۱۵۰ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

صدای قل‌قلِ کتری روی گاز میاد.

صبحانه آماده است.

بچه‌ها هنوز خوابن؛ امروزم دوباره کلاس‌ها آنلاینه و برای همین تا شروع کلاسشون، یکم می‌تونن بیشتر بخوابن.

داره آماده میشه که بره سرکار؛ همینطور که داره جلوی آینه موهاشو مرتب می‌کنه، یکم از عطر دوست‌داشتنی‌م می‌زنه.

سرک می‌کشم توی اتاق؛ لبخند می‌زنه.

یهو می‌گم: «گاهی فکر می‌کنم، اومدن و رفتنش یه خواب بوده؛... کِی اومد؟! کِی رفت؟!...»

لبخندش پررنگ‌تر میشه؛ به چشمام نگاه می‌کنه و می‌گه: «دنیا همینه دیگه، عمرش به این دنیا نبوده...»

بعد با یه مکثی می‌گه: «...دخترمون...»

آقای یار بعد از رفتنِ جوانه، خوابش رو دیده؛ خیلی واضح و قشنگ دیده که جوانه‌مون دختر بوده.

بعدش یکم باهم مرور خاطره می‌کنیم و برای آینده نقشه می‌کشیم.

ولی صبحانه رو برخلاف همیشه توی سکوت می‌خوریم؛ نمی‌دونم اون به چی فکر می‌کنه و من به چی؟!

بعد از صبحانه از لای در بدرقه‌اش می‌کنم.

ساعتی بعد بچه‌ها هرکدوم پای درس و کلاسشون نشستن؛ کلوچه توی اتاقه و صدای ضبط‌شده‌ی معلمش رو ناواضح می‌شنوم؛ فندق هم داره بلند بلند می‌خونه و می‌نویسه: «زنـ... زنبو...ر... زنبور... سو... زن... سوزن...»

گوشت و پیاز و حبوبات و سیب‌زمینی رو می‌ریزم توی زودپز که بشه یه آبگوشت خوشمزه... برگ‌های خشک ترخون رو بین دو کف دستم می‌سابم و می‌پاشم روشون... بوش رو دوست دارم... تازگی‌ها یاد گرفتم ترخون، آبگوشت رو خوشمزه‌تر می‌کنه...

یادم میاد که تا همین چند وقت پیش چقدر درست‌کردنِ این غذا برام عذاب‌آور بود! چقدر فراری بودم از بویی که از پختنِ حبوبات توی خونه پخش می‌شد! چقدر ناراحت‌کننده بود برام که چند هفته گذشته بود و بخاطر حال نزارم نتونسته بودم غذای موردعلاقه‌ی همسر و بچه‌ها رو درست کنم!

لبخند می‌زنم... حالا دارم به‌راحتی آبگوشت بار می‌ذارم و یاد روزهای سختی که گذشت میفتم... بی‌غم، بی‌حسرت، بی‌افسوس... ولی با دلتنگی...

حس می‌کنم همین دلتنگی، همین یادآوری‌ها، همین اشک‌های گاه و بیگاه، همین توجه به جای خالیش یا شمردن روزها و هفته‌ها که اگر بود الان چطور بودم، همین‌ها باعث شدن که نقشی که از تار و پود زندگیم برجای مونده، جلا پیدا کنه و رنگ و لعاب بگیره...

دلتنگیم رو نفی نمی‌کنم، حالم خوبه و نمی‌خوام زودتر از این حال بیرون بیام... دارم توی مسیر زندگی قدم برمی‌دارم... این احساسات هم جزئی از این مسیره... خدایاشکرت

یه روضه‌ی خونگیِ خودمونیِ دوستانه‌ی حال‌خوب‌کن...

چقدر بهش نیاز داشتم... روضه‌ی مادر سبکم کرده بود...

غمِ جوانه‌ام در مقابل غم ایشون هیچ و بی‌مقدار بود... سبکبار شدم انگار...

بعد از گپ‌وگفت‌های خواهرانه، خداحافظی کردیم و اومدم...

خواستم برم سمت خونه اما پارکِ نارنجی‌پوش چیزهای زیادی داشت تا نظرم بهش جلب بشه! به دلم افتاد بعد از ماه‌ها برم یه پیاده‌رویِ پاییزانه رو تجربه کنم...

آفتاب دلچسبی بود و توأمان خنکیِ دلپذیری رو حس می‌کردم...

گوشواره‌های سرخ و زرد و نارنجیِ درخت که از شاخه‌های خشک آویزون بودن، و اون گوشواره‌هایی که درختِ با سخاوت اون‌ها رو ارزونیِ زمین کرده بود، چشمانم رو نوازش می‌دادن...

درسته هوا کمی آلوده بود، منظره‌ی کوه رو در دوردست، محو می‌دیدم اما به این پیاده‌روی با قدم‌های تند نیاز داشتم... تا توی هر قدمِ محکمم، یادم بره غم‌هام رو، دلتنگی‌هام رو... و همزمان به یاد بیارم و به چشم ببینم نعمت‌ها رو...

دوباره باید پیاده‌روی‌ای رو که به خاطر ملاحظاتِ وجود جوانه، از روزمرگی‌هام حذف شده بود، وارد لیستِ کارهام کنم... دوباره باید به دنبال قدم‌های مورچه‌ایِ کسب درآمدم برم که این چندماه نتونستم پی بگیرمشون... دوباره باید با جمع دوستانه‌ی مؤمنی که قبلاً ورزش می‌کردم، ورزشم رو از سر بگیرم...

