

ولی بلند میشم، میرم کنار پنجره و هوای خنک بهاری رو میدم توی سرم، چشمامو می‌بندم و سرمو پر می‌کنم از صدای پرنده‌ها و به هیچ‌چی فکر نمی‌کنم...

اکثراوقات حواس پنج‌گانه درمون میشن برای دردهام... خدایا شکرت💚

گر طالب راهی بیــــا...

+ ۱۴۰۲/۱/۱۱ | ۱۷:۰۴ | آرا مش

نوعروس بودم و او کوچولوترین فرد خونواده‌ی آقای یار...

خیلی دوستم داشت؛ اگر بودم و بود، دوست داشت من بخوابونمش؛ براش قصه و شعر می‌خوندم و روی پام می‌خوابوندمش؛ مامانش هم که نبود ساعت‌ها پیشم می‌موند و آروم بود؛ اگر بودم، دوست داشت فقط از دست من غذا بخوره :) 

منم بچه‌دوست بودم و بچه نداشتم و عشق می‌کردم باهاش...

کم‌کم بزرگ‌تر شد اما همچنان همونطوری دوست داشتیم همو؛ تودار و کم‌حرف بود همیشه ولی سؤالات درسی‌شو از من می‌پرسید؛ سؤالایی که روش نمی‌شد از کسی بپرسه رو هم از من می‌پرسید...

به سن تکلیف که رسید یکی درمیون نمازهاش رو می‌خوند ولی کم‌کم مصر شد و بیشتر رعایت کرد، منم هربار یه چیز کوچولو موچولو براش هدیه می‌آوردم و کلی ذوق می‌کرد :) 

تا اینکه ما از اون شهر رفتیم و از هم دور شدیم، ولی هربار که همو می‌دیدیم کلی حرف برای گفتن داشتیم و با بقیه‌ی بچه‌ها و بزرگ‌ترها بازی‌های دسته‌جمعی باحال می‌کردیم...

حالا اما داره به سن جوانی نزدیک میشه، هنوز تودار و کم‌حرفه؛ نگاه قد و بالاش که می‌کنم دلم ضعف میره براش؛ کِی اینقدر بزرگ شد؟! وقتی می‌بینمش بغلش می‌کنم و زیر گوشش میگم «عزیز قلبم» او هم همیشه خودشو مشتاق و دلتنگ دیدارم نشون میده...

با اینکه فاصله‌ی فکری‌مون زیاد شده و گاهی دنیای همو نمی‌فهمیم اما گاهی خودمو بهش نزدیک می‌کنم و از علاقمندی‌هاش حرف می‌زنم و خودم رو علاقمند نشون میدم؛ اویی که معمولاً حرف، حرفِ خودشه و توی دنیای خودش پادشاهی می‌کنه، برای نظراتم ارزش قائله و نظرم رو توی موضوعات مختلف مربوط به کارهاش یا حتی انتخابِ لباس می‌پرسه؛ یعنی از فردی در نقطه‌ی مقابلِ اعتقادیِ خودش! هرچند از اساس، مدلِ لباس رو نپسندم برای بیرون‌پوشیدن اما اینو مستقیم نمیگم بهش...

گاهی توی حرف‌هام یه تیکه‌هایی درباره‌ی عقاید و چیزایی که مطمئنم درسته و به دردش می‌خوره رو می‌گنجونم؛ برام احترام قائله و نقضشون نمی‌کنه؛ حتی اگه توی دلش بگه  «این واسه خودش چی میگه؟!» من باید به گوشش برسونم با مهربونی، با خوش‌اخلاقی، با محبت...

چقدر دوستش دارم...

خیلی زیاد دوستش دارم و همیشه برای عاقبت‌بخیریش دعا می‌کنم؛ مثل مادر نگران آینده‌اش هستم؛ خودمو در قبالش مسئول می‌دونم؛ غصه‌ی ندونم‌کاری‌هاش رو می‌خورم حتی اگه توی پست‌های شبکه‌های اجتماعیش کاملاً بدون درکی از ایدئولوژی و جهان‌بینی و هدف و آرمان، فقط تحت هیجانی سوار بر موج، هشتگ ز، ز، آ کمترین چیزی باشه که دیده میشه...

