۴۴ مطلب با موضوع «مادرانه‌نوشت» ثبت شده است.

صبح پای لپ‌تاپ نشسته بودم که چشمم افتاد به کتاب نگارش مهیاد که روی میز جا مونده بود؛ خیلی خودخوری کردم برای اینکه لحظه‌ی آخر کیفش رو خودم چک نکردم ببینم همه‌ی کتاب‌هاشو برداشته یا نه، ولی همزمان هم یه صدایی توی مغزم می‌گفت: «خب، در جهت مستقل باراومدن و وابسته‌نشدنش نباید هم کیفش رو تو چک می‌کردی؛ بعدش هم اشتباه خودش بوده و باید با نتیجه‌ی اشتباهش روبرو بشه؛ خودت هم کم از این اشتباه‌ها نکردی؛ بذار اونم اشتباه کنه، مگه چی میشه؟! حتی اگه چشمش گریون بشه و از نیاوردن کتابش استرس کل وجودش رو بگیره!»

وقتی رسید خونه، گفت: «خانم به ماهایی که کتاب نیاورده بودیم گفت که از انضباط‌تون کم می‌کنم!»

وقتی این جملات رو می‌گفت، به روی خودم نیاوردم و گفتم «مهم نیست، تو اولین بارت بوده! ولی باید سعی کنی دیگه تکرار نشه؛ برنامه‌ی روزت رو با دقت توی کیفت بذار» بعد درحالی‌که سعی می‌کردم همدلی کنم باهاش و همه‌ی حس‌های بدم رو پنهون کنم، بهش نگاه کردم و گفتم: «خیلی ناراحت شدی، نه؟» و اون لحظه تنها چیزی که توی چهره‌اش نبود، اضطراب و استرس بود، گفت: «نه بابا!» در واقع نتیجه می‌گیریم که حتی یه ذره هم با نتیجه‌ی اشتباهش روبرو نشد!! :/

بله از یه مادرِ کمی تا قسمتی کمال‌گرا بیشتر از این هم انتظار نمیره که بیشتر از خودِ بچه‌‌اش به‌خاطر مشکل و اشتباهی که براش پیش اومده، حرص بخوره ولی خوشحالم که با آگاهی ازش عبور کردم؛ ان‌شاءالله دفعات بعدی درجه‌ی حرص‌خوردنم هم کمتر میشه!

بعضی دردها را هرچقدر هم مرهم بگذاری، انگار فراموش‌شدنی نیستند، به تلنگری، به روضه‌ای، به بویی، به خاطره‌ای، به منظره‌ای، به آهنگی... یادت می‌آید؛ نه مثل همان بار اول بلکه هربار سخت‌تر از بار اول و سخت‌تر از بارهای بعد از بار اول، می‌شکنی...

تابحال شده دردی را تجربه کرده باشید که در لحظه تمام‌تان کند و درعین‌حال شیرین‌تر از آن درد را تجربه نکرده باشید؟! 

تو برایم اینگونه درد را معنا کردی...

من هیچ‌وقت به آن آرامشِ قبل از رفتنت، برنگشتم... حالا ترسیده‌تر و خمیده‌تر و محافظه‌کارتر از همیشه‌ام...

عزیزکم، وسط این‌همه دردِ جورواجور که از سر و کولم بالا می‌رود، میان این‌همه دل‌نگرانی و استیصال و چه‌کنم چه‌کنم، میان مریض‌داری‌ها و مریض‌بودن‌ها، با یادآوریِ آخرین شبی که خیالِ شیرینی بود داشتنت و نمی‌دانستم که پر کشیده‌ای، دردی شیرین را به رگ‌هایم تزریق کردی...

می‌دونی؟! من بهش به چشم یه چالش گنده که باید به‌سختی از پسش بربیام، نگاه نمی‌کنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کم‌وکاستی‌هایی که از قبل، توی رابطه‌ام با مهنامِ به‌نوجوانی‌رسیده به‌وجود اومده...

این روزها به‌شدت حساس‌تر شده؛ برخلاف سال‌های گذشته، ارتباط خوبی بین او و معلمش شکل نگرفته و بعضی روزها، طرفای ظهر، بدو ورود به خونه، وقتی کیف و وسایلش رو از دستش می‌گیرم تا بیاد داخل، توی چشماش استیصال و سرگردونی رو می‌خونم...

سعی می‌کنم خودم رو برای شنیدنِ تعریف‌های بی‌پایانش از وقایع مدرسه، مشتاق نشون بدم و با پرسیدن سؤالاتی مابین حرفاش مطمئنش کنم از اینکه مسئله‌ی موردنظرش برام مهمه...

گاهی ماجرا به‌شدت احساسی میشه و گوله‌گوله اشکه که از چشم‌هاش می‌چکه و دل‌آشوبم می‌کنه حتی اگر مطمئن باشم طبق‌معمول از یه پر کاه، کوهِ دماوند ساخته!! 

