این سالها
شاید آنقدرها هم سخت نبود،
عاشق تو ماندن...
میدانی؟!
تو خودت برای این راه پرپیچوخم، میانبر نشانم میدهی
و کار را برایم آسانتر میکنی...
.
.
.
.
کاش من هم بلدِ راه باشم برای تو
این سالها
شاید آنقدرها هم سخت نبود،
عاشق تو ماندن...
میدانی؟!
تو خودت برای این راه پرپیچوخم، میانبر نشانم میدهی
و کار را برایم آسانتر میکنی...
.
.
.
.
کاش من هم بلدِ راه باشم برای تو
روزها و لحظهها مثل برق و باد میگذرن...
هیچوقت آدمی نبودم که زیاد توی گذشته گیر کنم و نتونم بیام بیرون؛ همیشه خلاصی از خودخوریهای مربوط به اتفاقات گذشته برام یهجورایی راحت و آسون بوده... همیشه
تصمیمگیری برام سخت شده! مدام آویزونِ وقایع گذشته میشم و میخوام یه جوری از دل اونها جوابم رو پیدا کنم که خب نمیشه؛ بازم دلیل و منطق دیگهای سر راهم قرار میگیره و همهی معادلات ذهنیم رو بهم میریزه...
حس میکنم قبلاً قدرت بیشتری داشتم و الان تحلیل رفتم؛ حس میکنم مدام از حرفهای دیگران سوءبرداشت و سوءتفاهم برام ایجاد میشه و به خود میگیرم و برای خودم الکیالکی دردسر درست میکنم! منِ ساکتِ کمحرف! هرچند هم سوءتفاهمی ایجاد نشه، حس میکنم یه چیزی نمیذاره اطراف و اطرافیان رو درست تجزیه و تحلیل کنم و مثل همیشه باز هم موضوعی برای خودخوری پیدا میشه! و این چقدر اذیتم میکنه...
راستش خودم هم از این متن خودم چیزی سردرنمیارم... به نقطهی شکنندهای رسیدم... همهچیز مبهم شده برام...
و هر چی فکر میکنم، میبینم از رفتنِ جوانه به بعد رفتهرفته دارم داغونتر میشم... من آدم سختینکشیدهای نبودم؛ از همون نوجوونی که پدر رفت، یه زره آهنین به تنم کردم و با همهی ظرافتهای روحیم نذاشتم از پا بیفتم، اما حالا اینکه برای جبران سختیهای رفتنِ جوانه، قراره مسیر دشوارتری پیشروم ترسیم بشه و همهچیز به من بستگی داره، خیلی عذابآور و سستکننده است و انتخابکردن برای گذر از این مسیر یا مسیر دیگه، حتی برام سختتر هم هست...
توی چشمام نگاه میکنه و میگه «میخوای بیخیالش بشیم؟!» و من توی سکوتم فریاد میزنم «مگه میشه خیالش رو از سرم بیرون کنم؟!»
پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خود آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنبالهی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقکها و شبپرهها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانیها نور پاشیدم
اما قاصدکها را به باد نسپردم
چون آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی
بازمیگردی...
با همان گیسوانی که خودم بافتهام
و باهم از نو سرود عشق را سر میدهیم...
+ شعرگونهای از خودم
یک زمانی در نبودنت شعر و شاعریام گل میکرد...
یا شعر میگفتم یا متن ادبی مینوشتم برایت... لزوماً هم به دستت نمیرسید! گاهی فقط کنج صندوقچهی دلم...
حالا اما واژهها را باید با قلاب ماهیگیری صیدشان کنم بلکه شبهنگام موقع هجوم تنهایی کنار هم بچینم و جملههای بیسروته بسازم...
قلاب در دستم خشکیده، به افق خیره ماندهام، واژهها را نمییابم، یک جای کار میلنگد؛ گمانم طعمهی سر قلاب رها شده باشد... نمیدانم
نمیگویم از ما که گذشت! از این جمله بدم میآید! از ما هیچوقت نمیگذرد!
فقط باید به واژههای تهنشینشده فرصتی دهم تا خودی نشان دهند...
شعر همیشه دستاویز من برای بیان چیزهایی است که زبانم نمیچرخد برای گفتنشان...