جوانه رفت و من از مسیری که توش بودم، از ترس‌ها و آینده‌نگری‌ها و خیالبافی‌ها و دلبستگی‌هاش بیرون اومدم اما زندگی به راهش ادامه میده و من دوباره باید زندگی رو زندگی کنم فقط این‌بار در مسیر دیگری... مسیری که کم‌کم و به‌تدریج روزهای سختی که از سر گذروندم رو برام کمرنگ کنه و فقط خاطره‌اش بره بشینه گوشه‌ی دلم نه اینکه تمام ذهنم رو اشغال کنه...

صوت حدیث کسا را گذاشته‌ام تا برایم بخواند...

همینطور ظرف‌ها را می‌شورم و می‌بارم و می‌بارم...

گریه‌ای نه از سرِ استیصال، نه از سرِ شکایت، نه از سرِ درماندگی که فقط دلتنگی... فقط دلتنگی...

ساعت را نگاه می‌کنم... حواسم نبوده اما هفته‌ی گذشته، همچین روزی، این ساعت‌ها همان ساعت‌هایی است که فهمیدم قلب کوچکش مدت‌هاست ایستاده و من نمی‌دانستم...

*****

روی تخت سونوگرافی دراز کشیده‌ام، همین که آن دستگاه را روی شکم می‌گذارد، نگاهم به مانیتور خشک شده و بی‌اختیار اشک می‌ریزم، هنوز دکتر کلامی نگفته است، اما من به دلِ بی‌قرارِ مادرانه‌ام افتاده که اتفاقی افتاده است... اشک می‌ریزم و دکتر اصطلاحات انگلیسی را ردیف می‌کند، به خیالش نمی‌فهمم! و بعد شروع می‌کند برایم روضه‌خواندن، می‌خواهد آرامم کند، من اما می‌خواهم فرار کنم...

فرار کردم... تنها بودم... با آقای یار تماس گرفتم و با هق‌هقم آشفته‌اش کردم، وسط راهروی سونوگرافی، درحالی که پاهایم می‌لرزیدند و آدم‌ها نگاهم می‌کردند! دور بود، نگرانم شده بود، نگرانش کرده بودم... خدا می‌داند چه بر دلش گذشت؟!!

رفتم طبقه‌ی بالا، پیش دکترم و برایش زار زدم... توضیحاتی داد و آزمایش اورژانسی نوشت برایم، کلماتش را درک نمی‌کردم، می‌خواستم فرار کنم، بروم پیش بچه‌ها، غذای ظهر را آماده کنم، حواسم به رژیمم باشد، داروها را سروقت بخورم، همان روتین همیشگی... اما پاهایم را قفل کرده بودند و می‌گفتند همه‌چیز تمام شده، بپذیرش...

تا آقای یار برسد با دوستی که اتفاقی در مطب دکتر دیده بودمش و انگار خدا فرستاده بودش تا لحظات سخت تنها نباشم، تا آزمایشگاه رفتیم، در راه باهم حرف زدیم، آرام‌تر شدم...

نمونه‌گیر آزمایشگاه هم شد روضه‌خوانِ دیگری برایم... دلداری‌ام می‌داد... با دست‌های گرمش دست سرد و یخ‌کرده‌ام را می‌فشرد و برایم آرزوی آرامش می‌کرد... 

چه روز عجیبی بود پنج‌شنبه ۱۴۰۲/۹/۹ حوالی اذان ظهر...

گاهی تعجب می‌کنم از خودم...

گاهی می‌ترسم...

این آرامشِ الانِ من، نکند حقیقی نباشد، نکند خفه‌کردنِ احساساتِ درونی‌ای باشد که اتفاقاً باید بیرون ریخته شود؟! نمی‌دانم...

می‌گردم، کندوکاو می‌کنم، به درون سرک می‌کشم، هیچ چیزی نیست، هیچ درماندگی‌ای، هیچ افسردگی‌ای، هیچ آشفتگی‌ای... فقط آرامش است و روزهایی معمولی، انگار نه انگار سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین روزهای زندگی یک مادر را تجربه کرده باشم‌...

فقط گاهی از مرور خاطراتی که جوانه را در بطنم داشتم، بغضی می‌آید و اشکی چشمم را تر می‌کند و درددل‌هایی با خودش بر لبم می‌نشیند، همین...

چرا اینقدر آرامم؟! همه می‌گویند تو خیلی قوی هستی، خیلی صبوری، هرکس جای تو بود و دیده بود آنچه تو دیدی‌، حتماً قالب تهی می‌کرد... اما مطمئن نیستم! نکند دارم سرکوبش می‌کنم!! نمی‌دانم...

من، گویی یک روتین پیش‌پاافتاده‌ از تغییرات هورمونی را پشت‌سر گذاشته باشم، خوبم... الحمدلله

می‌ترسم آتش‌فشانی باشم فروخورده اما هیچ نشانه‌ای هم از آن نمی‌یابم، فقط چون انتظار نداشتم اینچنین آرام باشم، می‌ترسم...

ولی زندگی ادامه داره...

کوه توی قاب منظره‌ی بالکن‌مون، اون دوردست‌ها، بخاطر آلودگی هوا دیگه پیدا نیست... اون کوه هنوز اونجاست، فقط غبارها نمی‌ذارن ببینمش...

ولی زندگی ادامه داره...

تردد خودروها زوج و فرد میشه و رفت‌وآمد سخت‌تر، بچه‌ها آلرژی‌شون عود می‌کنه و دوباره و چندباره دکترلازم میشن و داروها روی اُپن ردیف میشن و مدام زمان خوردنشون رو به خودم یادآوری می‌کنم...

ولی زندگی ادامه داره...

داروهای خودم که همیشه دم‌دست توی آشپزخونه بودن، میرن توی کشوی داروها توی اتاق، چون دیگه به خوردنشون نیازی نیست و جاشونو تقویتی‌هایی می‌گیرن که تا کمی قبل بخاطر وجود ویتامین A ممنوع بودن...