تا تو را یار گرفتم، همه خلق اغیارند

+ ۱۴۰۲/۱/۷ | ۱۴:۲۳ | آرا مش

شکوفه‌های صورتی و سفیدِ سیب روی شاخه‌ها دلبری می‌کنند، به آن طرف می‌نگرم و آسمان با ابر و آفتاب‌شدنش دلم را می‌برد، طوری که دوست دارم ساعت‌ها کنار پنجره‌ی بزرگ پذیرایی بایستم و منظره‌ی حیاط و باغچه و درختِ به‌شکوفه‌نشسته‌ی سیب و آسمانِ بهارِ دل‌انگیز را سیر تماشا کنم...

نفس عمیقی می‌کشم و دوست دارم عطر سرمست‌کننده‌ی شب‌بوهایی را که پدرِ همسر در راه‌پله‌ها گذاشته‌اند، به عمق جانم بکشم اما راستش این روزها حس بویایی‌ام بدقلقی می‌کند و با آرامشی که درلحظه زیست می‌کند، راه نمی‌آید! سروکله‌ام بهم ریخته و سینه‌ام سنگین است؛ صدایم هم البته دستخوشِ تغییراتی شده است :)

روزهای نخستین سالِ قشنگِ ۱۴۰۲ با دوردور کردنِ ویروسِ بدقلق در یک‌به‌یکِ عزیزانم و به مریض‌داری و شب‌بیداری گذشت و حالا هم چند روزی‌ست که نوبت به من رسیده :) 

همان روز اولِ شروع علائمم به خداجانم گفتم که مبادا طوری بیمار شوم که نتوانم از ماهِ زیبایت حظّ ببرم؟! مبادا لحظات دلبرِ سحر که مزیّن به نوای مرحوم صالحی از رادیوست را از دست بدهم؟! مبادا ضعفِ بیماری نگذارد تا اسماءالحسنی را که دقایق قبل از افطار به جانم می‌نشیند، درک نکنم؟! 

چقدر خوب صدایم را شنیدی همانطور که در قسمتی از دعای ابوحمزه‌ی ثمالی گفته‌اند: «...وَاسْمَعْ دُعائِى، يَا خَيْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ، وَأَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ...» (و دعایم را بشنو، ای بهترین کسی که خواننده‌ای او را خوانده و برترین کسی که امیدواری به او امید بسته...) و منِ فراموشکار چقدر زود فراموش می‌کنم که شنونده‌ی هر دعایی، تو هستی و خیلی زود مصر می‌شوم که خلق صدایم را بشنوند و حتی دیده شده که دل بسته‌ام به شنیده‌شدنِ صدایم توسط آن‌ها...

تا گل روي تو ديدم همه گل‌ها خارند

تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند

(سعدی)

حالا روزهای اوج بیماری را به لطفِ آن شنوای بینا گذرانده‌ام، از افطار تا سحر طوری به خودم می‌رسم که جسم مبارک آخ نگوید و راه بیاید و روح حساسم را یاری دهد، خداوکیلی هم خوب راه آمده تا الان! خداروشکر که شدت بیماری آن‌قدری نبود که نتوانم از ماه رمضان فیض ببرم.

به امید سلامت جسم و روح و همت بلند و ثبات قدم...

التماس دعا🌺

پیچیده‌ام در زندگی

+ ۱۴۰۱/۱۲/۲۱ | ۱۱:۴۶ | آرا مش

دل و روده‌ی یخچال فریزر بیرون ریخته شده و تمیز و مرتب و شسته‌شده رفته سرجاش...

بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها مست‌کننده‌ست...