و تو شاید این را ندانی...
چون تو خوب بلدی واژهها و کلمات را کنار هم ردیف کنی؛ من نه!
از پس ضربهها
از پس زخمها
شوری بهپا میخیزد
عظیمتر
قویتر
جاریتر
بلند میشوم
میایستم
ادامه میدهم...
میخندند
نیش میزنند
شمشیر کلام به رویم میکشند
میافتم...
به خیال باطلشان شاهرگم را زدهاند
چه میدانند هر افتادنی نشان از مرگ من نیست؟!!
چه میدانند افتادهام تا بند پوتینهایم را محکم کنم؟!!
تبر میزنند بر وجودم
آهای آدمها... من باغبانم
چه میدانند بلدم بریدگیها را قلمه بزنم؟!!
دیری نمیپاید...
جوانه میزنم
میرویم
قد عَلَم میکنم و سر به آسمان میسایم...
شعرگونهای از خودم
#شهید_جمهور
سرم پر از کلمه است...
اما هر کدوم بجای جملهشدن فقط اشک میشه...
همزدنِ گذشته و فرار از نتیجهی اشتباهاتمون فایدهای نداره... کاش میشد، کاش بلد بودم اینو آویزهی گوشت کنم آقای یار عزیزم...
حالا دارم به خودم میگم وقتی اصلاً نمیدونی هر اشکی رو برای چی میریزی، چه جوری میخوای ازش بنویسی؟! این اشک از اون حسرت آب میخوره یا از این؟! از این دلتنگی یا از اون بیقراری؟! از کدوم؟!
شایدم همش تقصیر تو باشه جوانه که بعد از رفتنت درعین آرامشی که ته قلبم موج میزنه، هنوز هم سوگوارتم... طبیعیه، نه؟! این تنها دردیه که زمان مرهمش نیست و همیشه مثل همون روزی که شعر شفیعی کدکنی رو برات اینجا پست کردم، دردش تازهی تازه است... آخ اگر تو بودی... شاید دنیام قشنگتر بود...
شاید بابات دلش روشنتر بود به آیندهای که داشتنت رو با من و او شریک میشد...
همین که پنل وبلاگ رو باز میکنم تا قطرهقطره اشکها رو تایپ کنم و بنویسم کلماتِ اشکشده رو، پیام دوست مجازی عزیزی رو میبینم که نقشبسته گوشهی پنل و میخونمش...
ازم تشکر میکنه بابت هیچ کاری که نکردم و با دل پاکش برام دعای خیر میکنه بابت راهی که پیش پاش گذاشتم و امیدی که امیدوارانه به دلش نشوندم و منتظر موندم تا امیدواریش رو ببینم...
حالا میون اشکهام لبخند میزنم، خداروشکر میکنم که هنوز هم میتونم با مهربونیها و کارهای ریز ریز و ناچیزم، قلبی رو شاد کنم، ناگزیری رو به چارهای برسونم و دعای خیرش رو برای خودم بخرم... خداروشکر که اشکهام با مرهمی از لبخند تسکین پیدا میکنه...
زندگیکردن یعنی همین...
دعا
وقتی که نسیم
گونههایم را مینوازد
وقتی که آفتاب
بر گلدان کوچک طاقچهام نور میپاشد
وقتی که گنجشکان
بر روی شاخههای صنوبر سرود شادی سر میدهند
من...
لبریز میشوم از حسِ بودن
و میدانم که در دوردستها
نجوای دعای آشنایی سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمانها به پرواز درمیآید...
«شعرگونهای از خودم»
مدارس که حضوری باشن، همهچی روی رواله از همون دمدمای اذان صبح که بیدار میشم...