ولی زندگی ادامه داره...

کنار فندق برای کلاس آنلاینش می‌شینم و کمکش می‌کنم تا کارها رو انجام بده و برای کاردستیِ علوم کلوچه ایده میدم و کمکش می‌کنم، هرچند خودش خودجوشه و زیاد به کمکم نیازی نداره...

ولی زندگی ادامه داره...

سفارش‌های خوراکی‌هایی که برای رژیم‌غذایی قندخونم سفارش داده بودم، یکی‌یکی از راه می‌رسن و دلیل سفارش‌دادنشون دیگه وجود نداره... ۴۸ ساعت نشده که ازم دل کنده و رفته...

ولی زندگی ادامه داره...

دستگاه تست قندخونم روی میز اتاقه و دوسه روزی میشه که بازش نکردم، خودکار روی کاغذِ ثبتِ قندخونم که برای گزارش به دکترم می‌نوشتم، رها شده...

ولی زندگی ادامه داره...

بعضی از خوردنی‌ها سه ماه و نیمی می‌شد که از لیست غذاییم خذف شده بودن و حالا دوباره زعفران دم می‌کنم برای روی برنج... زرشک تفت میدم و می‌پاشم روی برنج... چند تا دونه سیاهدونه رو روی پنیر صبحانه می‌ذارم... دیگه دلیلی برای ممنوعیتِ خوردنشون نیست...

ولی زندگی ادامه داره...

نگاه به خریدها می‌کنم، نگاه به خوردنی‌هایی که تا دو روز پیش سمتشون هم نمی‌رفتم! با لبخند بغضم رو قورت میدم، به ادامه‌ی زندگی نگاه می‌کنم و میگم: «خدایا شکرت...»

دلیلی برای تقلاکردن نمی‌بینم، فقط گاهی به جای خالیش دست می‌کشم...

لبخند می‌زنم و میگم: «خدایا شکرت... تو لحظه‌به‌لحظه کنارم بودی و ترس‌ها رو ازم گرفتی و جاش قدرت کاشتی... این پروسه می‌تونست خیلی خیلی سخت‌تر از این باشه ولی بسیار آسون‌تر از فکری بود که توی ذهنم پرورشش داده بودم!»

به پروسه‌ی عجیبِ ازدست‌دادنش وقتی خیره به گل‌های قالی‌ام، فکر می‌کنم، به صحنه‌های دردناکی که به چشم دیدم فکر می‌کنم درست مثل یه کابوس وحشتناک که وقتی صبح بیدار میشی شک می‌کنی به واقعی یا خواب بودنش... اشکی میاد اما موندگار نیست، غم هست اما عمیق نیست، رنج هست اما درهم‌شکننده نیست...

گذرائه، سطحیه، باید می‌بود تا دوباره رشد دیگه‌ای رو شاهد باشم...

توی ماشین مثل همیشه دست آقای یار رو وقتی روی دنده گذاشته، می‌فشارم و ازش بخاطر اینکه لحظه‌به‌لحظه مهرش رو مثل نوشدارو به وجودم ریخت و کنارم بود، تشکر می‌کنم و بازم فقط میگم: «خدایا شکرت...»

به زندگی ادامه میدم چون زندگی ادامه داره...

بارون میاد و صداش منو لبریز می‌کنه...

بوی مست‌کننده‌اش رو می‌کشم توی ریه‌هام و دلم آروم می‌گیره...

دلم آروم شده بعد از باریدنِ ساعتی قبلم...

آسمون تو هم ببار، دلت آروم می‌گیره...

این روزها عقده‌ی تنهایی‌ها و بی‌قراری‌های دلم رو پیش مادر سادات باز می‌کنم...

باشد که دستم رو بگیرن و بازم برام مادری کنن...

این بی‌قراری‌ها و باریدن‌هام علتش جسمی باشه یا روحی مهم نیست، مهم اینه که جایی و پناهی و آغوشی برای بازشدن عقده‌ی دل هست، همین برای من بس...

گاهی سخت میشه که همه‌چیز رو گل و بلبل نشون بدی به عزیزت و راهکار و راهنمایی پیش پاش بذاری ولی ته ته دلت آشوب باشه و فکرای جورواجور توی ذهنت چرخ بخوره... 

دروغ چرا؟! گاهی از فکر به لحظه‌ی گفتنِ حضور جوانه به مامانم، کمی می‌ترسم... از راهی که پیش‌روشه و فکری که به انبووووه افکارش با گفتنِ من اضافه میشه... بعد یادم میاد جوانه از جنس نوره، روشناییه، باران رحمته مگه میشه وجودش بشه بار اضافی؟! نه هرگز...


+ شاید بگید به چیا فکر می‌کنه و چقدر ناشکره اما این گفته‌ها همه‌ی جزئیات نیست و الان اوضاع کمی پیچیده است... اگر شرایط عادی بود شاید تا الان ده‌باره موضوع رو به مامان گفته بودم اما فعلا مجالی نیست... شاید اگر از نظر ظاهری لو نمی‌رفتم، تا آخرش نمی‌گفتم، هرچند به اینکه مامان از حضور جوانه مطلع باشه نیاز دارم، به حمایتش، به مراقبتش... اما فعلا وقتش نیست... یه سر داره هزااااار سودا... خدایا خودت هموار کن راهش رو... راهم رو...

بچه‌ها رو می‌بوسم و سفارش خوندنِ چهارقل رو به کلوچه می‌کنم، حس می‌کنم یه زره آهنی و محافظ رو تن بچه‌ها کردم، خودم هم زیرلب بین دو تا صلوات، ذکر توصیه‌ی آیت‌الله بهجت رو میگم : 💎اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ💎 «خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مى‏‌کند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مى‌‏دهى، قرار بده». و فوت می‌کنم سمت بچه‌ها...