یه تغییر دکوراسیون باحال توی پذیرایی دادم، اونم تنهایی و با کشیدن و هل‌دادنِ چندتا وسیله‌ی سنگین روی سرامیکا و اینطوری حالم رو اساسی خوب کردم؛ اصلاً ازقبل براش نقشه کشیده بودم که میز تلویزیون رو جایی قرار بدم که از توی آشپزخونه هم دید داشته باشه تا دیگه راحت باشم و با شنیدنِ صدا و جلب‌شدنِ نظرم یا نه اصلاً وقتای تنهایی فیلم‌دیدن، یهو نخوام از توی آشپزخونه بدوئم بیرون ببینم توی اون چهارگوش چه خبره؟!!

آخیش! راحت شدم؛ چقدر تغییر دکوراسیون هرچند کوچیک حالم رو دگرگون می‌کنه!...

زیرلب میگم «حوّل حالنا الٰی احسن الحال»...

کمی قبل منتظرِ شسته‌شدنِ دور بعدیِ پرده‌ها نشسته بودم تا بیان بیرون، موقع فروکردنِ گیره تو جونشون، قلقلکشون بیاد و بخندن و بخندم؛ بعدش یه کولیِ اساسی بدم بهشون و بندازمشون روی دوشم و برم روی بالاترین پله‌ی نردبون...

اون بالا حس خوبی دارم؛ بالای بالائم؛ از پنجره پایین رو که نگاه می‌کنم، جایی بالاتر از درخت‌های توی کوچه‌ ایستادم، یه سار همون موقع، چند متر پایین‌تر، زیرِ پام، از روی شاخه‌ی کاج سبز، بال‌هاشو باز می‌کنه و میره دوردست؛ میوه‌های قهوه‌ای‌رنگِ مخروطی که زیر نور آفتاب انگار اسپری براق‌کننده بهشون پاشیده باشن، بهم چشمک می‌زنن اما من تا اون دورها چشم از سار برنمی‌دارم...

شیشه‌ها رو پاک می‌کنم و میزبانِ آفتاب شفاف‌تری توی فضای کوچیکِ اتاق میشم، آفتابی شفاف‌تر و بوی خوشی که از لای پنجره‌ی نیمه‌باز خودشو بی‌اجازه چپونده توی اتاق!...

بوی زندگی پیچیده توی دماغم و با هیچ فکر و خیال منفی و غمگینانه‌ای نمی‌تونم ازش فرار کنم!...

منم خودمو می‌پیچونم توی زندگی تا فکر فرار به سرش نزنه :)

حوالیِ همین روزها

+ ۱۴۰۱/۱۰/۲۸ | ۱۷:۴۰ | آرا مش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من اینجا و دلم آنجا...

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۹ | ۱۳:۵۶ | آرا مش

گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمه‌ی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بی‌اختیار میچکه پایین و میشه هق‌هقِ بی‌صدا...

میگه: دیدمت! همه‌جا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!

 

من که اینجا بودم...

دلم... اونجا به زیارتت اومده...

چقدر چسبید به دلم...

 

ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...

 

خلوتیِ دنیای من

+ ۱۴۰۱/۱۰/۱۱ | ۱۸:۰۲ | آرا مش

گاهی دور و برم رو نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر خلوته... چقدر هیچ‌کس نیست!

گاهی خودمو به گروه‌های مختلف نزدیک می‌کنم، مثلاً گروه مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها، گروه همسایه‌ها، گروه مادران محله که تقریباً دغدغه‌های مشترکی دارن همشون...

ولی گاهی فکر می‌کنم نمی‌تونم خیلی بهشون نزدیک بشم... نمی‌دونم ولی گاهی از خودم متعجب میشم؛ وقتی به عقب برمی‌گردم می‌بینم همیشه از خودم زیادی برای رابطه‌های دوستیم مایه گذاشتم و تقریباً هیچچچچی دریافت نکردم و حالا عین یه بچه‌ی کلاس‌اولی‌ام که برای اولین‌بار میره توی اجتماع و اساس و اصول دوست‌یابی رو بلد نیست!