از لقمهگرفتن برای مدرسه و سروکلهزدن برای بیدارشدنشون تا خوردنِ صبحانه و لباس پوشیدن تا بدوبدوهای قبل از راهیکردنشون و رفتنشون تا دم درِ آسانسور و راضینشدنِ دل فندق برای خداحافظیِ خشکوخالی بدون آغوشِ من و برگشتنش به سمتم و غرغرای کلوچه که «بدو دیییر شد!»... یعنی این آخری چالش همیشگیشونه :)
در که بسته میشه، منم و یه خونه پر از سکوتِ دلچسب و خلوتی که این روزها برای تخلیهی احساسیم بیشتر از گذشته، بهش احتیاج دارم و مجازیشدنها باعث شد این خلوت ازم سلب بشه؛ خداروشکر از بودنِ بچهها که همین بودنشون اونقدر منو غرق در مادریها و روزمرههای رسیدگی به درس و خانهداری میکنه که گاهی فراموش میکنم هنوز هم داغدارِ رفتن جوانهی کوچکِ زیبام هستم...
امروز بعد از چهارماه دوباره ورزشم رو از سر گرفتم، ورزشی با گروهی با ایمان و پر انرژی و پر از حسهای خوب... چه جوری شکرت رو باید بجا بیارم از اینکه دوباره بهم قوت دادی، همتش رو دادی تا بتونم از بدنم مراقبت کنم...
موقع برگشتن، نون سنگک تازه گرفتم و مست بوی بارونِ خیلی خیلی کمِ پاییزی که رد کمی روی زمین باقی گذاشته بود، شدم و مدام نفسهای عمیق کشیدم و ریهام رو پر و خالی کردم و از کوفتگی و دردِ بدنم بعد از ورزش غرغر که نه! بلکه پر از حس خوبِ بودن و تحرک و زندگی و حیات شدم...
وقتی برگشتم خونه به ناگاه اشکهایی که پشت درِ چشمم جمع شده بودن و منتظرِ فرصت بودن تا فرو بریزن، با مرور خاطرات راهشون رو راحت با تلنگری پیدا کردن و من هم کاملاً رها، اجازه دادم راهشون رو بگیرن و برن... چقدر سبکتر شدم... چقدر آرومتر شدم...
چه جوری شکرت رو بجا بیارم که این غمِ رهاشده و نه سرکوبشده و حس خوبِ همزمانش، چقدر دواست برای دردهام...
من درست مثل اون گلِ یخ زیر سرمای برفم، لرز به تنم افتاده، سرما رو تاب میارم و تلاشم رو میکنم تا عطرم رو توی فضا پراکنده کنم...
زمستان میشود
سرما میآید
نفسها به محضِ بیرونآمدن مهای غلیظ میشود
گلِ یخ به شاخهی خشک میشکفد
نمِ بارانی میزند
بوی خاک مشامم را پر میکند
دلم بیقرار میشود
آخر...
قرار بود زمستان کنارم باشی
قرار بود ژاکت پشمیام را به دورت ببافم
قرار بود چای هل بنوشیم
بگوییم، بخندیم
من باشم و تو...
اما تو زودتر رفتهای
جوانه بودی و دستت را به بهار دادی
خیالی نیست
بهار میآید و تو باز هم شکفته میشوی
+ شعر از خودم
بعد از مدتی ننوشتن یا بعد از هرزگاهی چیزی گفتن و بعد دوباره سکوتکردن، نوشتن و حرفزدن سخت میشه، نمیدونی چی باید بگی و از کجا باید بگی...
اهل روزمرهنویسی نیستم، یک زمانی بودم البته؛ اینجا نه و جایی دگر! اما دلایلی مجابم کرد که روزمرهنوشتن و از اتفاقاتِ زندگی حرفزدن بدون اینکه هدف خاصی پشتش باشه و فقط به این منظور که بخوای جایی خودت رو خالی کنی، اون چیزی نیست که راضیم کنه...
تلاش کردم از اون سبک فاصله بگیرم و تنها از درسهایی که زندگی بهم میده، از شادیها و غمهایی که بزرگترم کردن، از اتفاقات پیشپاافتادهای که با عینکِ «جور دیگر بینم!» بهشون نگاه کردم، بنویسم...
گاهی توی اوج احساساتم از شادیها و غمهام نوشتم، گاهی توی اوج هیجانم از زندگی در لحظههام حرف زدم، گاهی از عشق تنیده شده توی تار و پود زندگیم با آقای یار و گاه از مادرانگیهای پرچالش و پر فراز و نشیبم برای کلوچه و فندق، گاهی شعری سرودم و گهگاه با داستانی شاید نهچندان پخته، وقت خوانندگانم رو تلف کردم...