سعی می‌کنم بشنوم و براش از روزهای تحصیلِ خودم مثال‌های عینی بیارم. مثال‌هایی که اغراق‌آمیز یا تاریخ‌گذشته نباشه، بلکه برای او قابل‌درک و ملموس باشه. با علاقه گوش میده خداروشکر و کم‌کم به چشمم می‌بینم که داره آتیشش می‌خوابه... یهو متوجه میشم که حالش از اون قیل‌وقال و جنجال اولیه برگشته و آروم گرفته؛ خودش هم اقرار می‌کنه و میگه «حرفام رو که می‌زنم انگار خالی میشم؛ مامان تو که میگی مهم نیست یا برام توضیح می‌دی انگار واقعاً می‌فهمم مهم نبوده...»

درسته که دارم به‌وضوح می‌بینم اخلاق و رفتارش تغییر پیدا کرده، کم‌صبر و عجول و خودرأی شده، با معلمش گاهاً به مشکل می‌خوره و بعضی‌وقت‌ها هم اتفاقاً حق داره ناراحت باشه، از اذیت‌کردن برادرش گاهی لذت می‌بره و بیخودی دعوا راه میندازه، گاهی حرفم رو گوش‌ نمیده و کار خودش رو می‌کنه ولی...

ولی من بهش به چشم یه چالش گنده که باید به‌سختی از پسش بربیام، نگاه نمی‌کنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کم‌وکاستی‌هایی که از قبل، توی رابطه‌ام با مهنامِ به نوجوانی‌رسیده به‌وجود اومده...

من باید از این مهلتِ‌داده‌شده که همیشگی هم نیست، به‌خوبی استفاده کنم...

احساس می‌کنم هرچند کج‌وکوله، ولی می‌تونم شکاف‌های این رابطه رو، تا حدی و نه کاملاً، ترمیم کنم؛ می‌دونم که هیچ‌چیزی کامل نیست پس انتظار زیادی از خودم به‌عنوان مادر ندارم...


+ تعمیم بدیم به همه‌ی گرفتاری‌ها، چالش‌ها و اندوه‌هایی که عزیزان‌مون باهاش روبرو میشن؛ میشه بهش به چشم یه فرصت و مهلت برای نزدیک‌تر شدن و جبران کاستی‌های گذشته نگاه کرد.

+ هر روز توی سرم پر از پاراگراف‌هاییه که اینتر می‌زنم و می‌رم سطر بعدی و بازم می‌نویسم از روزهایی که دارن می‌گذرن ولی کم پیش میاد، مجالی برای ثبت‌شون در اینجا پیدا کنم...

این روزها مدام دلم می‌خواد بنویسم ولی دچار سندرومِ «نمیدونم از چی بنویسمِ» مزمنی شدم و دوره‌اش هم به سر نمیاد تا دوباره نوشتن رو از سر بگیرم... بالاخره یه جوری باید شروع کنم...

دیروز چندتا از فیلم‌های بچه‌ها رو وقتی که کوچولو بودن، باهم نشستیم و تماشا کردیم؛ هر دوشون از ادا و اطوار و طرز حرف‌زدنشون توی فیلم‌ها غش‌غش خندیدن و دوست دارن باز هم از این فیلم‌ها براشون بذارم :)

چقدر زود بزرگ شدن! انگار همین دیروز بود... امکان نداشت هر کاری که مهنام می‌کنه، مهیاد پشت‌سرش تقلید نکنه ازش! لحظات قشنگی ثبت شده و آدم از دیدنشون سیر نمیشه...

خداروشکر حداقل این عکس‌ها و فیلم‌ها هست؛ وگرنه حافظه‌ی ضعیف ما آدم‌ها رو ولش کنی دلش می‌خواد هیچ‌چیزی رو توی خودش نگه نداره! والا... حالا غم و غصه باشه، چرا... موبه‌مو و با جزئیات دقیق ثبت می‌کنه‌ها ولی لحظات خوش مخصوصاً خاطرات طفولیت بچه‌ها رو یکی‌درمیون!!!

مهیاد وسط فیلم، روشو می‌کنه به مهنام و میگه: «داداش چقدر اون‌موقع‌ها باهم جون‌‌جونی بودیم! الان دیگه اون‌طوری نیستیم!» بهش میگم روابط آدم‌ها همیشه یکجور باقی نمی‌مونه، اون‌موقع تو کوچیک بودی، نیازها و شرایطت فرق داشت، حرف‌شنوی‌ات از برادر بزرگترت بیشتر بود، او هم مراعات کوچولوبودنت رو می‌کرد و نیازش به بازی و سرگرمی نزدیک به نیازهای تو بود برای همین هم لحظاتِ باهم‌بودنتون شاید تنش کمتری داشت! مثال رابطه‌ی خودم با خواهرم رو می‌زنم براش، ولی توی دلم فکر می‌کنم آره حق داره حسرت بخوره برای رابطه‌ای که با برادرش داشته؛ روابط گاهی اونقدر ساده و قشنگن که آدم دلش می‌خواد فریزشون کنه همون‌طوری بمونن و دستخوش تغییر و گذرزمان و تحول نشن!

مهنام داره وارد دوره‌ی نوجوانی میشه و خبری از «مراعاتِ حالِ دیگران رو کردن» توی وجودش نیست؛ فقط خودش رو می‌بینه و کاملاً تغییر کرده؛ مهیاد هم اون پوسته‌ی «تقلیدکارِ حرف‌گوش‌کنِ صرف» رو دیگه درآورده و مستقل‌تر عمل می‌کنه...