دلم آروم می‌گیره و خیالم راحته، الهی شکر

توی هوای پاییزی بدرقه‌شون می‌کنم و از توی بالکن دید می‌زنم، ببینم سوار شدن یا نه... 

میام توی خونه و لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته، به جوانه میگم امروز حالمون خوبه! امروز از اون افکار مزاحم و منفی خبری نیست انگار، برن دیگه برنگردن... (بار چندم باشه خوبه که این جملات رو با جوانه درمیون می‌ذارم؟! و بعد دوباره سروکله‌ی طغیانِ منفیِ دیگه‌ای پیدا میشه!!)

خونه به مراتب شبیه بازارِ شامه! همتِ جمع‌وجور کردنِ خونه رو می‌بینم که به وضوح ندارم و خودمو سرزنش نمی‌کنم... بیخیال، شلوغ بود که بود...

از خود بچه‌ها کمک می‌گیرم و جمع میشه... الهی شکر که بچه‌ها هستن...

دکترم مشاوره‌ی متخصص قلب داده و فردا باید برم، از بس که این قلبِ رقیق، شیطونه و هربار یه بازی سرم درمیاره :)) اما برای سلامتی جوانه باید به قلب عزیزم هشدار بدم آروم و مرتب و منظم و دست‌به‌سینه بشینه همون جایی که باید و بتپه :)) الهی شکر که هنوز می‌تپه...

نوبت فردا رو ثبت می‌کنم... دلم خیلی روشنه، انگاری امروز هورمون‌ها سر سازگاری دارن باهام، فقط موقع تصمیم برای انتخاب غذای ظهر می‌بینم که دوباره داره جونم به لب می‌رسه انگار!! حتی موقع انتخاب!! راستش چند روزی بود که احوالاتِ بد، کم‌رنگ شده بودن و فکرای منفی هم پشت‌سرش سرازیر که نکنه اتفاقی افتاده باشه!! ولی انگار هورمون‌ها هم بازی‌شون گرفته و احوالاتم رو انداختن روی نمودار سینوسی که هیچ اعتباری هم به روندش نیست! بیچاره‌ها نمی‌دونن چیکار کنن؟! حالم بد باشه یکجور، حالم که خوب میشه یکجور دیگه... الهی شکر

بالاخره به هر مشقتی، بوی خورش قیمه رو پخش می‌کنم توی خونه و حالم کم‌کم بهتر میشه...

یک ساعت بعد می‌بینم که انرژیم رفته بالا و خونه رو هم از بازارِ شام به دوشنبه‌بازارِ ظاهراً مرتبی تبدیل کردم :)) الهی شکر...

فردا با هم‌محله‌ای‌ها قراره یه دورهمی برای همدلی با مردم غزه توی پارک برگزار کنیم، ان‌شاءالله به خوبی برگزار بشه، روشنگری‌های خوبی رو بچه‌ها تدارک دیدن👌

اللهم عجل لولیک الفرج

احوالات ناخوشایند به وضوح کمرنگ‌ شدن و همین کمرنگ‌شدن گاهی اینقدر افکار منفی رو بهم القا می‌کنه که به هر دری می‌زنم تا ازشون خلاص بشم، اینجور مواقع داستان‌سرایی‌های کاملاً منفی‌ای توی مغزم شکل می‌گیره و تا کجاها که پیش نمیرم...

نمیدونم چرا اینقدر بی‌قرارم؟! اینجور مواقع هیچ‌چیز و هیچ‌کس حتی آقای یار هم نمی‌تونه آرومم کنه و فقط دست به دامان خداوند شدنه که افاقه می‌کنه...

زندگی و همسر و بچه‌ها و بیشتر از همه جوانه رو، که بیشتر افکارم هم حول محور اونه، به خودش می‌سپرم و کمی آروم می‌گیرم...

چه خوبه که هستی، پناهی، تکیه‌گاهی، امنی...

بعد از مدتی ننوشتن یا بعد از هرزگاهی چیزی گفتن و بعد دوباره سکوت‌کردن، نوشتن و حرف‌زدن سخت میشه، نمی‌دونی چی باید بگی و از کجا باید بگی...

اهل روزمره‌نویسی نیستم، یک زمانی بودم البته؛ اینجا نه و جایی دگر! اما دلایلی مجابم کرد که روزمره‌نوشتن و از اتفاقاتِ زندگی حرف‌زدن بدون اینکه هدف خاصی پشتش باشه و فقط به این منظور که بخوای جایی خودت رو خالی کنی، اون چیزی نیست که راضیم کنه...

تلاش کردم از اون سبک فاصله بگیرم و تنها از درس‌هایی که زندگی بهم میده، از شادی‌ها و غم‌هایی که بزرگترم کردن، از اتفاقات پیش‌پاافتاده‌ای که با عینکِ «جور دیگر بینم!» بهشون نگاه کردم، بنویسم... 

گاهی توی اوج احساساتم از شادی‌ها و غم‌هام نوشتم، گاهی توی اوج هیجانم از زندگی در لحظه‌هام حرف زدم، گاهی از عشق تنیده شده توی تار و پود زندگیم با آقای یار و گاه از مادرانگی‌های پرچالش و پر فراز و نشیبم برای کلوچه و فندق، گاهی شعری سرودم و گهگاه با داستانی شاید نه‌چندان پخته، وقت خوانندگانم رو تلف کردم...