از خلوتیِ دنیام ناراحت نیستما یعنی وقتی میرم تو بحرش می‌بینم انگار بدم نمی‌گذره بهم! انگار غیر از این نمی‌شده باشه! ولی فکرش از سرم بیرون نمیره و گاهی حتی غمگینم می‌کنه و آزارم میده...


چقدر بد شدم، چقدر دلم تنگ توئه، چقدر قدرناشناسم که چون تویی دارم و غصه‌ی نداشتنِ ناچیزهای دیگر رهایم نمی‌کند!

رحمت ببارون!

+ ۱۴۰۱/۱۰/۳ | ۲۲:۰۲ | آرا مش

همینطوری یکریز رحمت و عشق و امید ببارون روی سرمون :)) 

خدایا شکرت... شکرت که مهلت داده شدم تا زیبایی‌ها رو ببینم... شکرت که چشمم دید و نادیده نگرفتم... شکرت که زبانم به شکرت می‌چرخه؛ هرچند ناچیزه، هرچند هیچه... شکرت که هستی و امیدم به بودن و دیدنته...

چه حس خوبیه... دیدنش، لمسش، بوش، حتی شنیدنش که خیلی خیلی باید دقیق بشی تا بشنوی برفِ آروم و متین رو... چشمم از دیدن زیبایی‌هایی که می‌آفرینه پر میشه و بازم هنوز تشنه است...

نوش جونمون...

زود اومدم استقبالت!

+ ۱۴۰۱/۹/۲۶ | ۲۳:۰۰ | آرا مش

آره شاید توی دلم زود اومدم به استقبالت...

تصویر بالای این خونه رو هم عوض کردم، طوری که انگار درست وسطِ تو هستیم... انگارنه‌انگار که هنوز چند روز مونده به شمردنِ جوجه‌ها! 

از اون زمستونای خشک و بی‌آبِ بارون و برف‌ندیده‌ی امروزی نه‌هااااا... نهههه... از همونا که صبح یهو چشم باز می‌کنی و میری پشت پنجره و بو می‌کشی و چشمت رو سفیدیِ شفاف برفش پر می‌کنه... همون برفایی که آروم و بی‌صدا و یواشکی شب تا صبح می‌بارن...

آخه برف که مثل بارون نیست که تا تق‌تق به دیوار و شیشه و ناودون نکوبه و قشقرق راه نندازه ول‌کن نباشه... برف آرومه، متینه، با حجب‌وحیاست...

هرچند شلوغ‌کاری‌های بارون هم دوست‌داشتنیه و عطرش مست‌کننده‌ست اما کی می‌تونه عاشق سفیدیِ یکدستِ برفِ وسط زمستون و اون بوی خاصی که تو مشام میپیچه و قرچ‌قرچ صدای له شدنش زیر پا نباشه، کی میتونه منتظر تو و سرمای دلچسبت نباشه... من که هستم!✋

تو با همه‌ی سوز و سرمات می‌تونی امید بپاشی و بدمی به قلب یخ‌بسته‌ی این شهر و آبش کنی...


+ این روزا، روزای نوشتنم شده... کلمات برای جمله‌شدن و جمله‌ها برای ثبت‌شدن ازهم سبقت می‌گیرن! نتیجه میشه پست‌های پی‌درپی :)

دوستش دارم از عمق جان...

+ ۱۴۰۱/۸/۲۳ | ۰۹:۵۳ | آرا مش

من اینجا شهری رو می‌بینم و کشوری که دوستش دارم از عمق جان و دلم به درد میاد، گاهی اشک میریزم از حق‌هایی که ناحق میشه، گاهی حرص می‌خورم از عدلی که باید باشه و نیست، گاهی معترضم از مدیریتی که می‌تونست بهتر باشه، گاهی دلگیرم از همدلی‌ای که نیست هیچ‌جا و هممون منتظریم حق‌های نگرفته‌مون رو یه‌جایی از یکی (مهم نیست کی و چه‌جوری!) بگیریم اما مواقع خیلی زیادی هم به خودم می‌بالم که اینجام؛ کی میگه این جغرافیا رو در کنار کلمه‌ی «جبر» باید گذاشت؟!!