الان تضاد منافع پیدا کردن :) تضاد علاقمندی :) تضاد تفکر :) تضاد سلیقه :) و.....

البته می‌دونم دخالت ما والدین توی روابط خواهرها و برادرها هم بدجوری این روابط رو تحت‌تأثیر قرار میده... خیلی سعی می‌کنم دخالت نکنم ولی گاهی اجتناب‌ناپذیر میشه؛ فکر می‌کنم عادت شده برام و این خیلی خیلی بده...

صبحی غرانگیز!

صبح که ساعت زنگ می‌زند هنوز دلم می‌خواهد قدری بیشتر بخوابم و در دلم غرغر می‌کنم که چقدر زود صبح شد! به جان‌کندن، کابل و اتصالاتم را از خواب گرانِ صبح دانه‌دانه جدا می‌کنم و کورمال‌کورمال خودم را به دستشویی می‌رسانم؛ نماز را که خواندم، سریع باید خودم را به آشپزخانه برسانم.

اگر نانِ مناسبِ لقمه‌گرفتن نداشته باشیم در دلم به آقای یار غر می‌زنم که شب‌ها چرا زودتر نمی‌آید تا بتواند نان بگیرد و یا چرا اصلاً یک نانوایی لواشی سرِ کوچه‌مان نیست تا هروقت دلمان خواست نان لواش داشته باشیم!

شروع می‌کنم به لقمه‌گرفتن برای تغذیه‌ی مدرسه‌ی بچه‌ها؛ یک نگاهم به ساعت و یک نگاهم به لقمه‌هاست که کج و معوج نباشند و احیاناً عسل یا مربا ازشان چکه نکند یا مثلاً سبزی بیرون نزده باشد؛ چقدرم حساسم به این چیزها!

نزدیکِ بیدارکردنِ بچه‌ها که می‌رسد، فکر می‌کنم بهتر بود یک کپی از خودم داشتم چون یا باید بالاسرِ مهنام آنقدر صدا بزنم که بیدار شود یا به ترفندِ برداشتنِ پتو از روی مهیاد سعی کنم لااقل کمی در جایش تکان بخورد تا امیدوار شوم بیدار است!

غرغرم بلند است برای زود جنبیدنشان که مبادا دیر شود ولی هر چه از من اصرار است، از آن‌ها انکار است و خواب به این راحتی دست از سرِ مبارکشان برنمی‌دارد! اینجاست که کفری می‌شوم و شاید به کمک صدای بلندم از جا بلندشان کنم!

بالاخره یک‌جوری با کمکِ من صبحانه می‌خورند و آماده می‌شوند! موقع رفتن، دمِ در، مهیاد مدام می‌خواهد در آغوشش بگیرم ولی حواسم بیشتر به صدای بوق سرویس است تا نیاز او؛ یا به‌جای اینکه یک دلِ سیر به چهره‌ی مهنام نگاه کنم و به دلگرمی از او خداحافظی کنم، چشمم به کفش‌های خاکی‌اش است و غر می‌زنم که «زشته، کفشاتو پاک کن!» 

مهنام طبق‌معمول که برای پوشیدنِ کفشش بیرون می‌رود، یادش می‌رود کیفش را بردارد یا مهیاد از یاد برده که سویشرتش را بپوشد؛ وای دوباره باید برگردم داخل اتاق‌ها و کیفِ این‌یکی و سویشرتِ آن‌یکی را بیاورم و بلند بگویم: «چرا هر روز یادتون میره؟!»

در را که پشت‌سرشان می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم؛ بدجنس اگر باشم باید بگویم نفس راحتی می‌کشم؛ لااقل تا ظهر صدایی در سرم نیست. اما حتی وقتی رفته‌اند هم درست و حسابی زمانم برای خودم نیست چون هر گوشه‌‌ی خانه را که نگاه کنی، آثاری از آماده‌شدن و بیرون‌رفتنِ بچه‌ها می‌بینی! خانه‌مان به خانه‌ی جنگ‌زده‌ای می‌ماند که باید کار آواربرداری‌اش را هرچه‌زودتر و به‌تنهایی به‌عهده بگیرم!


صبحی دل‌انگیز!

صبح بعد از بیدار شدنم به تلنگرِ زنگ ساعت، می‌آیم کنار پنجره و نارنجیِ دم‌دمای طلوع را خیره نگاه می‌کنم؛ خدا را شکر می‌کنم که نیمه‌ی دوم سال زودبیدارشدن می‌تواند برنامه‌ی همیشگی‌ام باشد. صورتم را که می‌شویم تقریباً سرحال می‌شوم و بعد از نماز چون می‌دانم که زمان دارم با آرامش به آشپزخانه می‌روم.

در لقمه‌گرفتن توانایی خوبی دارم؛ معمولاً از بدقلق‌ترین نان‌ها، لقمه‌های باکیفیتی می‌گیرم و به‌نوعی حریف همه‌ جور نانی هستم پس باکی نیست اگر گاهی هم با نان سنگک لقمه بگیرم؛ می‌دانم که بچه‌ها غر نمی‌زنند چون بلدم با نان سنگک چه کنم که لقمه‌اش قابل‌جویدن باشد!