اینجا خونه‌ی من، پره از حرف‌هایی که زدم و پشت هر کلمه‌ای که نوشتم هزار حرف و احساس و فکر و واقعیتِ زندگی‌ای بود که ناگفته موند و تو فقط همون حرف‌های زده‌شده رو خوندی، قضاوتم کردی یا همدلی از چشم‌هات بارید رو نمی‌دونم فقط از حس قلبی خودم خبر دارم...

الان برگشتم و این متنم رو دوباره خوندم و حس کردم متنیه که داره مخاطبش رو آماده می‌کنه که بگه: «خداحافظ، ما رفتیم!»

اما نه! نویسنده‌ی نه‌چندان نویسنده‌ی این خونه هنوزم هست و این متن شاید فقط دست‌گرمی‌ای بود برای دوباره‌نوشتن بعد از یه مدتِ نه خیلی طولانی که به نظر خودش برای ننوشتن، طولانی بوده!

 

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند

و صدای سوختن چوبی در شومینه

و گَردی که همه‌جا پاشیده‌اند

و صدای قیژقیژِ لولای درِ حیاط

و تاری از عنکبوت که آن گوشه‌ی نمور را برگزیده برای لانه‌اش

و کفش‌هایی که مدت‌هاست پا نخورده‌اند

و لباس‌هایی که بوی تنت را نگرفته‌اند

خیالی نیست 

تو می‌آیی و زندگی دوباره در این خانه زندگی می‌کند

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند


+ شعر از خودم 

شما دقیقاً می‌دونید دستم خالیه و هیچ و پوچ اومدم کنجِ مراسم‌تون نشستم... به اونایی که صدای زاری‌شون بلنده و خوب بلدن خودشون رو خالی کنن، نگاه می‌کنم که من حتی بلد نیستم بلند زاری کنم، هنر کنم قطره‌ی اشکی بغلته بیفته پایین و بعد به یه جا خیره بشم و همون قطره‌هه که بنا بود بارون بشه و بباره و بشوره، یهو قطع بشه...

شما دقیقاً می‌دونید منِ کمترین چقدر قدرناشناسم و چقدر فرصت‌سوزم که کلی تلاش می‌کنم به خوب‌بودن بعد به ثانیه‌ای بدبودن همه‌ رو تباه می‌کنم... 

شما دقیقاً می‌دونید اینا رو ولی بازم ازم دریغ نمی‌کنید همین قلیل‌ها رو و من با آهی به امید نگاهی همین کنجِ دایره‌ی وسیـــــــع دوستداران‌تون که توش بی‌مقدارترینم می‌شینم و محو تماشای آقایی و بزرگی‌تون میشم😭😭😭

توی تاکسی نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم؛ هوا داغ بود و کولرِ ماشین جوابگو نبود و فقط داشت خودشو خسته می‌کرد؛ رادیو یکی درمیون اخبار می‌گفت و آهنگ پخش می‌کرد؛ من اما غرق تو افکار خودم و فکر به دویدن‌های لذت‌بخشِ این روزهام برای جانموندن از گذر سریع زندگی بودم...

طبق عادت همیشگیِ ازخونه‌بیرون‌زدن، شروع کردم به خوندنِ آیت‌الکرسی زیرلب، که چیزی اون بیرون توجهم رو جلب کرد...

از کنارش رد شدیم، سرمو چرخوندم، نگاهم قفل شد، سییییییر نگاش کردم، دلم همونجا موند...

می‌دونستم داره میاد؛ تقویم رو چک کرده بودم؛ حتی برای اومدنش قرارِ یه چله رو برای خودم گذاشته بودم که ان‌شاءالله بی‌حرفِ‌پیش بهش عمل کنم؛ ولی دیدنِ برپاییِ سوروساتش، اینطوری کنج یه خیابون یه لحظه دلمو لرزوند؛ انگار یه چیزی یا کسی که حسابی توی دلت برای اومدنش هیجان داری و داری خودتو آماده‌ی حضورش می‌کنی یه لحظه جایی که انتظارش رو نداری خودشو بهت نشون بده؛ نمی‌دونم احساسم رو چطور باید بیان کنم ولی همه‌ی احساسم این بود...

همون لحظه دستم رفت سمت سینه... عرض ارادتی و سلامی... بغضی که ناخونده میاد گوشه‌ی قلبت رو پر می‌کنه و اشکی که چشمات رو تر...

پارچه‌های مشکیِ هیئت توی باد تکون می‌خورن و پرچم‌های دوخته‌شده یادت میندازن اینجا باید به کی سلام بدی...

دلم رفت و وقتی نزدیک‌شدنش اینجوری دوباره بهم یادآوری شد، توی دلم ذوق کردم...

چون ته ته ته همه‌ی این غم‌ها، اندوه‌ها، روضه‌ها، اشک‌ها توی این موسمِ بیداری و عشق و جنون یه «حال خوب» در انتظارمه؛ همون حال خوبی که هیچ‌کدوم از کتاب‌های روانشناسی و مشاورها و مدیتیشن‌ها و زندگی‌درلحظه‌ها حتی نمی‌تونن مشابهی براش بیارن...

چون یه «حال خوبِ» موندگار و همیشگیه...

چون دلم رو قرص می‌کنه که هستن و تنهام نمی‌ذارن و زیر پرچم بزررررگشون برای منِ حقیر و کوچیک و ناچیز، یه جا پیدا میشه...

چون  دست خالی میرم پیششون ولی توی مرامشون نیست که دست رد به سینه‌ام بزنن و پر میشم از همه‌ی اون انرژی‌های مثبتی که دیگران به خیال باطلشون توی چیزهای واهی و فانیِ این دنیایی دنبالش می‌گردن...

آقا جانم تو وصل به بی‌نهایتی؛ دستم رو بگیر و به بی‌نهایت وصلم کن...