بدیهی‌ترین حق‌هایی که نبود و نیست و اعتراض‌ها برای گرفتنِ همین بدیهی‌ترین حق‌ها شد عَلَم، شد بهونه، شد اصل که حتماً هم اصل بود و هست اما چطور رسیدن به این اصل هم مهمه دیگه و اینکه بعد از رسیدن به این اصل‌ها چه اصل‌های دیگه‌ای رو از دست میدیم؟!!

راستشو بخوای ما هم همون بدیهیاتِ حق/حق‌های بدیهی رو نداشتیم، هنوزم نداریم! ما هم هرماه به‌سختی پول اجاره و خورد و خوراکمون رو با صرفه‌جویی و از ضروریات زدن (غیرضروری‌ها پیشکش!) جور کردیم و می‌کنیم، مثلاً برای پوشاک خیلی محتاطانه خرج می‌کنیم فقط به ضرورت! یادم نمیاد کِی با دلخوشی یه خرید بدون دودوتاچهارتاکردن رفته باشم؟! از انگشتای دستم بیشتر شده بارهایی که جنسی رو برداشتم و بعدش با تردید بهش نگاه کردم و بعدترش اومدم گذاشتم سرجاش توی قفسه! گریه‌ام می‌گیره از اینکه خریدکردن و چطور خریدکردن رو از یاد بردم، گاهی فکر می‌کنم با سی‌واندی سال سن چطور اینقدر کم‌تجربه و شایدم کلاً بی‌تجربه‌ام؟! اصلاً جنسِ خوب و بد رو می‌شناسم؟! می‌دونم کجاها گرون میدن و کجاها ارزون؟! نه! شایدم به‌ندرت! چون همیشه از خریدهای غیرضرور که هیچ از ضروری‌ها هم زدیم...

ما چوبِ فساد توی لایه‌های درونیِ سیستم‌ها رو هم خوردیم... چی بگم که قصه‌ی هفتاد مَن کاغذه که فقط خدا می‌دونه که توی این دوازده سال بعد از ازدواجمون چی به دل من و آقای یار گذشته و چه روزهایی رو دیدیم؟!

آره ما هم توی همین مملکت بدون ساندیس‌خوردن که با زیرآب‌مون رو زدن و چشم نداشتنِ بعضیا برای پیشرفت و ترقی‌مون، ولی مهم‌تر از همه‌ی اینا با نخواستنِ اینکه دیگران برامون تصمیم بگیرن:

پای انتخابمون یا انتخاب‌هامون ایستادیم؛

گریه کردیم؛ خون دل خوردیم؛ شک کردیم؛ اعتماد کردیم؛ ؛ ناامید شدیم؛ امید بستیم؛

سردارمون رو دادیم و غمش دلمون رو هزار تیکه کرد؛

دلمون از هواپیمامون که تو هوا پرپر شد، خون شد؛

دلمون از بنزینی که یه‌شبه گرون شد و مردمی که بهت‌زده به قیمتای نجومی دلاری چشم دوخته بودن که پله‌های ترقی رو یکی پس از دیگری درمی‌نوردید، خون شد؛

دلمون از بورسی که هممممه‌ی مردم رو بهش فراخوندن و بعد وسیله‌ای شد برای اینکه جیب مردم رو خالی کنن، خون شد؛ دلمون که هیچ، زندگی‌مون رو هم پاش دادیم و سفره‌مون تنگ‌تر شد چون ما هم جزو همون مردم بودیم که اومدیم توی این راه و هنوزم که هنوزه داریم چوبش رو می‌خوریم!

