صبحی غرانگیز!
صبح که ساعت زنگ میزند هنوز دلم میخواهد قدری بیشتر بخوابم و در دلم غرغر میکنم که چقدر زود صبح شد! به جانکندن، کابل و اتصالاتم را از خواب گرانِ صبح دانهدانه جدا میکنم و کورمالکورمال خودم را به دستشویی میرسانم؛ نماز را که خواندم، سریع باید خودم را به آشپزخانه برسانم.
اگر نانِ مناسبِ لقمهگرفتن نداشته باشیم در دلم به آقای یار غر میزنم که شبها چرا زودتر نمیآید تا بتواند نان بگیرد و یا چرا اصلاً یک نانوایی لواشی سرِ کوچهمان نیست تا هروقت دلمان خواست نان لواش داشته باشیم!
شروع میکنم به لقمهگرفتن برای تغذیهی مدرسهی بچهها؛ یک نگاهم به ساعت و یک نگاهم به لقمههاست که کج و معوج نباشند و احیاناً عسل یا مربا ازشان چکه نکند یا مثلاً سبزی بیرون نزده باشد؛ چقدرم حساسم به این چیزها!
نزدیکِ بیدارکردنِ بچهها که میرسد، فکر میکنم بهتر بود یک کپی از خودم داشتم چون یا باید بالاسرِ مهنام آنقدر صدا بزنم که بیدار شود یا به ترفندِ برداشتنِ پتو از روی مهیاد سعی کنم لااقل کمی در جایش تکان بخورد تا امیدوار شوم بیدار است!
غرغرم بلند است برای زود جنبیدنشان که مبادا دیر شود ولی هر چه از من اصرار است، از آنها انکار است و خواب به این راحتی دست از سرِ مبارکشان برنمیدارد! اینجاست که کفری میشوم و شاید به کمک صدای بلندم از جا بلندشان کنم!
بالاخره یکجوری با کمکِ من صبحانه میخورند و آماده میشوند! موقع رفتن، دمِ در، مهیاد مدام میخواهد در آغوشش بگیرم ولی حواسم بیشتر به صدای بوق سرویس است تا نیاز او؛ یا بهجای اینکه یک دلِ سیر به چهرهی مهنام نگاه کنم و به دلگرمی از او خداحافظی کنم، چشمم به کفشهای خاکیاش است و غر میزنم که «زشته، کفشاتو پاک کن!»
مهنام طبقمعمول که برای پوشیدنِ کفشش بیرون میرود، یادش میرود کیفش را بردارد یا مهیاد از یاد برده که سویشرتش را بپوشد؛ وای دوباره باید برگردم داخل اتاقها و کیفِ اینیکی و سویشرتِ آنیکی را بیاورم و بلند بگویم: «چرا هر روز یادتون میره؟!»
در را که پشتسرشان میبندم، نفس عمیقی میکشم؛ بدجنس اگر باشم باید بگویم نفس راحتی میکشم؛ لااقل تا ظهر صدایی در سرم نیست. اما حتی وقتی رفتهاند هم درست و حسابی زمانم برای خودم نیست چون هر گوشهی خانه را که نگاه کنی، آثاری از آمادهشدن و بیرونرفتنِ بچهها میبینی! خانهمان به خانهی جنگزدهای میماند که باید کار آواربرداریاش را هرچهزودتر و بهتنهایی بهعهده بگیرم!
صبحی دلانگیز!
صبح بعد از بیدار شدنم به تلنگرِ زنگ ساعت، میآیم کنار پنجره و نارنجیِ دمدمای طلوع را خیره نگاه میکنم؛ خدا را شکر میکنم که نیمهی دوم سال زودبیدارشدن میتواند برنامهی همیشگیام باشد. صورتم را که میشویم تقریباً سرحال میشوم و بعد از نماز چون میدانم که زمان دارم با آرامش به آشپزخانه میروم.
در لقمهگرفتن توانایی خوبی دارم؛ معمولاً از بدقلقترین نانها، لقمههای باکیفیتی میگیرم و بهنوعی حریف همه جور نانی هستم پس باکی نیست اگر گاهی هم با نان سنگک لقمه بگیرم؛ میدانم که بچهها غر نمیزنند چون بلدم با نان سنگک چه کنم که لقمهاش قابلجویدن باشد!
مهنام میگوید اگر قبل از سررسیدنِ زمان بیداریاش چند باری صدایش بزنم و او زمان داشته باشد که پنج یا ده دقیقهای چرتِ آخر را بزند، بهتر و سریعتر بیدار میشود. این ترفند را بکار گرفتهام و میبینم چالش کمتری با او دارم. سعی میکنم مهیاد را هم قدری زودتر، قبل از اینکه به دقایق بحرانی برسد، بیدار کنم؛ میگوید: «مامان، ده دقیقه!» و من قبول میکنم. چقدر هم بهشان کیف میدهد آن ده دقیقههایی که برای خواب مهلت میگیرند!
هر روز بلااسثناء معجون آبجوش، عسل، آبلیمو را برایشان درست میکنم؛ امیدوارم امسال این ترفندم به تقویت سیستم ایمنیشان کمک کند و قویتر به جنگ بیماریهای اجتنابناپذیر بروند.
سال گذشته، وقتی بچهها را از دمِ در راهی میکردم؛ باید سریع میآمدم توی بالکن تا مهیاد از پایین من را ببیند. گاهی که به سرِ کوچه چشم میدوختم تا ببینم سرویس کِی میآید، بلند صدایم میزد تا نگاهم را فقط به او بدوزم و دستتکاندادنهای بیپایانش را پاسخ دهم؛ گهگاه نظر افراد رهگذر یا بچههای منتظرِ سرویسِ توی کوچه به سمت بالا جلب میشد که ببینند فرد موردنظرِ مهیاد چهکسی و کجاست!🥴 بعد من بودم و بالبالزدنهایم برای تشویقِ مهیاد به سکوت!
گاهی هم وقتی سوار سرویس میشد، سرش را آنقدر کج میکرد که بتواند در آخرین لحظات، از داخل ماشین، من را در بالکن ببیند و برایم دست تکان دهد!!
امسال اما یادش نیست که پارسال همچین برنامهای بود؛ من هم به یادش نیاوردم اما خودم انگار هنوز از سرم نیفتاده! بهمحض راهیکردنشان سریع چادرم را سر میکشم و خودم را به بالکن میرسانم، خنکای اول صبحِ پاییزی که هنوز آفتاب شکستش نداده، به صورتم میخورد؛ قاب کوه و درخت و آسمان و گاهی هم ابر را در برابرم میبینم و شاداب میشوم؛ مهنام و مهیاد نمیدانند من از آن بالا نگاهشان میکنم؛ قربانصدقهشان میروم؛ برایشان حمد و ذکر آیتالله بهجت را مابین دو صلوات میخوانم و برمیگردم داخل خانهای خالی از حضورشان و پر از سکوت...
+ به این قاب میشه با دو عینک متفاوت نگاه کرد؛ هرچند سعی میکنم صبحم همیشه دلانگیز باشه اما صادقانه بیشتر اوقات مخلوطی از دلانگیزها و غرانگیزها رو زندگی میکنم... اما بهوضوح میبینم هم خودم و هم بچهها امسال داریم بهتر پیش میریم :)
+ الحمدلله
مادرانهنوشت
::
نوشته شده در سه شنبه, ۰۳/۸/۱، ۱۰:۵۵
توسط آرا مش