گاهی با خودم فکر می‌کنم به همه‌ی اون آدمایی که تو رو ندارن، موسم محرم رو نمی‌فهمنش، موسم شب‌های قدر خودشون رو به خواب می‌زنن؛ بعد با خودم میگم پس این آدما دقیقاً چی دارن؟! دلشون به چی قرصه؟! به چی تکیه کردن؟! 

آقا جانم دست همشون رو بگیر و زیر پرچم خودت بیار...

چهار پنج خطی می‌نویسم؛ از یه جرقه‌ی کوچیک توی مغزم که با دیدن دختر کوچولویی به سرم زده بود که با مامانش بیرونِ کلاسِ کلوچه و فندق، منتظر نشسته بود و یک آن بغض رو به گلوم نشونده بود... 

اومدم پر و بالش بدم و توی این پست بهش بپردازم، اما دیدم این متن پر از غم همه‌ی چیزی که در قلب و فکر منه، نیست...

این همه‌ی چیزی نیست که این روزها زندگیش می‌کنم؛ بلکه یه فکر کوچیک زودگذره که درست مثل شهابی توی سیاهی شب، پدیدار میشه و بعد از مدت کوتاهی ناپدید، انگار که از اول وجود نداشته...

بعضی از فکرها اینطوری‌اند؛ خیلی نباید بهشون پر و بال بدی و بزرگشون کنی؛ باید بیان و برن؛ باید ببینی‌شون اما به تماشاشون نَشینی!

من هم تو رو دیدم، درست وسط کلاس کلوچه و فندق؛ اومدی، دیدمت، اما به تماشات ننشستم و رفتی...

اگه ازت می‌نوشتم و بزرگت می‌کردم، شک ندارم که هضم کردنت و عبور کردن ازت سخت می‌شد و این یه نشونه‌ی بزرررگ بود برای اینکه بهم ثابت کنه انسانِ «متوکلی» نیستم و راضی نشدم به رضایت اون بالاسری؛ اما من اینو نمی‌خوام و من این نیستم...


+ به بی‌سروته بودنِ این متن خرده نگیرید، نویسنده‌اش روزهای شلوغی رو می‌گذرونه :)

+ همین :)

سخته که درعین له بودن، دونده باشی...

سخته که درعین شکننده‌بودن، تکیه‌گاه باشی...

سخته که درعین ناامیدبودن، امیدوار باشی...

سخته که درعین نفس‌کم‌آوردن، تقلا کنی...

سخته که درعین گریه‌کردن، بخندی...

سخته که درعین تنهابودن، دلت قرص باشه...

 

سخته که...

تا کجا باید ادامه بدم این «سخته که...»ها رو؟! هیچ‌جا... همین‌جا ختمش می‌کنم...

من یک دونده‌ام؛ خیلی قوی‌ام؛ امروز موقع ورزش سعی کردم بیشتر از همیشه بدوم، تا همه‌ی انرژی‌های منفی رو موقع دویدن جا بذارم و برم...

دم عمیق از بینی، بازدم عمیق از دهان؛ همیشه موقع دویدن، تمرکز بر تنفس بهم قدرت میده و نمی‌ایستم و بابت اون کوبش‌های منظم، جایی سمت چپ قفسه‌ی سینه شکرگزاری می‌کنم...

من یک دونده‌ام و همین باعث میشه به پشت‌سر نگاه نکنم و فقط جلو برم؛ از روی موانع رد بشم و پروا نکنم...

من یک دونده‌ام؛ می‌شکنم اما قامت خم نمی‌کنم؛ له‌ام اما هنوز به دویدن ادامه میدم؛ ناامیدم اما ته دلم بذر امید رو می‌کارم تا دوباره جوونه بزنه و رویش کنه؛ نفس کم میارم اما هنوز تقلا می‌کنم و بازم می‌دوم؛ گریه می‌کنم اما هنوزم بلدم بخندم؛ مثل همه‌ی اون لحظاتی که امروز از ته دل خندیدم؛ تنهام اما دلم قرصه...

دلم قرصه به دستهات که از غیب سر برسن و همه‌ی اون کم‌گذاشتن‌ها و غرزدن‌ها و کفران‌نعمت‌کردن‌ها رو ندید بگیری و منو توی آغوش بزرگ خودت جا بدی... مثل همیشه...

آره مثل همیشه که بودی، هستی... شاید فقط از اشک چشمم تاره که ندیدمت؛ اما تو منو می‌بینی...

خسته‌ام اما دل میدم به تقدیرت و مثل همیشه همون آرامشی میشم که لبش رو می‌دوزه تا مبادا به گله و شکایت باز بشه... نه! خودت می‌دونی که این راه و رسم آرامش نیست...

خدایا شکرت...

توی این روزهای عید دل هممممه‌ی بندگانت رو شاد کن؛ منم میونشون...

 

من امید دارم حتی اگر تلاش‌های ریز ریز و کوچکم آن‌طور که دلخواهم است، به ثمر نمی‌نشیند! امید دارم چون می‌دانم اویی هست که این تلاش‌ها را می‌بیند و درواقع خیالِ باطل من است که فکر می‌کند این تلاش‌ها بی‌ثمرند! 

هرچند نتیجه، دلخواهم نیست یا شاید هم صبرِ بیشترِ مرا طلب می‌کند تا به آن مطلوبِ موردنظرم در کار موردعلاقه‌ام برسم اما حالم خوب است و میان دویدن‌هایم که در حد توانم و نه بیشتر از آن است، گاهی نفسی می‌گیرم، می‌ایستم، مناظر اطراف را می‌بینم، صداها را می‌شنوم، می‌خندم، به راه‌های نرفته‌ی دیگر سرکی می‌کشم، تن خسته‌ام را نوازشی می‌دهم، انتظاراتِ بیجا از خودم را در زباله‌دان می‌ریزم، سرزنش‌ها و سرکوب‌ها را از پنجره‌ی ذهنم به دریای بیکرانِ پشتِ پنجره پرتاب می‌کنم، ترس‌هایم را درک می‌کنم و سعی نمی‌کنم کنار بگذارمشان و...