اینجا خونهی من، پره از حرفهایی که زدم و پشت هر کلمهای که نوشتم هزار حرف و احساس و فکر و واقعیتِ زندگیای بود که ناگفته موند و تو فقط همون حرفهای زدهشده رو خوندی، قضاوتم کردی یا همدلی از چشمهات بارید رو نمیدونم فقط از حس قلبی خودم خبر دارم...
الان برگشتم و این متنم رو دوباره خوندم و حس کردم متنیه که داره مخاطبش رو آماده میکنه که بگه: «خداحافظ، ما رفتیم!»
اما نه! نویسندهی نهچندان نویسندهی این خونه هنوزم هست و این متن شاید فقط دستگرمیای بود برای دوبارهنوشتن بعد از یه مدتِ نه خیلی طولانی که به نظر خودش برای ننوشتن، طولانی بوده!
اینجا هنوز چراغی سوسو میکند
و صدای سوختن چوبی در شومینه
و گَردی که همهجا پاشیدهاند
و صدای قیژقیژِ لولای درِ حیاط
و تاری از عنکبوت که آن گوشهی نمور را برگزیده برای لانهاش
و کفشهایی که مدتهاست پا نخوردهاند
و لباسهایی که بوی تنت را نگرفتهاند
خیالی نیست
تو میآیی و زندگی دوباره در این خانه زندگی میکند
اینجا هنوز چراغی سوسو میکند
+ شعر از خودم
موج اشک تو و ساحلِ شانهی من
موج موی من و ساحل شانهی تو
شانهبهشانه ردپایمان روی شنها
«عینِ» آغازِ عشق را گذر کردیم
«قافِ» پایانش را اما فتح نکردیم
باهم «شینِ» میانه را زمزمه میکنیم
هر لحظهای که زاده میشود،
گویی عشقی نو شکفته میشود،
و تمامی این عشقهای تازهشکفته
روی شاخسار نگاه من و تو رویش میکند
کمتر خودم را غرق در خاطرهها میکنم حتی شیرینترین و دلچسبترینشان؛ حس میکنم با غرقشدن در خاطرات گذشته از همین لحظهای که دوستداشتنت نسبت به قبل به اوج خودش رسیده و احتمالاً نسبت به آینده کمترین است، غافل میشوم...
همین لحظه را درمییابم و هیچ دلم نمیخواهد به گذشتهای برگردم که دوستداشتنت کمتر از لحظهی الان بوده؛ گذشتهای که گرچه طعم خاص اولینها را با خود یدک میکشد اما پختگی و رسیدگی اکنون را ندارد...
اولین روزها، اولین ماهها، اولین سالها، اولین تجربهها لزوماً همیشه خاص و منحصربهفرد نیستند؛ اگر یاد بگیریم با گذر روزها و ماهها و سالها، احساساتمان را رشد بدهیم، بزرگ شویم، انتظارات ماوراییمان را کمتر کنیم روزها و ماهها و سالهایی را کنار هم تجربه میکنیم که مدتها از آن روزهای پرهیجانِ آغازینش گذشته ولی هنوز بکر و دلربا و جذاب است...
+ دلنوشته و شعرگونههایی از خودم برای آقای یار :))
بیربطنوشت: ولی من دلم داستاننویسی میخواد... حالا کو ایدهای؟! کو مجال سر خاروندنی؟! یقیناً هیچی فقط یه لحظه دلم غرقشدن توی روند یه داستان و انسگرفتن با شخصیتها رو خواست :))
بیهوا میخواهمت؛ بودنت نیازم به نفسکشیدن را برطرف میکند؛ وقتی که باشی نفس میشوی، سینهام را پر میکنی، میدوی به رگهایم، به سلول سلولم و علائم حیاتی در من بالا میرود...
امان از نبودنت؛ هوا هم برای نفسکشیدنم کم است و زندگی نباتیام دیری نمیپاید...
+ نمینویسم، نمینویسم وقتی هم مینویسم، میزنم توی جادهی شعر و شاعری😅
کوچه، عطر بجا مانده از تو را دزدیده؛ با پرروییِ تمام، به نام خودش ثبت کرده و دارد بازارگرمی میکند...