مهنام می‌گوید اگر قبل از سررسیدنِ زمان بیداری‌اش چند باری صدایش بزنم و او زمان داشته باشد که پنج یا ده دقیقه‌ای چرتِ آخر را بزند، بهتر و سریع‌تر بیدار می‌شود. این ترفند را بکار گرفته‌ام و می‌بینم چالش کمتری با او دارم. سعی می‌کنم مهیاد را هم قدری زودتر، قبل از اینکه به دقایق بحرانی برسد، بیدار کنم؛ می‌گوید: «مامان، ده دقیقه!» و من قبول می‌کنم. چقدر هم بهشان کیف می‌دهد آن ده دقیقه‌هایی که برای خواب مهلت می‌گیرند!

هر روز بلااسثناء معجون آبجوش، عسل، آبلیمو را برایشان درست می‌کنم؛ امیدوارم امسال این ترفندم به تقویت سیستم ایمنی‌شان کمک کند و قوی‌تر به جنگ بیماری‌های اجتناب‌ناپذیر بروند. 

سال گذشته، وقتی بچه‌ها را از دمِ در راهی می‌کردم؛ باید سریع می‌آمدم توی بالکن تا مهیاد از پایین من را ببیند. گاهی که به سرِ کوچه چشم می‌دوختم تا ببینم سرویس کِی می‌آید، بلند صدایم می‌زد تا نگاهم را فقط به او بدوزم و دست‌تکان‌دادن‌های بی‌پایانش را پاسخ دهم؛ گهگاه نظر افراد رهگذر یا بچه‌های منتظرِ سرویسِ توی کوچه به سمت بالا جلب می‌شد که ببینند فرد موردنظرِ مهیاد چه‌کسی و کجاست!🥴 بعد من بودم و بال‌بال‌زدن‌هایم برای تشویقِ مهیاد به سکوت!

گاهی هم وقتی سوار سرویس می‌شد، سرش را آنقدر کج می‌کرد که بتواند در آخرین لحظات، از داخل ماشین، من را در بالکن ببیند و برایم دست تکان دهد!!

امسال اما یادش نیست که پارسال همچین برنامه‌ای بود؛ من هم به یادش نیاوردم اما خودم انگار هنوز از سرم نیفتاده! به‌محض راهی‌کردنشان سریع چادرم را سر می‌کشم و خودم را به بالکن می‌رسانم، خنکای اول صبحِ پاییزی که هنوز آفتاب شکستش نداده، به صورتم می‌خورد؛ قاب کوه و درخت و آسمان و گاهی هم ابر را در برابرم می‌بینم و شاداب می‌شوم؛ مهنام و مهیاد نمی‌دانند من از آن بالا نگاهشان می‌کنم؛ قربان‌صدقه‌شان می‌روم؛ برایشان حمد و ذکر آیت‌الله بهجت را مابین دو صلوات می‌خوانم و برمی‌گردم داخل خانه‌‌ای خالی از حضورشان و پر از سکوت... 


+ به این قاب میشه با دو عینک متفاوت نگاه کرد؛ هرچند سعی می‌کنم صبحم همیشه دل‌انگیز باشه اما صادقانه بیشتر اوقات مخلوطی از دل‌انگیزها و غرانگیزها رو زندگی می‌کنم... اما به‌وضوح می‌بینم هم خودم و هم بچه‌ها امسال داریم بهتر پیش می‌ریم :)

+ الحمدلله

مؤمن واقعی که نیستم قطعاً، نیمچه ایمانی هم که هست، گاهی اوقات سرِ بزنگاه‌های حساس به دادم می‌رسد...

به‌زحمت رشته‌های امیدم را به لطف و رحمت بی‌حدش دانه‌دانه گره می‌زنم؛ شیطان در کمین است و حواسم نباشد دانه‌دانه از هم بازشان می‌کند و من می‌مانم و دریایی از افکار منفی و داستان‌بافی‌های بی‌ته و پر از اتفاقات ناجور که معلوم نیست چگونه اینطور کنار هم مو‌به‌مو و با جزئیات صحنه و نور و افکت چیده شده‌اند؛ انگارنه‌انگار که کارگردان این نمایش جایی دور از چشمم نظاره‌گر حرکات و رفتار و منش من است...

چشم باز می‌کنم؛ وحشت وجودم را می‌گیرد؛ فرار می‌کنم؛ چقدر خوب که آغوش بی‌انتهایش همیشه به رویم گشوده است و پناه امن ابدی‌ست...


چند روز سختی رو گذروندم تا به امروز برسم... پر از فکرای منفی هجوم‌آورنده که دیگه بلد شده بودم چطور از دستشون در برم؛ اما باز هم اگر تنها گیرم می‌آوردن، می‌ریختن روی سرم! چقدر خوبه توی اوج بی‌پناهی، یه پناهی داشته باشی که مطمئن باشی از امن‌بودنش، مطمئن باشی از اینکه هرچی که هست جز خیر و رشد و بالندگی نیست...