من حالم خوب است میان این همهمه‌ی زندگی که گاهی سخت گرفته و گاه مجالِ نفس‌تازه‌کردن به من می‌دهد؛ من حالم خوب است... 

کلمات خیلی بازی‌گوشن، یکجا جمع نمیشن تا یه جوری از حجم اونچه که توی مغزمه و داره سرریز میشه، کم کنم! مدام میام صفحه‌ی جدید رو باز می‌کنم و به یه جا خیره میشم ببینم می‌تونم تمرکز کنم و یه چیزی بنویسم یا نه؟! بلکه دلِ دوستدارِ نوشتنم یکم قرار بگیره و مثل یه بچه‌ نباشه که مدام گوشه‌ی لباسم رو می‌کشه و میگه: «پس کی می‌نویسی؟!» 

نه مثل اینکه امروزم روزش نیست، حتی همین چند خط هم شروع یه متن خوش‌آب‌ورنگ رو کلید نزدن و کلمات دستم رو توی پوست گردو گذاشتن و رفتن پی بازی‌گوشیِ خودشون :|

مثل اون بچه‌ای شدم که دمِ رفتن، اشک می‌ریزه و پا می‌کوبه زمین که «نریم مامان، یکمی بیشتر بمونیم!»

مهمونی خدا هم داره تموم میشه و کم‌کم هممون باید برگردیم سر خونه و زندگی‌مون... 

کدوم خونه و زندگی؟! 

خودت می‌دونی که ما آواره‌ی کوه و دشت و بیابون بودیم خدا؛ ما رو توی آغوشت نگه دار...

گاهی فکر می‌کنم اونی که تورو نداره دقیقاً چی داره؟! توی زندگیش دستاویزش چیه؟! به هیچ پاسخی نمی‌رسم...

از ته ته قلبم دعا می‌کنم، اونایی که توی زندگی‌شون تو رو ندارن و پاسخی هم برای پرسش بالا ندارن، خودشون بهت برگردن...

به زور از توی رختخواب بلند میشم، پاهام جونی ندارن ولی سعی می‌کنم روشون بایستم... باید بایستم...

سرم به یه جسم سنگین و بدون تعادل تبدیل شده که دارم به‌سختی روی بدنم حملش می‌کنم...

از صبح که با آقای یار از درمانگاه اومدم، افتادم...

خونه خیلی بهم‌ریخته‌است...

رختخوابِ بچه‌ها از صبح که راهی مدرسه شدن، همینطور پهنه و روی اعصابمه؛ دیرشون شده بود و وقت جمع‌کردن نبود! 

آشپزخونه که واویلاست، ظرف‌ها از افطارِ دیشب توی سینک موندن و حالا نزدیک ظهره و هنوز سمتشون هم نرفتم...

داروها و وسایل صبحانه‌ی بچه‌ها روی اُپن پخش‌وپلا شدن و یه جای خالی روی کابینت‌ها پیدا نمیشه؛ انگار هرکی هرچی دستش بوده گذاشته روی کابینت و رفته...

به‌سختی و به‌آهستگی، ظرف‌ها رو توی ماشین ظرفشویی می‌چینم...

آقای یار موقع رفتن سفارش کرده بود، کاری نکنم و خودمو خسته نکنم و استراحت کنم، اما نمیشه، نمی‌تونم؛ وقتی اینقدر خونه آشفته است و من افتادم یه نیرویی نمی‌ذاره به افتادنم ادامه بدم!

سلامتی‌ای که هر روز و هر شب توی چنگم بوده و معمولاً قدرش رو نمی‌دونم، حالا به چشم‌بهم‌زدنی از کفم رفته؛ هرچند دوباره برمی‌گرده؛ امید دارم به برگشتنش؛ اما همین چندساعت نداشتنش، زندگی‌کردنِ عادی رو ازم سلب کرده!

امسال سالی بود که همون اولش با بیماری کرونا شروع شد؛ حالا هم به یه شکل دیگه از پا افتادم؛ پست‌های سال جدید هم هرکدوم به نوعی رنگ و بویی از بیماری به خودشون گرفتن انگار! هنوز درست‌وحسابی و طولانی‌مدت سلامتی رو حس نکردیم؛ یا درحال مریض‌داری بودم و یا خودم مریض... ولی نمی‌دونم چرا نمی‌خوام اون دید منفی رو به افکارم غالب کنم؟! نمی‌دونم چرا نمی‌خوام شعر «سالی که نکوست از بهارش پیداست» رو باور کنم؟! 

من زیبایی‌های بهار رو می‌بینم، صدای چهچه‌ی پرنده‌ها سرِ ذوقم میاره، بوی جذب‌کننده‌ی گل‌ها رو استشمام می‌کنم، لطافت برگ‌های تازه جوونه‌زده رو لمس می‌کنم، هنوزم از چشیدنِ عطر هلی که توی چاییه، سرمست میشم...

من امیدوارانه به زندگی ادامه میدم؛ این رمز آرامش منه؛ رمز آرامشِ آرامش :)

الحمدلله علی کل نعمه...

بچه‌ها رو راهی می‌کنم که برن مدرسه؛ چقدر امروز غر زدن! شاید بی‌حالی من به اونام منتقل شده...