دلمون از ازدست‌دادنِ مهساهامون خون شد؛

دلمون از کتک‌ زدن و کشتن آرمان‌مون و رها کردنش گوشه‌ی خیابون، خون شد؛

دلمون از ساچمه‌ای که لب و چشم جوون معترضمون رو نشونه گرفت، خون شد؛

دلمون از داغی که قراره یه عمر، دل آرتین‌مون رو خون کنه، خون شد؛

دلمون حتی از شنیدن شعارهای عده‌ای از خودمون از پشت پنجره‌هاشون که اصلاً معلوم نیست چی میگن و به کی میگن و برای چی اونجا میگن، خون شد؛

دلمون از فحش و ناسزا و حرفای رکیک که به همدیگه میگیم، خون شد، به همونایی که تا دیروز کنارمون بودن و اگرم دوستشون نداشتیم اقلاً به چشم هم‌وطن بهشون نگاه می‌کردیم ولی حالا اونا رو مقابل خودمون می‌بینیم و چون پوشش‌شون رو نمی‌پسندیم وقتی از کنارشون رد میشیم به یه چشمِ دیگه بهشون نگاه می‌کنیم؛

ما دلمون خیلی خونه بچه‌ها، هممون دلمون خونه اما این راهش نبود، این راهش نیست بچه‌ها؛ اینطوری که هر روز دلمون بلرزه از توی خیابون اومدن، اینطوری که خون و جون دادن چه از این‌طرفی‌ها و چه از اون‌طرفی‌ها بشه خوراکِ خبرها، اینطوری که هممممه‌ی دنیا چشم بدوزن بهمون تا توی یه فرصت مناسب چتر بشن رو سرمون و دل بسوزونن برامون و یکی بشیم مثل همسایه‌هامون... نه اینطوری راهش نیست، شما رو نمی‌دونم من یکی، حتم دارم که نیست... کاش می‌دونستم راهش چیه... کاش... ولی این نیست...

سکوت می‌کنیم، دم نمی‌زنیم، صبر می‌کنیم به امید روزی که این خاک رو آباد و از هر بندی آزاد ببینیم...


+ خیلی کلنجار رفتم با خودم برای نوشتن این پست! به خیلی چیزها غلبه کردم، خیلی نوشتم و پاک کردم تا این شد و اصلاً نمی‌دونم پشیمون میشم یا نه... فعلاً باشه اینجا تا بعد...

پناه آخر

+ ۱۴۰۱/۸/۱۸ | ۱۷:۳۶ | آرا مش

بعضی روزا دلت می‌خواد می‌شد دکمه‌ی عقب‌گرد رو زد و رفت همون نقطه‌ی بخصوص و بعضی کارا رو نکرد...

اینطوری روزت هم حتماً قشنگ‌تر می‌گذشت، بدون حسرت، بدون پشیمونی، بدون خودخوری...

ولی نمیشه... تو خودت انتخاب کردی که این طوری بگذره... خودت 

اما می‌دونی چیه آرامش؟! تو یه پناه آخری داری که بهش پناه ببری از شرّ همه‌ی انتخاب‌های بدت... از شرّ نیمه‌ی تاریک وجود خودت... قدرشو بدون...

یارب نظر تو برنگردد...

کلیک

بدون شرح

+ ۱۴۰۱/۸/۱۵ | ۱۵:۰۱ | آرا مش

 


+ برای روزهای پرالتهابی که گمان می‌بری توان تو کمتر از تحمل آن باشد اما پوست‌کلفتی و دوام می‌آوری تا طلوع خورشید فردا

با صدای بلند

+ ۱۴۰۱/۷/۲۶ | ۱۵:۵۱ | آرا مش

با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم، کتری را روشن کردم، نان‌ها را از فریزر درآوردم، چند روزی‌‌ست که صبح‌ها بجای یک لقمه، دو لقمه و بجای یک بطری، دو بطری آب باید آماده کنم... 

فندق با تجربیات و شرایط جدیدش خوب وفق پیدا کرده و راضی است و استرس‌های چندی پیشم بابت عدم انطباقش را کم‌کم فراموش کرده‌ام... شکر

آقای یار کم‌کم آماده شد برای رفتن، بدرقه‌اش کردم، نه آنطور که دوست دارم... بیشتر دوست داشتم دربِ واحدی با چشمی روبرویمان نبود و تا رفتنش توی آسانسور چشمم دنبالش می‌دوید اما به خداحافظی و لبخندی پشت در بسنده کردم...