+ خداروشکر جراحی فندق کوچک خانه‌مان به خیر و خوبی انجام شد... دیروز و دیشب اینقدر من و آقای یار استرس داشتیم که گاهی بهم می‌گفتیم می‌خوای اصلاً کنسلش کنیم! 

+ ورودی اتاق عمل، سخت بود قورت دادنِ همزمان بغض و خوندن آیه به آیه‌ی سوره‌ی عصر و نصر برای فندق تا پشت‌سرم تکرار کنه؛ خداروشکر که روحیه‌اش خوب بود و این من بودم که باید خودم رو سفت می‌گرفتم که اشکام نریزه نه او...

+ برای سلامتی همه‌ی بچه‌هایی که پاشون به بیمارستان باز میشه و برای صبر و بردباری پدر و مادرهاشون؛ برای کودکان غزه که دلم پرپر میشه براشون و برای دل پدر و مادرهاشون... دعا کنیم

+ الحمدلله علی کل نعمه

۱. از همون شروع المپیک، صبح‌های خونه‌ی ما کاملاً المپیکی شده؛ هر صبح بعد از صبحانه، کلوچه رقابت‌های اون روز مربوط به ورزشکارای ایرانی رو چک می‌کنه و ساعتش رو به خاطر می‌سپره و سر ساعت با ذوق و علاقه و چاشنیِ دعا برای همگی‌شون، باهم تماشا می‌کنیم. هرچند خودم هم همیشه علاقمند به تماشای رقابت‌های ورزشیِ کشورمون توی آوردگاه‌های مهم، فارغ از نوع رشته‌ی ورزشی، بوده‌ام ولی این حرف و بحث مشترک با کلوچه رو دوست دارم؛ اینکه علاقمندی‌هاش علاقمندیِ من هم هست، برام نکته‌ی مثبتیه... اینکه بشینم باهاش تحلیل کنم و از باخت این یکی حرص بخورم یا از بُرد اون‌ یکی حظ ببرم، برام لحظات دلچسبیه...

 

۲. دیشب، کلوچه کمی قبل از خواب، اومد به سمتم که روی مبل نشسته بودم، می‌خواست شب‌بخیر بگه ولی کمی تعلل کرد، لبخند ریزی هم روی لبش بود، احساس کردم می‌خواد در آغوشش بگیرم، دست‌هام رو به روش گشودم و خودش رو توی آغوشم جا داد :) بزرگ شده، داره قدش بهم نزدیک میشه، دیگه کم‌کم خجالت می‌کشه از بروز احساساتش به من :)) احساس متناقضی از ذوق و دلتنگی توی دلم حس می‌کنم...

 

۳. تابستون وقت خوبی شده برای پیگیری‌های درمانی بچه‌ها؛ از نوبت‌های پی‌درپی دندانپزشکی بچه‌ها بگیر تا چکاپ و پیگیری‌هایی که نمیشه پشتِ گوش انداخت! بعضاً از این سر شهر باید بکوبم برم اون‌سرش و بالعکس؛ خسته و له نمیشم؟! چرا قطعاً خستگی و لهیدگی هم هست و احتمالاً روزهای سخت‌تری که باید یه زره از جنس فولاد به تن کنم هم پیش‌رو خواهم داشت؛ سعی می‌کنم توی ذهنم بزرگش نکنم؛ شایدم با فکرنکردن بهش دارم ازش فرار می‌کنم، نمی‌دونم، فقط می‌دونم پیش‌پیش به اتفاقی که نیفتاده نباید فکر کرد؛ فقط باید خداروشکر کنم که می‌تونیم این پیگیری‌ها رو انجام بدیم؛ البته ناگفته نمونه که امدادهای غیبی هم از راه می‌رسه گاهی، چون حق ویزیت پزشکان محترم و مراکز درمانی هیچ‌جوره با دودوتاچهارتاهای ما جور درنمیاد!! ان‌شاءالله تندرستی و عافیت، روزیِ تمامی بچه‌های سرزمینم باشه...

 


+ قبلاً اینجا اسم بچه‌ها «بزرگتره» و «کوچیکتره» بود؛ بعد به «کلوچه» و «فندق» تغییر دادم، یه لحظه حس کردم دیگه اسم «کلوچه» مناسبش نیست، هرچند فندق هنوز فندقه :))، ولی چیز دیگه‌ای هم تو ذهنم نمیاد🥲

روزها و لحظه‌ها مثل برق و باد می‌گذرن...

هیچ‌وقت آدمی نبودم که زیاد توی گذشته گیر کنم و نتونم بیام بیرون؛ همیشه خلاصی از خودخوری‌های مربوط به اتفاقات گذشته برام یه‌جورایی راحت و آسون بوده... همیشه

تصمیم‌گیری برام سخت شده! مدام آویزونِ وقایع گذشته میشم و می‌خوام یه جوری از دل اون‌ها جوابم رو پیدا کنم که خب نمیشه؛ بازم دلیل و منطق دیگه‌ای سر راهم قرار می‌گیره و همه‌ی معادلات ذهنی‌م رو بهم می‌ریزه...