من که عطر اصلِ تو را در کولهبارِ خاطرهام دارم، از کنار بساطش با بیمحلی عبور میکنم و در کوچهپسکوچهها به دنبالِ ردّی آشنا گم میشوم...
ازقضا کوچههای این شهر، همه از دَم، یا دزدند یا جاعل!!!
لَحیمِ* نگاهمان که باز میشود، آن دستگاه، سمت چپ، کمی پایینتر از شانه، انگار دیگر درست کار نمیکند...
هُویه** را بردار، تو خوب از پسِ کارهای فنّی برمیآیی!🥲
* به اتصال دو فلز توسط فرآیندِ ذوب، لَحیم میگویند!
** دستگاهی برای انجام فرآیند لحیمکاری!
هرزگاهی نُت گوشیم رو باز میکنم و یه نگاهی به کوتاهنوشتها و شعرهایی میندازم که یه روزی یهو از مغزم تراوش کردن و همون لحظه توی قسمت نُت یادداشتشون کردم...
بعد از مدتها یه چرخی توش زدم، چندتاشو ثبت میکنم اینجا به یادگار و همهی حسی که موقع نوشتنشون داشتم رو سنجاق میکنم بهش📎
📌 وقتی رفتی، جاده به نگاهم قول داد
تصویر برگشتنت رو تو چشمام حک میکنه
برای همین نگاهم به جاده قفل شده...
📌 عشق را بی چشم و گوشَش چاره کرد
وندر آن وادی، خودش آواره کرد
ریسمانی را که بر جانش ببود
با نوای عشق نابی پاره کرد
این رهایی چون به جان او فتاد
همچو طفلش داخل گهواره کرد
عشقِ او را کس ندید و کس نخواند
گویی عشقش ماه را مهپاره کرد...
📌 در بهاران، دست آرزوهایت را بگیر و به دست نسیم بسپار
در میان شاخسار درختان، چون شکوفه رویش کن
و عطر دلانگیزت را در میان دشتهای فراخ امید بیافشان
من آن روزی را که خورشید در قاب چشمانت لبخند زد، دیدهام
بیپروا در کنار درختِ بهشکوفهنشسته، ایستادهام
و به روی قاصدکها برای آرزوهای تو دمیدهام...
📌 پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خودِ آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنبالهی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقکها و شبپرهها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانیها کمی نور پاشیدم
اما قاصدکها را به باد نسپردم
آخر، آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی...
بازمیگردی
با گیسوانی که خودم بافتهام
و باهم از نو سرود عشق را سر میدهیم...
📌 بهار و خزان در میان کوچهباغهای خیالم قایمباشک بازی میکنند
تو میآیی...
فنجانی چای با عطر هل میهمان قلبم میشوی
صدای پای بهار در کوچهباغ خیالم طنینانداز میشود
تو که میآیی بهار چشم میگذارد
خزان باید قایم شود
نوبت بهار است...
📌 وقتی که نسیم
گونههایم را مینوازد
وقتی که آفتاب
بر گلدان کوچک طاقچهام نور میپاشد
وقتی که گنجشکان
بر روی شاخههای صنوبر سرود شادی سر میدهند
من...
لبریز میشوم از حسِ بودن
و میدانم که در دوردستها
نجوای دعای آشنایی، سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمانها به پرواز درمیآید...
دستانم به آرامی روی نُتهای زندگی فرود میآیند
زندگی نواخته میشود
و من در میانهی نغمهی پرشور زندگی
سرود یکتاییام را سر میدهم
امید در چشمانم حلقه میزند
و پروانهوار به سوی نور به پرواز درمیآیم
گاه سبکبارم و در اوج
و گاه وزنهای بسته به پایم، به قعر میکشاندم
حقیقت این است
که پرواز در میانهی نغمهی پرشور زندگی ادامه دارد...
+ شعرگونهای از خودم
تا دیدار خورشید صبوری میکند
همان خورشید پرفروغ
بر او که بتابد
آغوش میگشاید
و به سویش پرواز میکند
همان قطرهی زلال شبنم...
+ شعرگونهای از من :)
+ خورشید زندگیم کمفروغ نباش و بر قطرهی زلال کوچک شبنمت بتاب... من روزهای پرفروغت را دیدهام... من خوب میدانم روزهای روشنی در راه است...