کیف‌هایشان آماده بود، صبحانه‌شان را دادم، شلوار فرم کلوچه کمی خاکی شده و لباس فرم فندق ردی از تغذیه‌ی دیروز را بر خود دارد، با دستمال خیس افتادم به جانشان، گویا ظاهری تمیز شدند!

از پنجره‌ی اتاقمان که آسمان و کوه و درخت و گنبد مسجدی از دور و ساختمان‌ها را یکجا دربرگرفته، رفتن‌شان و دست در دست هم بودنشان را تماشا کردم، هر صبح این‌کار را می‌کنم... یکجور خاصی برایم لذت‌بخش است...

البته تماشای همه‌ی رفتن‌ها لذت‌بخش نیست، این یکی برایت لذت‌بخش است ولی وقتی رفتن از نوع دیگری را نظاره‌گر باشی و هراسان و گریان و مضطرب شوی قطعاً تا ته وجودت را می‌سوزاند... این روزها توأمان لذت و هراس از سر و روی زندگیم می‌بارد... بگذریم

تا قبل از رفتن‌شان خانه پر بود از هیاهو و این‌ور و آن‌ور دویدن و حاضر شدن و حرف و حرف و حرف...

سوار سرویس که شدند تازه حجم سکوت را حس کردم که یکهو در همه جای خانه پخش شد و از پشت پنجره کنار آمدم و رفتم سراغ کارها...

طبق معمول ظرفشویی پر از ظرف‌های نشُسته بود که چند دقیقه بعد در ماشین ظرفشویی چیده شدند، موقع انتخاب غذای نهار، به عادت چند دوری دور آشپزخانه قدم زدم و یکی‌یکی جلوی منوی غذاهایی که در ذهنم ردیف می‌شدند ضربدر زدم تا رسیدم به غذایی که بالاخره انتخابش کردم و تیک خورد!

رفتم سراغ آماده کردن غذا و مرتب کردن آشپزخانه... بوی خورش قیمه در خانه پیچید...

بازهم تخت فندق نامرتب بود و رخت‌خوابِ کلوچه بر زمین پهن... باید عادتشان بدهم که یکی از کارهای بعد از بیداری‌شان مرتب کردن رخت‌خواب باشد... این روزها آنقدر به بدوبدو از خانه بیرون رفته‌اند که فرصتی نداشته‌اند؛ اما این کار واجب است و باید یاد بگیرند و بدانند کسی پشت‌سرشان جمع نمی‌کند! به ناچار چون رخت‌خوابِ پهن و تختِ نامرتب نقطه‌ی ضعفم هست و نمی‌توانم تحملش کنم جمع کردم...

لباسشویی را روشن کردم؛ آهنگ‌های گوشی یکی‌یکی پِلی می‌شدند، زند وکیلی می‌خواند :

مرا بگیر آتشم بزن و

جان بده به من و

در سپیده‌ی جان روشن باش...

همانجا روی چهارپایه نشستم، اشک‌ها امانم ندادند، بی‌صدا بودم اما یادم افتاد که تنهایم، صدای هق‌هقم بلند شد، یادم نمی‌آید آخرین بار کی بوده که با صدای بلند گریسته‌ام؟!!

بلندتر گریستم، حتی اشک‌هایم را پاک نکردم، مثل همیشه صدایم را خفه نکردم، مثل همیشه بغضم را قورت ندادم و اجازه دادم رها شود، یادم نمی‌آید کی بوده که اینطور رها گریه کردم...

بی من مرو به سفر

از گریه‌ام مگذر

ای بی تو، من نگران

از من گلایه مکن...


+ من با نوشتن آرام می‌شوم، خالی می‌شوم، عذر خواهم اگر شما خواننده‌ی عزیز را غمگین می‌کنم...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...