حس می‌کنم قبلاً قدرت بیشتری داشتم و الان تحلیل رفتم؛ حس می‌کنم مدام از حرف‌های دیگران سوءبرداشت و سوءتفاهم برام ایجاد میشه و به خود می‌گیرم و برای خودم الکی‌الکی دردسر درست می‌کنم! منِ ساکتِ کم‌حرف! هرچند هم سوءتفاهمی ایجاد نشه، حس می‌کنم یه چیزی نمی‌ذاره اطراف و اطرافیان رو درست تجزیه و تحلیل کنم و مثل همیشه باز هم موضوعی برای خودخوری پیدا میشه! و این چقدر اذیتم می‌کنه...

راستش خودم هم از این متن خودم چیزی سردرنمیارم... به نقطه‌ی شکننده‌ای رسیدم... همه‌چیز مبهم شده برام... 

و هر چی فکر می‌کنم، می‌بینم از رفتنِ جوانه به بعد رفته‌رفته دارم داغون‌تر میشم... من آدم سختی‌نکشیده‌ای نبودم؛ از همون نوجوونی که پدر رفت، یه زره آهنین به تنم کردم و با همه‌ی ظرافت‌های روحیم نذاشتم از پا بیفتم، اما حالا اینکه برای جبران سختی‌های رفتنِ جوانه، قراره مسیر دشوارتری پیش‌روم ترسیم بشه و همه‌چیز به من بستگی داره، خیلی عذاب‌آور و سست‌کننده است و انتخاب‌کردن برای گذر از این مسیر یا مسیر دیگه، حتی برام سخت‌تر هم هست...

توی چشمام نگاه می‌کنه و میگه «می‌خوای بیخیالش بشیم؟!» و من توی سکوتم فریاد می‌زنم «مگه میشه خیالش رو از سرم بیرون کنم؟!»

 

پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خود آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانی‌ها نور پاشیدم
اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم
چون آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی
بازمی‌گردی...
با همان گیسوانی که خودم بافته‌ام
و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...


+ شعرگونه‌ای از خودم

این شب‌ها، این روزها، دلم برای رباب پر می‌کشه...

خیالم پرواز می‌کنه... تو توی آغوشم هستی...

جوانه‌ی دلم...

لحظه‌به‌لحظه...

اما حالا نداشتنت برایم سخت شده، یادآوریش عذاب‌آور شده و کیه که بتونه جلوی به‌یادآوردن‌ها رو بگیره...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زندگیه دیگه...

یه جایی که الکی میخوای کولی‌بازی دربیاری و یه جوری به بقیه و یا شایدم خودت ثابت کنی که داری کم میاری، اتفاقاً اون روی دیگه‌شو بهت نشون میده...

این‌دفعه اونه که داره به تو ثابت می‌کنه تو آدمِ کم‌آوردن!! نبودی و نیستی؛ پس الکی ادا درنیار... ببین دارم باهات چیکار می‌کنم و هنوز صبر مثل قطره‌های بارون از سر و روی زندگیت می‌باره...

ولی خدایا خودت می‌دونی که این دیگه ادا نیست، دلیِ دلی دارم ورد زبونم در لحظات سخت رو تکرار می‌کنم: «خدایا شکرت»

مقاوم‌تر می‌شوم...

صبورتر می‌شوم...

بزرگ‌تر می‌شوم...

هرچند در این راه پیرتر می‌شوم...

وقتی دارند از طفلم رگ می‌گیرند دلم ریش می‌شود، چشمم سیاهی می‌رود...

پدرش پیشش است، می‌روم در هوای آزاد کمی نفس می‌کشم و روبراه‌تر برمی‌گردم...

به او می‌گویم نترسد، سِرُم که ترس ندارد! اما خودم تا ته وجودم دارد از ترس می‌لرزد...

مادر است دیگر... در عین قدرت، شکننده است... در عین بردباری، بی‌قرار است...

مادر است دیگر... جمع اضداد است...

الحمدلله...

امروز، روز مادره؛ دلم می‌خواد از چالشِ این روزهای مادریم اینجا بنویسم:

بعضی اتفاقات پیش میان تا یه تلنگر بهت بزنن و بهت بگن که باید حواست رو شیش دونگ جمع کنی؛ وقتی بی‌دلیل اشک می‌ریزه، وقتی نگاهت می‌کنه و هیچی برای گفتن به تو نداره؛ وقتی به وضوح می‌بینی که سرکش‌تر شده و حرف توی گوشش نمیره، وقتی سازشش با فندق به وضوووح به میزان حداقل رسیده و هیچ‌جوره نمی‌خواد باهاش کنار بیاد، وقتی کارهایی می‌کنه که حس می‌کنی یه انرژیِ فزاینده‌ی درونی توی وجودش شعله‌ور شده و داره تلاشش رو می‌کنه تا به نوعی تخلیه‌اش کنه و این‌ها همه در مقابل چشمانِ بهت‌زده و گرده‌شده از تعجب تو هستن...

دور از انتظارم خیلی زود رسید اون روزی که باید با چالش‌های نوجوان‌داری دست‌وپنجه نرم کنم؛ مرحله‌ای عادی از زندگیِ همه‌ی آدم‌ها با انواع و اقسامِ چالش‌ها و مشکلات چه برای خود فرد و چه اطرافیانش...