بیربطنوشت: برای شروع تغییری بر ترسهام غلبه کردم، شرایطش کمی مهیا شده و استارتش رو زدم و اگه خیر باشه و خوب پیش بره مسئولیتهام بیشتر میشه... فعلاً معلوم نیست اما خوشبینانه جلو میرم... خدایا کمکم کن اگه مسئولیتهای بیشتری بر عهدم گذاشته شد، مرزبندی اولویتهام رو از یاد نبرم...
صبور باش...
بهم ریختگی ها و آشفتگی هایت را بر سرم آوار نکن...
من این کنج خلوت بی تو نشسته ام و بی تو بودن را به سختی تاب می آورم...
تو این کنج خلوت را بر سرم آوار نکن...
هیچ کس نمی داند من آنجایم...
با بالگرد و سگ های زنده یاب به دنبالم نمی آیند...
و من زنده به گور خواهم شد...
+ درست وسط نوشتنِ این متن، پیام عذرخواهیت اکسیژنی می شود زیر آوار که به رگهایم می دود... و روزنه نور را پیدا می کنم...
دوست داشتنت
واژه واژه چکیدنِ شعری ست
از چشمانِ من
وقتی که تو در آن نقش می بندی...
دوست داشتنت
حریم امن آغوش توست
وقتی که من
از هجوم تنهایی ها،
به آن پناه می برم...
شاید هم دوست داشتنت
کنج خلوتم باشد بی تو
وقتی که تمام فکرم را محاصره کردی
سرانجام دست های من بالاست
و من بی هراس تسلیم می شوم...
+ شعرگونه ای از من :)
+ دوست عزیزم اقلیمای نازنین با صدای دلنشینش سورپرایزم کرد :)) کلیک
+ گاهی به همین سادگی حال یک نفرو خوب میکنیم...
می شنوی؟!
این صدای ممتد شکستنِ من است
وقتی که تو تنها امروز، ترکی برداشته ای
می بینی؟!
این اشک های توقف ناپذیر بر چهره من است
وقتی که تو تنها امروز، بغض کرده ای
استشمام می کنی؟!
این عطرِ بی رایحه ی همه زندگی من است
وقتی که تو تنها امروز، عطری نزده ای
احساس می کنی؟!
این روزهای پر التهاب و بی پایان من است
وقتی که تو تنها امروز، بی حوصله ای
می فهمی؟!
این نهایتِ برونگرایی من است
وقتی که تو تنها امروز، همه چیز را درون خودت ریخته ای
می دانی؟!
این امیدِ به گِل نشسته ی من است
وقتی که تو تنها امروز، از حرکت باز ایستاده ای
+ شعری از من
+ خواستم بماند به یادگار از روزهای تلخی که گذراندم و می گذرانم، گرچه تلخی اش دیگر مثل قبل نیست شاید هم حس چشایی ام سازگار شده باشد!!!
+ الان حالم خوبه، با اینکه توی تاریکی قدم برمی دارم ولی از اون دور نوری می بینم :)
+ تو که حالت بد باشه من رو به موت میرم...
دوباره غرقم کن در خنده های از ته دلت
در شور و اشتیاق برای ادامه دادنت
در امید به فرداهای روشنت
من آماده ام تا پایان یابم در این غرقه شدن
می بینی؟!
اینجا به غریق نجات نیازی نیست!!
ثانیه ها از تپش افتاده اند
و زمان بی حال و بی رمق
گوشه ای افتاده
نمی گذرد که نمی گذرد
ولی خبر ندارد
من
احیای قلبی را از برم
و ثانیه ها را به تپش می اندازم
هزار و یک .... هزار و دو... هزار و سه
کمی بعد با شمردن تپش های عقربه ثانیه شمار
زمان را به زندگی بازمی گردانم
و تو می آیی...
+ شعر از من
نبودنت
بیخ گلویم را می فشارد
تهدیدم می کند
اما نمی داند
من نیازی به تنفس ندارم
وقتی عطر تو در هواست؛
نفس می کشم...
+ وقتی که او نیست اما عطرش هنوز فضای خانه را ترک نکرده :)
+ شعر از من