دوباره چرخه‌ی پرتکرار مریضی‌های پشت‌سرهم شروع شده و همسر کمی ناخوشه، بچه‌ها هم هرکدوم یه ناله‌ای دارن، یکی بینی‌ش کیپه و یکی آبریزش!

تقویت سیستم ایمنی‌شون به انواع روش‌های سنتی و مدرن هم بی‌فایده‌ست و همه‌ی روش‌ها هم دیگه ازمون خسته شدن!

همین که درو می‌بندم، میرم از توی بالکن رفتن‌شون رو نگاه می‌کنم و میام تو...

خونه غرق سکوته...

حال هیچ‌کاری رو ندارم ولی عجیبه که میرم سراغ گازی که حسابی چربی و روغن و باقی‌مونده‌ی غذا روش ریخته و شروع می‌کنم به تمیزکردنش، آفررین ازم بعید بود!

البته کار خاصی هم نیست، خونه یکم مرتب‌کردن می‌خواد و چند تیکه ظرف توی سینک صدام می‌کنن...

ولی حوصله ندارم؛ اینکه غذا از سحری داریم و مجبور نیستم برای ظهرِ بچه‌ها غذا آماده کنم برام دلپذیره...

دوست دارم کتاب بخونم، بشینم سهم قرآن روزانه‌مو بخونم، فیلم ببینم، شارژ و پرانرژی خونه رو سامون بدم، یه سری برم بیرون خرید و بیام، قدم‌های مورچه‌ایِ مربوط به درآمدزایی‌مو پیگیری کنم و تصمیمات جدید بگیرم بلکه از مورچه‌وار قدم برداشتن دربیام! اما انگار یه حسی منو میخ کرده روی مبل و از جام جُم نمی‌خورم...

ولی بلند میشم، میرم کنار پنجره و هوای خنک بهاری رو میدم توی سرم، چشمامو می‌بندم و سرمو پر می‌کنم از صدای پرنده‌ها و به هیچ‌چی فکر نمی‌کنم...

اکثراوقات حواس پنج‌گانه درمون میشن برای دردهام... خدایا شکرت💚

نوعروس بودم و او کوچولوترین فرد خونواده‌ی آقای یار...

خیلی دوستم داشت؛ اگر بودم و بود، دوست داشت من بخوابونمش؛ براش قصه و شعر می‌خوندم و روی پام می‌خوابوندمش؛ مامانش هم که نبود ساعت‌ها پیشم می‌موند و آروم بود؛ اگر بودم، دوست داشت فقط از دست من غذا بخوره :) 

منم بچه‌دوست بودم و بچه نداشتم و عشق می‌کردم باهاش...

کم‌کم بزرگ‌تر شد اما همچنان همونطوری دوست داشتیم همو؛ تودار و کم‌حرف بود همیشه ولی سؤالات درسی‌شو از من می‌پرسید؛ سؤالایی که روش نمی‌شد از کسی بپرسه رو هم از من می‌پرسید...

به سن تکلیف که رسید یکی درمیون نمازهاش رو می‌خوند ولی کم‌کم مصر شد و بیشتر رعایت کرد، منم هربار یه چیز کوچولو موچولو براش هدیه می‌آوردم و کلی ذوق می‌کرد :) 

تا اینکه ما از اون شهر رفتیم و از هم دور شدیم، ولی هربار که همو می‌دیدیم کلی حرف برای گفتن داشتیم و با بقیه‌ی بچه‌ها و بزرگ‌ترها بازی‌های دسته‌جمعی باحال می‌کردیم...

حالا اما داره به سن جوانی نزدیک میشه، هنوز تودار و کم‌حرفه؛ نگاه قد و بالاش که می‌کنم دلم ضعف میره براش؛ کِی اینقدر بزرگ شد؟! وقتی می‌بینمش بغلش می‌کنم و زیر گوشش میگم «عزیز قلبم» او هم همیشه خودشو مشتاق و دلتنگ دیدارم نشون میده...

با اینکه فاصله‌ی فکری‌مون زیاد شده و گاهی دنیای همو نمی‌فهمیم اما گاهی خودمو بهش نزدیک می‌کنم و از علاقمندی‌هاش حرف می‌زنم و خودم رو علاقمند نشون میدم؛ اویی که معمولاً حرف، حرفِ خودشه و توی دنیای خودش پادشاهی می‌کنه، برای نظراتم ارزش قائله و نظرم رو توی موضوعات مختلف مربوط به کارهاش یا حتی انتخابِ لباس می‌پرسه؛ یعنی از فردی در نقطه‌ی مقابلِ اعتقادیِ خودش! هرچند از اساس، مدلِ لباس رو نپسندم برای بیرون‌پوشیدن اما اینو مستقیم نمیگم بهش...

گاهی توی حرف‌هام یه تیکه‌هایی درباره‌ی عقاید و چیزایی که مطمئنم درسته و به دردش می‌خوره رو می‌گنجونم؛ برام احترام قائله و نقضشون نمی‌کنه؛ حتی اگه توی دلش بگه  «این واسه خودش چی میگه؟!» من باید به گوشش برسونم با مهربونی، با خوش‌اخلاقی، با محبت...

چقدر دوستش دارم...

خیلی زیاد دوستش دارم و همیشه برای عاقبت‌بخیریش دعا می‌کنم؛ مثل مادر نگران آینده‌اش هستم؛ خودمو در قبالش مسئول می‌دونم؛ غصه‌ی ندونم‌کاری‌هاش رو می‌خورم حتی اگه توی پست‌های شبکه‌های اجتماعیش کاملاً بدون درکی از ایدئولوژی و جهان‌بینی و هدف و آرمان، فقط تحت هیجانی سوار بر موج، هشتگ ز، ز، آ کمترین چیزی باشه که دیده میشه...