امسال دارم تغییرات خیلی خیلی خیلی محسوسی رو توی رفتار و روحیاتِ کلوچه جانم حس می‌کنم و می‌بینم؛ تغییراتی که گاهی شگفت‌زده و گاهی نگرانم می‌کنه و من رو به خودم به شکل دیگه‌ای نشون میده...

مدام باید خودم رو زیرنظر بگیرم و حواسم جمعِ کردار و گفتارم باشه تا مبادا قلبی تَرَکی برداره، بشکنه و رفاقت با او رو از دست بدم...

بله درست نوشتم من باید خودم رو زیرنظر بگیرم نه او رو... او داره رشد طبیعیِ خودش رو می‌کنه و اگر باهم چالش نداشته باشیم و از رفتارهاش متعجب نشم، تأمل‌برانگیزه نه حالتی که الان باهاش مواجهم... ولی فهم همین یه قسمت، میشه غول این مرحله که باید شکستش بدم؛ اینکه او طبیعیه و منم که باید نوع رفتارم رو عوض کنم!!!

دیگه به راحتیِ قبل حرف حرفِ من نیست! دیگه تصمیماتم در کنار تصمیماتِ اونه که می‌تونه اجرایی بشه! دیگه باید کم‌کم ترس‌هام رو کنار بذارم و به او مسئولیت‌هایی بدم که تا قبل از این نمی‌دادم و گیرِ الکی بهش ندم و به پر و پاش نپیچم (فکر می‌کنم این یکی جزء لاینفک مادریه! اما باید بپذیرم که هنوزم دیر نشده و می‌تونم توی رفتارهام کمرنگش کنم!)

این خودم رو زیرنظرگرفتن‌ها برام خوبه؛ انگار دارم یه مرحله از رشد خودم رو همراه با عبور از مرحله‌ی نوجوانیِ فرزندم طی می‌کنم که تاااااازه اولِ راهه و سال‌های زیادی پیشِ روی ماست...

چالش جالب و درعین‌حال بسیار نگران‌کننده‌ای برای منه و امیدوارم با آگاهی بتونم در کنار فرزندم باشم و بهش کمک کنم با کمترین آسیب از این مرحله بگذره؛ هرچند باید یادم بمونه که آزمودن‌ها و خطاکردن‌ها جزء لاینفک این دوره است و حساسیت زیاد من و گیردادنِ بیش از حدم به مسائلِ پیش‌پاافتاده می‌تونه نتیجه‌ی عکس بده و او رو از من دور و دورتر کنه...

خیلی خیلی سخته... خدا خودش کمکم کنه...

+ صبح چشم باز کرده میگه مامان خواب دیدم بچه به دنیا آوردی! یه پسر بود... میگم خب چی شد؟! تعریف کن... میگه نمی‌دونم تو توی بیمارستان بودی و تا اومدم ببینم بچه چه شکلیه بیدار شدم :| :)) بهش میگم امروز روز مادره، احتمالا خوابِ مادرشدنِ من رو دیدی، تو که به دنیا اومدی من مادر شدم :))

چی شد؟!

رویا بودی یا واقعیت؟!

نکنه رویا بودی... اما نه!!

اون خط کمرنگ، دردها، ویارها، صدای ضربان کوبنده، ضعف‌ها، مزه‌ی بد دهان و... همه واقعی بودن؛ مگه نه؟!

چهارماه زمان کمی نبود برای دل‌بستن... بود؟!

گاهی هم اشکالی نداره به سوگ تو بنشینم، نه؟!

اشکالی نداره گوشه‌ای، توی تاریکیِ مسجد، وقتی پارچه‌های سیاهِ عزای مادر مرا در آغوش گرفته‌اند، وقتی روضه‌خوان از محسن حرف می‌زند، اشک‌هام آغوش خالیم رو غرقه کنن؟!

آغوش خالی‌ای که با تو پر نشد...

چه اشکالی داره؟! 

خب دلم شکسته... خب دلم تنگه

صوت حدیث کسا را گذاشته‌ام تا برایم بخواند...

همینطور ظرف‌ها را می‌شورم و می‌بارم و می‌بارم...

گریه‌ای نه از سرِ استیصال، نه از سرِ شکایت، نه از سرِ درماندگی که فقط دلتنگی... فقط دلتنگی...

ساعت را نگاه می‌کنم... حواسم نبوده اما هفته‌ی گذشته، همچین روزی، این ساعت‌ها همان ساعت‌هایی است که فهمیدم قلب کوچکش مدت‌هاست ایستاده و من نمی‌دانستم...

*****

روی تخت سونوگرافی دراز کشیده‌ام، همین که آن دستگاه را روی شکم می‌گذارد، نگاهم به مانیتور خشک شده و بی‌اختیار اشک می‌ریزم، هنوز دکتر کلامی نگفته است، اما من به دلِ بی‌قرارِ مادرانه‌ام افتاده که اتفاقی افتاده است... اشک می‌ریزم و دکتر اصطلاحات انگلیسی را ردیف می‌کند، به خیالش نمی‌فهمم! و بعد شروع می‌کند برایم روضه‌خواندن، می‌خواهد آرامم کند، من اما می‌خواهم فرار کنم...

فرار کردم... تنها بودم... با آقای یار تماس گرفتم و با هق‌هقم آشفته‌اش کردم، وسط راهروی سونوگرافی، درحالی که پاهایم می‌لرزیدند و آدم‌ها نگاهم می‌کردند! دور بود، نگرانم شده بود، نگرانش کرده بودم... خدا می‌داند چه بر دلش گذشت؟!!

رفتم طبقه‌ی بالا، پیش دکترم و برایش زار زدم... توضیحاتی داد و آزمایش اورژانسی نوشت برایم، کلماتش را درک نمی‌کردم، می‌خواستم فرار کنم، بروم پیش بچه‌ها، غذای ظهر را آماده کنم، حواسم به رژیمم باشد، داروها را سروقت بخورم، همان روتین همیشگی... اما پاهایم را قفل کرده بودند و می‌گفتند همه‌چیز تمام شده، بپذیرش...

تا آقای یار برسد با دوستی که اتفاقی در مطب دکتر دیده بودمش و انگار خدا فرستاده بودش تا لحظات سخت تنها نباشم، تا آزمایشگاه رفتیم، در راه باهم حرف زدیم، آرام‌تر شدم...

نمونه‌گیر آزمایشگاه هم شد روضه‌خوانِ دیگری برایم... دلداری‌ام می‌داد... با دست‌های گرمش دست سرد و یخ‌کرده‌ام را می‌فشرد و برایم آرزوی آرامش می‌کرد... 

چه روز عجیبی بود پنج‌شنبه ۱۴۰۲/۹/۹ حوالی اذان ظهر...

گاهی تعجب می‌کنم از خودم...

گاهی می‌ترسم...

این آرامشِ الانِ من، نکند حقیقی نباشد، نکند خفه‌کردنِ احساساتِ درونی‌ای باشد که اتفاقاً باید بیرون ریخته شود؟! نمی‌دانم...

می‌گردم، کندوکاو می‌کنم، به درون سرک می‌کشم، هیچ چیزی نیست، هیچ درماندگی‌ای، هیچ افسردگی‌ای، هیچ آشفتگی‌ای... فقط آرامش است و روزهایی معمولی، انگار نه انگار سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین روزهای زندگی یک مادر را تجربه کرده باشم‌...

فقط گاهی از مرور خاطراتی که جوانه را در بطنم داشتم، بغضی می‌آید و اشکی چشمم را تر می‌کند و درددل‌هایی با خودش بر لبم می‌نشیند، همین...

چرا اینقدر آرامم؟! همه می‌گویند تو خیلی قوی هستی، خیلی صبوری، هرکس جای تو بود و دیده بود آنچه تو دیدی‌، حتماً قالب تهی می‌کرد... اما مطمئن نیستم! نکند دارم سرکوبش می‌کنم!! نمی‌دانم...

من، گویی یک روتین پیش‌پاافتاده‌ از تغییرات هورمونی را پشت‌سر گذاشته باشم، خوبم... الحمدلله

می‌ترسم آتش‌فشانی باشم فروخورده اما هیچ نشانه‌ای هم از آن نمی‌یابم، فقط چون انتظار نداشتم اینچنین آرام باشم، می‌ترسم...

دل‌کندن سخت بود... 

حتماً برای او هم... 

و رفت...

ممنونم که نگذاشتی جز شکر چیز دیگری بر زبانم جاری شود❤️


او می‌رود دامن‌کشان، من زَهرِ تنهایی‌چشان

دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می‌رود...

 

فاطمیه که می‌شد گوش‌دادن به روضه‌ی مادر سادات خون به جگرم می‌کرد...

امسال فاطمیه، روضه‌ی مادر سادات رو هزاران هزار برابر قلیل‌تر و ناچیزتر زندگی می‌کنم...

دستم رو بگیرید به حق محسن شش ماه‌تون😭

جوانه باید می‌رفت در همین جوانگی، در همین کوچکی...

سه هفته است که برده‌ای او را... گلچینش کرده‌ای گلم را و من حالا می‌فهمم...

او را نذر یاری قیام امام زمانمون (عج) کرده بودم، ملالی نیست... باشد که با همین جوانگی‌اش برای یاری‌ات فراخوانده شود...

خدای من، تو می‌دانستی و بی‌شک تاب و توان این امتحان سخخخخت را در من دیدی که بارش را گذاشتی روی دوشم... چون خودت گفتی که «لا یکلف الله نفساً الا وسعها...»

منم راضی‌ام به رضای تو... که خودت می‌دانی چقدر سخت راضی کردم دل بی‌قرارم را... 

فقط می‌ترسسسسم...

مرا در آغوش بی‌نهایتت بگیر که نترسم... خودت می‌دانی خیلی می‌ترسم...

فردا روز سختی‌ست خدایا تنهایم نگذار...

...

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه‌ها به باران برسان سلام ما را...


برای پذیرش و برای آرامشِ آرامش دعاهای خیرتون رو دریغ نکنید💔💔